| داستانهای کوتاه طنز | |
|
|
نويسنده | پيام |
---|
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:19 pm | |
| | داشتم با ماشينم مي رفتم سر كار كه موبايلم زنگ خورد گفتم بفرماييد الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم اگه مزاحمي يه فوت كن اگه ميخواي با من دوست بشي دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتي يه فوت كن اگه خوشگلي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نيستي يه فوت كن اگه هستي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا ميخوام برم رستوران شانديز اگه ساعت دوازده نميتوني بياي يه فوت كن اگه ميتوني بياي دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالي گوشي رو قطع كردم فردا صبح حسابي بخودم رسيدم بهترين لباسمو پوشيدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمي گنجيدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار مياي خونه؟ اگه نمياي يه فوت كن اگه مياي دوتا فوت كن |
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:19 pm | |
| موضوع: کي ميگه سيزده نحس نيست |
| يادم مياد سيزده سال پيش وقتي سيزده سالم بود ساعت سيزده و سيزده دقيقه احساس کردم خيلي گرسنمه پس رفتم سراغ سيزده مين تن ماهي که مامان قبل از رفتن به مسافرت برام خريده بود . و چون توصيه کرده بود به تاريخ مصرف تن دقت کنم من هم همين کار رو کردم زمان توليد تن در ساعت سيزده و سيزده دقيقه روز سيزده م سال پيش بود و درست يک سال مهلت داشت پس نگراني خاصي نداشت پس با اشتهاي فراوان تن را ميل کردم ولي هنوز سيزده دقيقه از زمان مصرف تن سپري نشده بود که دچار سرگيجه شديد شدم و به خواب فرو رفتم بعد از اينکه بيدار شدم خودم رو در بيمارستان ديدم و بعد معلوم شد سيزده روز در کما بودم و سيزده روز ديگه بايد در بيمارستان ميموندم و جشن سيزده سالگي ام در بيمارستان ميگرفتنم اون هم با سيزده پرستار
|
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:21 pm | |
| | نبرد من !!! با صداي زنگ ساعت سراسيمه از رختخواب بلند شدم. نفربرها را به پا كرده و به سمت ميعادگاه شكم به راه افتادم. صداي خروپف برج ژاندارمري در گوشه آشپزخانه به وضوح به گوش مي رسيد. بنده حقير نيز در اسرع وقت با شيپور بيدار باش «الكتريكي» ارتش خواب آلود ملكولهاي آب را از خواب ناز سماور بيدار ساخته و به آماده نمودن صبحانه براي جناب «شكم قاروقوريان» مشغول شدم. در همين اثناء وزير سلب آسايش سركار عليا مخدره «مامان مامانيان» نيز همچون ماه شب پانزده از درب آشپزخانه نزول اجلال فرموده و برده سراپا تقصير را با آماجي از الفاظ محبت آميز مجاز و غير مجاز! مورد ملاطفت و تفقّد قرار دادند.
در ابتداي امر علت صبح زود بيدار شدن نامبرده را در روز جمعه جويا شده كه بنده نيز دليل عمده اين سحر خيزي غير مترقبه را كوهنوردي در هواي مفرح تهران بزرگ به همراه دوستان شفيق و رفيق اعلام نمودم. چشمتان روز بد نبيند! هنوز جمله فعليه ام به طور كامل منعقد نشده بود كه در عرض كمتر از چند ثانيه طرح محاصره اقتصادي اينجانب مبتني بر «حرام اعلام نمودن نوشيدن كليه شيرهاي خشك، پاستوريزه و ايضاً آن چند قطره شير ترش و گس مزه مادري در دوران طفوليت و متعاقب آن قطع شدن چندر غاز خرجي روزانه به همراه عاق والدين شدن» به اجرا گذارده شد! گوشتان روز بد نشنود، از مرحله اول بازجويي و تجسس در فيلم سينمايي «كميسر متهم مي كند» خلاصي نيافته بوديم كه گرفتار مانور ديدباني و گشت زني واحد هلي برد «مامي گشتاپو» و «بابي ss » در حول و حواشي سوراخ سنبه ها و جيبهاي «پر از خالي» شلوار و كت و كاپشن و كوله پشتي كوهنورديمان شديم.
پس از آنكه ماموران انگيزاسيون خاندان «كارمندالدوله» خيالشان از هر بابت راحت گرديد كه فرزند ارشدشان در راه رفقاي ناباب حتي از خرج نمودن يك پاپاسي هم عاجز بوده و به اصطلاح عاميانه شپش هاي محترم در جيبهاي آقازاده به واليبال ساحلي و فوتبال دستي مشغول مي باشند. نوبت به مرحله سوم تحقيقات بعني ارائه «تئوري توطئه» و كند و كاو و جستجو و تحقيق درباره علل و عوامل بوجود آمدن انگيزه ها و راهكارهاي رسوخ نمودن چنين افكار بودار و مسئله داري به حيطه افكار من و دوستان پشت كنكوريم رسيد! علي ايحال پس از اينكه حسابي سين سوال و جيم جواب شده و در محكمه عدالت روشن تر از آفتاب «باباخان و مامان جان» متنبه و متاثر گرديديم و آنان نيز خيالشان از هر جهت راحت گرديد كه پسر تحفه شان از هر گونه انحرافات فكري و عقيدتي و عملي و علني از مصرف الكل و مواد مخدر و كوفت و زهر مار گرفته تا ساير لوازم و آلات مضر و جوان تباه كن، پاك و منزّه مي باشد و ايشان به همراه ساير رفقاي او شانشان هدفشان از كوه پيمايي در صبح جمعه فقط و فقط ورزش و تندرستي و سلامتي جسم و روح بوده و اصلاً و ابداًً به مانند بعضي از الكي خوشهاي شالوده كج قصد انجام خلاف و منكراتي از قبيل رقص و پايكوبي و بشكن و بالانس و اختلاط با اجناس مخالف را نداشته و ندارند و نخواهند هم داشت، از حضرت «تقصير السلطنه» سوكند شفاهي به همراه فيلمبرداري ويدئويي و چندين و چند تعهد نامه كتبي و محضري اخذ نمودند كه اين بار دفعه آخري خواهد بود كه نسبت به كيان مقدس خانواده و بنيان اسارتبار كنكور و دانشگاه بي تفاوت خواهم شد و اگر خداي نخواسته فقط يك بار ديگر در دام رفيق بازي به سبك غربي هاي لاابالي گرفتار شده و آرمانها و ارزشهاي خاندان و دودمان سنتيمان را به باده فراموشي . بي خيالي سپردم، بدون لحظه اي ترديد و دودلي و رحم و مروتي، جناب «نور سلطان پدر بايف» به همراه فرمانده كل پايگاه جهنمي عاليجناب «مامي نازي» اين حق را براي خود محفوظ نگاه خواهند داشت كه به شيوه پدران و مادران مقتدر شرقي پس از به جاي آوردن كليه مراحل انگشت نگاري و عكس گرفتن از جلو و بغل و بالا به خاطر عدم تمكين و تمرّد و خدشه وارد نمدن به مباني اصيل خانواده، بنده گستاخ و بي شرم جاني صفت را به اشّد مجازات يعني اعدام در ملا خاص با اره برقي «سامسونگ» اسيد جوش «آيوا» و مگس كش «ديجيتال ال جي»، محكوم و مطرود و معدوم بگردانند!!! |
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:22 pm | |
| | بعد از اين كه مدت ها دنبال دختري باوقار و باشخصيت گشتيم كه هم خانواده ي اصيل و مؤمني داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختري را به ما معرفي كرد.وقتي پرسيدم از كجا مي داند اين دختر همان كسي است كه من مي خواهم، گفت:راستش توي تاكسي ديدمش.از قيافه اش خوشم آمد.ديدم هماني است كه تو مي خواهي.وقتي پياده شد، من هم پياده شدم و تعقيبش كردم.دم در خانه اش به طور اتفاقي بابايش را ديدم كه داشت با يكي از همسايه ها حرف مي زد.به ظاهرش مي خورد كه آدم خوبي باشد.خلاصه قيافه ي دختره كه حسابي به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده اين وصلت را جور مي كنم. ما وقتي حرف هاي محكم و مستدل عمه مان را شنيديم.گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگرديم؟از پا افتاديم، همين را دنبال مي كنيم.ان شاء الله خوب است.اين طوري شد كه رفتيم به خواستگاري آن دختر. پدر دختر پرسيد: آقازاده چه كاره اند؟ -دانشجو هستند. -مي دانم دانشجو هستند.شغلشان چيست؟ -ما هم شغلشان را عرض كرديم. -يعني ايشان بابت درس خواندن پول هم مي گيرند. -نخير، اتفاقاً ايشان در دانشگاه آزاد درس مي خوانند: به اندازه ي هيكلشان پول مي دهند. -پس بيكار هستند. -اختيار داريد قربان! رشته ايشان مهندسي است.قرار است مهندش شوند پدر دختر بدون اين كه بگذارد ما حرف ديگري بزنيم گفت: ما دختر به شغل نسيه نمي دهيم.بفرماييد؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايي كرد. عمه خانم كه مي خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توي دست هم، آن قدر با خانواده ي دختر صحبت كرد تا بالاخره راضي شدند.فعلاً به شغل دانشجويي ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبي بدهيم بعد از دانشگاه حتماً برويم سركار، اين طوري شد كه ما دوباره رفتيم خواستگاري. پدر دختر گفت:و اما . . . مهريه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . . تا اسم«هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقيه ي حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فاميل جلويش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چيزي نيست؛ مهريه را كي داده كي گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:ميل خودتان است.اگر نمي خواهيد، مي توانيد برويد سراغ يك خانواده ي ديگر. بابام گفت:نخير، بفرماييد. در خدمتتان هستيم. -اگر در خدمت ما هستيد، پس چرا بلند شديد؟ بابام كه ديگر حسابي كفري شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرماييد. پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ي طلا، دو دانگ خانه... بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بيرون؛ ولي باز هم بستگان راضي اش كردند كه اي بابا خانه به اسم زن باشد، يا مرد كه فرقي نمي كند.هر دو مي خواهند با هم زندگي كنند ديگر. و باز بابام با اوقات تلخي نشست.پدر دختر پرسيد: باز هم بلند شديد كمربندتان را سفت كنيد؟بابام گفت: نخير! دفعه ي قبل شلوارم را خيلي بالا كشيده بودم داشتم ميزانش مي كردم! پدر دختر گفت:بله، داشتم مي گفتم دو دانگ خانه و يك حج.مبارك است ان شاء الله بابام اين دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چي چي را مبارك است؟مگر در دنيا فقط همين يك دختر است.و ما تا بياييم به خودمان بجنبيم،كفش هايمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هايمان را جفت كرديم و پوشيديم و با خيال راحت رفتيم خانه مان. مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضي كرد كه فعلاً اسمي از حج نياورد تا معامله جوش بخورد.بعداً يك فكري بكنند. پدر دختر گفت:و اما شيربها، شيربها بهتر است دو ميليون تومان باشد... بعد زير چشمي نگاه كرد تا ببيند بابام باز هم بلند مي شود يا نه.وقتي آرامش بابام را ديد ادامه داد:به اضافه وسايل چوبي منزل. بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسايل چوبي همان در و پنجره و اين جور چيزهاست؟ پدر دختر با اوقات تلخي گفت:نخير، كمد و ميز توالت و تخت و ميز ناهارخوري و ميز تلويزيون و مبلمان است. بابام گفت:ولي آقاجان، پسر ما عادت ندارد روي تخت بخوابد.ناهارش را هم روي زمين مي خورد.اهل مبل و اين جور چيزها هم نيست. پدر دختر گفت:ولي اين ها بايد باشد،اگر نباشد، كلاس ما زير سؤال مي رود. و بعد از كمي گفتمان و فحشمان، كفش هاي ما رفت وسط كوچه. دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده اين دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسايل چوبي را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه ي آن دختر رفتيم. بابام تصميم گرفته بود مسأله ي جهيزيه را پيش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشه اي از كلاس گذاشتن هاي باباي آن دختر را جواب گفته باشد.اين بود كه تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهيزيه... ! پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته بايد عرض كنم در طايفه ما جهيزيه رسم نيست. بابام گفت:اتفاقاً در طايفه ي ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمي خواهيد جهيزيه بدهيد، پس براي چي از ما شيربها مي خواهيد؟ - شيربها كه ربطي به جهيزيه ندارد.شيربها پول شيري است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شيره ي جانش را به كام دختري ريخته كه مي خواهد تا آخر عمر در خانه ي پسر شما بماند.بابام گفت:خب مي خواست شير ندهد. مگر ما گفتيم به دخترتان شير بدهيد؟اگر با ما بود مي گفتيم چايي بدهد تا ارزان تر در بيايد.مگر خانمتان شير نارگيل و شيركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو ميليون تومان شده است؟! پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم مي خواهد. بابام گفت:چه بهتر.يك كلفت هم با او بفرستيد بيايد خانه ي پسرم. - نه خير كلفت را بايد داماد بگيرد.دختر من كه نمي تواند آن جا حمالي كند. - حالا كي گفته دخترتان مي خواهد حمالي كند؟ مگر مي خواهيد دخترتان را بفرستيد كارخانه ي گچ و سيمان؟كفش هاي ما طبق معمول وسط كوچه!!! در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسي بايد آبرومند باشد.اولاً، رسم ما اين است كه سه شب عروسي بگيريم. ثانياً بايد هر شب سه نوع غذا سفارش بدهيد، در يك باشگاه مجهز و عالي. بابا گفت:مگر داريد به پسر خشايار شاه زن مي دهيد؟اصلاً مگر بايد طبق رسم شما عمل كنيم؟ كفش ها طبق معمول وسط كوچه!!! ديگر از بس كفش هايمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر يك روز هم اين كار را نمي كردند، خودمان كفش هايمان را مي برديم وسط كوچه مي پوشيديم. باباي دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد براي دختر ما يك خانه ي دربست چهارصد متري در بالاي شهر مي گيرد. بابام گفت:خانه براي چي؟زير زمين خانه ي خودم هست.تعميرش مي كنم.يك اتاق و يك آشپزخانه هم در آن مي سازم، مي شود يك واحد كامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داريم، نمي شود يك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنيد ديگر، اين كارها چيست؟مگر توي دنيا همين يك دختر است كه اين قدر حلوا حلوايش مي كنيد؟از پا افتاديم از بس رفتيم و آمديم.اصلاً ما زن نخواستيم مگر يك دانشجو مي تواند معجزه كند كه اين همه خرج برايش مي تراشيد؟ اين دفعه قبل از اين كه كفش هايمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ي آدم بلند شديم و زديم بيرون. و اين طوري شد كه ما ديگر عطاي آن دختر را به لقايش بخشيديم و از آن جا رفتيم كه رفتيم. يك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم.يك روز صبح، وقتي در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردي خورد كه پشت در ايستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همين كه مرا ديد جا خورد و فوري دستش را انداخت.با ديدن من هر دو با خجالت سلام دادند.كمي كه دقت كردم، ديدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندي زدم و گفتم:بفرماييد تو. پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتيم.فقط مي خواستم بگويم كه چيز، چرا ديگر تشريف نياورديد؟ما منتظرتان بوديم. من كه خيلي تعجب كرده بودم، گفتم:ولي ما كه همان پارسال حرف هايمان را زديم.خودتان هم كه ديديد وضعيت ما طوري بود كه نمي خواستيم آن همه بريز و بپاش كنيم. پدر دختر لبخندي زد و گفت: اي آقا. . .كدام بريز و بپاش؟. . . يك حرفي بود زده شد، رفت پي كارش.توي تمام خواستگاري ها از اين چيزها هست.حالا ان شاء الله كي خدمت برسيم،داماد گُلم؟ من كه از اين رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت مي كشيد،گفتم:آخه. . . چيز. . . راستش شغل من. . . -اي بابا. . . شغل به چه درد مي خورد.دانشجويي خودش بهترين شغل است.من همه جا گفته ام دامادم يك مهندس تمام عيار است. -آخه هزار تا سكه هم. . . -اي بابا. . . شما چرا شوخي هاي آدم را جدي مي گيريد.من منظورم هزار تا سكه ي بيست و پنج توماني بود. ولي دو دانگ خانه. . . پدر عروس:بابا جان من منظورم اين بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم. -سفر حج هم. . . -راستي خوب شد يادم انداختيد.اگر مي خواهيد سفر حج برويد همين الان بگوييد من خودم اسمتان را بنويسم. -دو ميليون تومان شيربها هم كه. . . -چي؟من گفتم دو ميليون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو ميليون تومان به شما كمك كنم. -خودتان گفتيد خانمتان به دخترتان شير داده، بايد پول شيرش را بدهيم. . . -اي بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطي شير خشك داده كه آن هم پولش چيزي نمي شود.مهمان ما باشيد -در مورد جهيزيه گفتيد. . . -گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهيزيه كرده ام.بياييد ببينيد.اگر كم بود، بگوييد باز هم بخرم. -اما قضيه ي آن كلفت. . . -آي قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر شما هستم، داماد عزيزم!. . . خوش تيپ من!. . . جيگر!. . . باحال!. . . وقتي ديدم پدر دختر حسابي گير داده و نمي خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقيقت را بگويم.با خجالت گفتم: راستش شرايط شما خيلي خوب است.من هم خيلي دوست دارم با خانواده ي شما وصلت كنم.اما. . . پدر دختر با خوشحالي دست هايش را به هم ماليد و گفت:ديگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله. گفتم:اما حقيقت را بخواهيد فكر نكنم خانمم اجازه بدهد. تا اين حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب يك متر واماند.پدر دختر گفت: يعني تو. . . در همين موقع خانمم از پله هاي زيرزمين بالا آمد.مرا كه ديد لبخندي زد و گفت: وقتي كه از دانشگاه برگشتي، سر راهت نيم كيلو گوجه بگير براي ناهار املت بگذارم. با لبخند گفتم:چشم، حتماً چيز ديگري نمي خواهي؟ -نه، فقط مواظب باش. -تو هم همين طور. خانمم رفت پايين، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشيد من كلاس دارم؛ ديرم مي شود خداحافظ. و راه افتادم به طرف دانشگاه پيگيري گفته ها
|
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:22 pm | |
| آهو خيلي خوشگل بود . يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟ آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش. پري آرزوي آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد. شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند. حاکم پرسيد : علت طلاق؟ آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتک مي اندازه. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: آبروم پيش همه رفته , همه ميگن شوهرم حماله. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عين طويله است. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي کنه. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي کنه و عرعر مي کنه. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني , تو مثل مانکن ها مي موني. حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟ الاغ گفت: آره. حاکم گفت: چرا اين کارها رو مي کني ؟ الاغ گفت: واسه اينکه من خرم. حاکم فکري کرد و گفت: خب خره ديگه چي کارش ميشه کرد. نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت کنيد. نتيجه گيري عاشقانه : مواظب باشيد وقتي عاشق موجودي مي شويد عشق چشم هايتان را کور نکند. | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:24 pm | |
| | يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب ، دعايي را هم زمزمه ميكرد . نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت : - خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟ ناگاه ، ابرى سياه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هياهوى رعد و برق ، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت :چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟ مرد ، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد كه : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم ، اما ، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟ . من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم ، اما ، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟ مرد ، مدتى به فكر فرو رفت ، آنگاه گفت : - اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟ صدايي از جانب باريتعالى آمد كه : - اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى ، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟؟!! |
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:24 pm | |
| | بعد از مدتها کارکردن تو شرکت تصميم گرفتم به يک مسافرت تفريحي برم و وقتي قضيه رو با رئيس مطرح کردم اون هم پذيرفت و قرار شد فردا با اتوبوس به سفر برم . خانومم که از اين تصميم من به شک افتاده بود اول مخالفت کرد که من تنها به سفر برم ولي با اصرار من و دادن اين توضيح که دارم به يک ماموريت سري ميبرم قانع شد و من فرداي اون روز عازم سفر شدم از اول قرار بود که من دو روز در سفر باشم ولي چون خيلي بهم خوش گذشت يک روز رو هم بيشتر سپري کردم، بماند که خانومم بابت اون يک روز کلي من رو سئوال پيچ کرد! بالاخره روز موعود فرا رسيد و من براي اينکه موقع مراجعه به خانه با رفتار خشن خانومم مواجه نشوم کلي سوغات خريدم و همه اونها رو تو يک چمدان که اون هم از همون شهر خريده بودم جا دادم و با اتوبوس به سمت شهرمون سفر کردم . دير وقت بود که به مقصد رسيدم و با دادن مشخصات چمدانم را از شاگرد راننده گرفتم و به طرف خانه رفتم وقتي رسيدم، خانومم اومد به استقبالم ولي مثل گروه تجسس شروع کرد به وارسي سر و وضعم و به شوخي پرسيد آقا خوش گذشت من هم گفتم بي شما که خوش نميگذره حالا بيا ببين برات چي خريدم و در همون حال زيپ چمدان رو باز کردم و مثل برق گرفته ها خشکم زد خواستم زيپ چمدان رو ببندم ولي خانومم نگذاشت و باريش خند گفت به به معلومه که خوش گذشته لباسهاي خانوم خانوما اينجا چيکار ميکنه؟! اين لباس زير مال کيه من که زبونم بند اومده بود به زحمت گفتم اين وسايل مال من نيست! ولي کي اين حرفها رو قبول ميکرد. و اون شب من در حياط خوابيدم و لذت سفر به عذاب تبديل شد ولي از اونجا که بيگناه بودم فرداي اون روز صاحب چمدان که خانوم مسني هم بود به منزل ما زنگ زد و سراغ چمدان اش رو گرفت و منو از مخمصه نجات داد .
|
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:25 pm | |
| موضوع: چي مي خواستيم چي شد |
| رفيقم ميگفت : اي کاش روز اول که با پدرزن فعلي خودم بر خورد کردم چشمم کور گوشم کر ميشد تا نه رويش را ميديدم و نه حرفهاي چرب و نرمش را ميشنيدم! آن پيرمرد با آن چک و چانه گود افتاده و آن ريش بزي به قدري با آب و تاب از هنرهاي دخترش تعريف کرد که بالاخره آن ناف را به من بست و آن ماست ترشيده را به ريشم ماسوند. ميگفت : دختر من در هنرمندي و خانه داري نظير نداره در پخت و پز و دوخت و دوز و شستشو کت دست تمام کدبانوها را از پشت بسته، در بافندگي يد طولايي دارد خواننده خوبي است نوازنده ماهري است در نقاشي استاد است در رانندگي استاد است ولي چند وقت که از ازدواج مان گذشت فهميدم خانم برعکس ادعا هاي پدرش نه تنها يک جو هنر ندارد بلکه هفته اي يک بار هم موهايش را شانه نمي کند به طوري که کم مانده لا بلاي چين و شکن گيسو هايش عنکبوت تار ببندد. پدرش ميگفت دخترم دوخت و دوز خوب بلد است حالا فهميدم جز پا پوش دوختن براي مادرم چيز ديگري بلد نيست! گفته بودند او نوازنده ماهري است صحيح است عليا مخدره همه کس را مينوازد جز حقير فقير را، امّا چرا يک شب من را هم نواخت چنان سيلي آب داري به گوشم نواخت که آبش از چشمم در آمد به من مي گفتند او در رانندگي تصديق دارد من هم تصديق ميکنم چون خودم را دوسه مرتبه با لنگه کفش از خانه رانده است صحبت رفيقم که به اينجا رسيد گفتم جوش نزن فقط تو نيستي که به اين درد مبتلايي رفيق خودم ميگفت چون من اهل مطالعه بودم و شنيدم دختري تحصيل کرده و اهل مطالعه است، فريفته او شدم ولي در همان ماه اول فهميدم نه تنها دوستدار کتاب نيست بلکه دشمن کتاب هم هست!! يک روز ديدم حافظ کوچک بغلي را زير پايه ميز توالتش گذاشته که ميز نلنگد به او پرخاش کردم که چرا اين کار را کردي؟ خانم عصباني شود و شاهنامه فردوسي به آن بزرگي را برداشت و مثل پاره اجر به مخم کوبيد! ادعا ميکرد که پانزده سال تحصيل کرده و هميشه نمره اش بيست بوده ولي هيچ درسي را به اندازه سر سوزني بلد نيست. چرا از تاريخ فقط تاريخ تولد خودش را ميداند. از جغرافيا فقط اوضاع طبيعي فلان باشگاه و کاباره را بلد است. حساب که اصلا سرش نمي شه «ولگردي» و «ولخرجي» و «وراجي» و«گريه» را چهار عمل اصلي ميداند و در فيزيک جيب بنده را مرکز ثقل دستهاي خود فرض ميکند. از اصول چيزيکه شنيده همان ادا و اصول است در کشاورزي که واقعا معرکه است يک جا گفته بود از ميان مرکبات فقط خرمالو را دوست دارد |
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:26 pm | |
| | شنبه مرد : امروز ناهار چي داريم؟ زن : ببين ، امروز قراره من و زري با هم بريم «فال قهوه روسي يخ زده» بگيريم . ميگند خيلي جالبه ، همه چي رو درست ميگه . به خواهر شوهر زري گفته « شوهرت برات يه انگشتر بزرگ ميخره » خيلي جالبه نه ؟ سر راه يه چيزي از بيرون بگير بيا يکشنبه مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟ زن : ببين ، امروز قراره من و زري بريم براي کلاسهاي «روش خوداتکايي بر اعتماد به نفس» ثبت نام کنيم . هم خيلي جالبه ، هم اثرات خوبي در زندگي زناشوئي داره . تا برگردم دير شده . سر راه يه چيزي از بيرون بگير و بيا دوشنبه مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟ زن : ببين امروز قراره من و زري با هم بريم «شو»ي «ظروف عتيقه» . ميگن خيلي جالبه، ممکنه طول بکشه، سر راه يه چيزي از بيرون بگير و بيار سه شنبه مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟ زن : ببين امروز قراره من و زري با هم بريم براي لباس مامانم که براي عروسي خواهر زري ميخواد بدوزه دگمه انتخاب کنيم . تو که مي دوني فاميل مامانم اينا (!) چه قدر روي دگمه لباس حساس هستند . ممکنه طول بکشه . سر راه يه چيزي از بيرون بگير بيا چهارشنبه مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟ زن : ببين ، امروز قراره من و زري بريم براي کلاس «بدنسازي» و «آموزش ترومپت» ثبت نام کنيم . همسايه زري رفته ، ميگه خيلي جالبه . ترمپت هم ميگند خيلي کلاس داره ، مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله ، سر راه يه چيزي از بيرون بگير و بيار پنجشنبه مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟ زن : ببين ، امروز قراره من و زري بريم با هم خونه همسايه خاله زري که تازه از کانادا اومده . ميخوايم شرايط اقامت را ازش بپرسيم ، من واقعا'' از اين زندگي خسته شدم . چيه همه ش مثل کلفتها کنج خونه ! به هر حال چون ممکنه طول بکشه ، سر راه يه چيزي از بيرون بگير و بيا جمعه مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟ زن : ببينم ، تو واقعا'' خجالت نمي کشي؟ يعني من يه روز تعطيل هم حق استراحت ندارم ، واقعا'' نمي دونم به شما مردهاي ايراني چي بايد گفت؟ نه واقعا'' اين خيلي توقع بزرگيه که انتظار داشته باشم فقط هفته اي يه بار شوهرم من رو براي ناهار ببره بيرون ؟ |
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:29 pm | |
| | گضنفر جان سلام! ما اينجا حالمام خوب است. اميدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. اين نامه را من ميگويم و جعفر خان کفاش برايد مينويسد. بهش گفتم که اين گضنفر ما تا کلاس سوم بيشتر نرفته و نميتواند تند تند بخواند، آروم آروم بنويس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند. وقتي تو رفتي ما هم از آن خانه اسباب کشي کرديم. پدرت توي صفحه حوادت خوانده بود که بيشتر اتفاقا توي 10 کيلومتري خانه ما اتفاق ميافته. ما هم 10 کيلومتر اينورتر اسباب کشي کرديم. اينجوري ديگر لازم نيست که پدرت هر روز بيخودي پول روزنامه بدهد. آدرس جديد هم نداريم. خواستي نامه بفرستي به همان آدرس قبلي بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلي را آورده و اينجا نصب کرده که دوستان و فاميل اگه خواستن بيان اينجا به همون آدرس قبلي بيان. آب و هواي اينجا خيلي خوب نيست. همين هفته پيش دو بار بارون اومد. اوليش 4 روز طول کشيد ،دوميش 3 روز . ولي اين هفته دوميش بيشتر از اوليش طول کشيد گضنفر جان،آن کت شلوار نارنجيه که خواسته بودي را مجبور شدم جدا جدا برايت پست کنم. آن دکمه فلزي ها پاکت را سنگين ميکرد. ولي نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توي کارتن مقوايي برايت فرستادم. پدرت هم که کارش را عوض کرده. ميگه هر روز 800، 900 نفر آدم زير دستش هستن. از کارش راضيه الحمدالله. هر روز صبح ميره سر کار تو بهشت زهرا، چمنهاي اونجا رو کوتاه ميکنه و شب مياد خونه. ببخشيد معطل شدي. جعفر جان کفاش رفته بود دستشويي حالا برگشت. ديروز خواهرت فاطي را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مايو يه تيکه بپوشن. اين دختره هم که فقط يه مايو بيشتر نداره،اون هم دوتيکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جايي قد نميده. خودت تصميم بگير که کدوم تيکه رو نپوشي. اون يکي خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نميدونم بچه اش دختره يا پسره . فهميدم بهت خبر ميدم که بدوني بالاخره به سلامتي عمو شدي يا دايي. راستي حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصيت کرده بود که بدنش را به آب دريا بندازن. حسن آقا هم طفلکي وقتي داشت زير دريا براي مرحوم پدرش قبرميکند نفس کم آورد و مرد!شرمنده. همين ديگه .. خبر جديدي نيست. قربانت .. مادرت. راستي:گضنفر جان خواستم برات يه خرده پول پست کنم، ولي وقتي يادم افتاد که ديگه خيلي دير شده بود و اين نامه را برايت پست کرده بودم.
|
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:30 pm | |
| | ايستگاه مخبرالدوله به هر بدبختی بود خودم را چپاندم توی اتوبوس. می خواستم بروم عيادت دوست صندلی سازم كه فتقش را عمل كرده بود. بيمارستان هزار تختخوابی. اتوبوس جای سوزن انداختن نداشت. مسافرها دو پشته سوار شده بودند.محشر كبرایی بود. - آقا جون برو عقب. - از ركاب بيا بالا، جلو آينه رو نگير.
خانمی هم پشت سر من خودش را از ركاب كشيد بالا. چنان با سقلمه توی ستون فقرات من زور می آورد و می کوبید كه آه از نهادم در آمده بود. داشت به عقب هلم می داد تا برای خودش جا باز كند، بيايد بالا. بغلش دختر بچه سه چهار ساله ای بود كه دست انداخته بود گردنش، خودش را به زن فشار می داد. كاپشن قرمز خوش رنگی تنش بود. زيرش آنقدر لباس تنش كرده بودند كه عين توپ بسكتبال گرد و قلنبه شده بود. زير كلاه كاپشنش هم كلاه پشمی عنابی رنگی با گل های سفيد سرش كرده بودند. همين كه زن با دست آزادش چسبيد به ميله، بچه نگاه جستجوگرانه ای به صندلی های اتوبوس انداخت و چون همه را پر ديد ، خیلی جدی از مادرش پرسيد: - من كجا بشينم؟ هان؟ من كجا بشينم؟ مادر توجهی به حرفش نكرد . داشت خودش را جا به جا می كرد تا تعادل ناپايدارش را کمی پايدارتر كند. دختر بچه كه بی توجهی مادرش را ديد، دوباره سئوال اساسيش را تكرار كرد: - آخه من كجا بايد بشينم؟ هان مامان؟ من كجا بشينم؟ مادر بچه با بی حوصلگی جواب داد:
- می بینی که جای نشستن نیست عزیزم، باید سرپا وایسیم.
- آخه من می خوام بشينم. خسته شدم از بس وايسادم! - تو كه بغل منی سوزی جون! وا نستادی كه! فكر كن روی صندلی نشستی. - آخه من ميخوام رو صندلی راس راسکی بشينم. حالا كجا بشينم؟ مادر كه ديد بچه هيچ جور از خر شيطان پايين نمی آيد، خواست با شيره ماليدن به سرش، آرامش كند: - الان كه پياده بشيم می خوام واست شكلات بخرم.از اون قلنبه هاش كه خیلی دوست داری. و شروع كرد به تكان دادن بچه. اما دخترك هشيارتر از اين حرف ها بود و در پرسش مصمم و سمج: - آخه من كجا بايد بشينم؟ هان؟ كجا بايد بشينم؟ مادر ماشين ها را نشان بچه داد: - اونجا رو نگاه كن سوزی جان. ببين چه ماشين های قشنگيند. اون قرمزه مث ماشين دایی پرويزه. بچه چند لحظه به خيابان و ماشين ها نگاه كرد ولی خیلی زود يادش آمد كه هنوز جواب سوال اصليش را نگرفته است، و اين بار برای گرفتن جوابی قانع كننده زد زير گريه، حالا گریه نکن، کی گریه بکن: - آخه من كجا بشينم؟ هان؟ من كجا بشينم؟ مادر كه كم كم داشت مستاصل می شد، با غيظ بچه را تكان تكان داد و به او تشر زد: - د، آروم بگير بچه! من چه می دونم كجا بشینی! مگه نمی بینی جا نيست؟ اما بچه از توپ و تشر مادر نه ترسيد و نه جا زد ، بلکه بر عکس، با لجبازی و سرتقی تمام و کمی هم وقیحانه، گريه اش را با جيغ همراه كرد: - من كجا بشينم؟ هان؟ من كجا بشينم؟ مادر با عصبانيت گفت: - سر قبر بابات! گريه بچه شديدتر شد. جيغش به عربده و عربده اش به زوزه تبديل شد: - من كجا بشينم؟ هان؟ من كجا بشينم؟ یکی از كسانی كه تخت و بخت روی صندلی ولو شده بود ، با خونسردی به زن گفت: - سرکار خانوم، هر چی شما باهاش تند تر حرف بزنيد، بدتر لج می كنه! قربون صدقه اش بريد بلكم آروم بگیره ! مادر پيرو اين رهنمود شروع كرد به قربان صدقه ی بچه رفتن: - قربون شكل ماهت برم، گريه نكن.الان می رسيم خونه، واست بستنی می خرم، آب نبات می خرم، پفك می خرم. الهی من فدای دختر گلم بشم! بچه بی توجه به قربان صدقه های مادرش، هم چنان عربده می زد و با تندی و تغیر می پرسيد: - من كجا بشينم؟ هان؟ من كجا بشينم؟ مادر بچه را محكم تر و محكم تر تكان داد. بچه گوشخراش تر و گوشخراش تر جيغ كشيد. سرتقی بچه بد جوری داشت كلافه ام می كرد – یعنی همه را کلافه کرده بود- عصبی شده بودم.توی دلم به اين بچه تخس كه به هيچ صراطی مستقيم نبود، بد و بيراه می گفتم، همينطور به آن سنگ دل هایی كه روی صندلی ها يله داده و ولو شده بودند و يك نفر بينشان نبود كه دلش به رحم بيايد و پا شود جايش را به این زن درمانده و بچه يك دنده اش بدهد. به جوان گردن کلفتی خيره شده بودم كه توی اين داد و فرياد سرسام آور خوابش برده بود و خرخرش با جيغ و فرياد بچه در هم آميخته بود. ماتم برده بود كه چطور می تواند در چنين الم شنگه پر سر و صدایی، اين طور غرق خواب عميق شود! سر جوان گاهی روی شانه بغل دستيش می افتاد و گاهی هم ميان زمين و هوا معلق می ماند. اتوبوس سرعت گرفته بود و با ترمز های ناگهانيش، زن و بچه پیلی پیلی می خوردند و عين آونگ ساعت نوسان می كردند . هيچ كس هم دلش به حالشان نمی سوخت.
پيرمردی كه به سختی تعادلش را حفظ می كرد، با پرخاش گفت: - آهای، ایها الناس، می خوام ببینم، يه جوونمرد توی اين اتوبوس پيدا نمی شه كه پاشه جاشو بده به اين خانم بچه به بغل تا اين بچه زبون بسته اين طور نعره نكشه؟ کسی جوابی نداد. پيرمرد ديگری گفت: - عجب دوره زمونه وانفسایی شده! غيرت از جنم ها رفته، حميت باد هوا شده پر كشيده از وجودا رفته، يك جو انسانيت توی وجود کسی نيست. مرد جوانی به رفيق بغل دستيش گفت: - سابق بر اين، من هميشه پا می شدم، جامو می دادم به آدمای مسّن، آدمای عليل و عاجز، زنای بچه دار، ولی يه بار حرفی شنيدم كه ديگه پشت دستمو داغ كردم جامو به هيچكس ندم، حتی اگر از بيچارگی مشرف به موت باشه! جوان بغل دستيش با كنجكاوی پرسيد: - چی شنيدی؟ - قصه اش درازه، سرتو درد نیارم، يه روز داشتم سوار اتوبوس می شدم. دو تا زن پشت سرم بودند. يكيشون به اون یکی گفت صبر كن آبجی، بعدی رو سوار بشيم، اين یکی تموم صندلياش پر شده، جا واسه نشستن نداره... می دونی اون یکی چی جواب داد؟ - نه، چی جواب داد؟ - گفت، بيا بالا خواهر. یعنی میگی دو تا نره خر بی دم و سم احمق پيدا نميشن پا شن جاشونو بدن به ما دو تا دسته گل؟...از اون روزی كه اين حرفو شنيدم با خودم عهد كردم ديگه هيچ وقت جامو به هيچ احدالناسی ندم. - كه اينطور!عجب آدمایی پيدا ميشن! - من كجا بشينم؟هان؟ من كجا بشينم؟ پیر مردی كه قدی بلند و هیکلی چهار شانه داشت و كله اش هم كل بود، با غیظ و تحكم گفت: - بيا اينجا فرق سر من بشين! هی من كجا بشينم، من كجا بشينم، مگه سوزنت گير كرده، بچه؟ اعصابمونو خط خطی كردی با اون زرزرت. پيرمرد دیگری كه كنار من ، دو دستی به ميله های بالای سرش چسبيده بود و با هر ترمز ماشين يك طرفی سکندری می خورد و روی یکی ولو می شد، غرغر كنان گفت: - مرده شور اين بچه تربيت كردنو ببرد! اونقدر به قر و فرشون می رسند كه وقت بچه تربيت كردن واسشون نمی مونه... بچه پس می ندازن بلای جون مردم! خانمی به طرفداری از زن بچه به بغل گفت: - وا! چه حرف ها!خوب میگین چكار كنه؟ بچه است ديگه، دلش می خواد بشينه، عوض اين حرفها، یکی از اين جوونای گردن کلفتو بلند كنيد، جاشو بدين به اين زن بد بخت تا غائله ختم بشه! - من كجا بشينم؟هان؟ من كجا بشينم؟ مرد ريز اندامی از ته اتوبوس داد كشيد: - ساكتش كن خانم اون ورپريده رو. بزن تو سرش تا نفسش ببره! زن با حالتی مستاصل ناليد: - ميگين چيكارش كنم حضرت آقا؟ از اتوبوس بندازمش بيرون؟ خب، بچه است ديگه، حرف كه حاليش نميشه، ميخواد بشينه. زنی كه رديف جلو نشسته و برگشته بود صحنه را زير نظر داشت، گفت: - اگر خارج بود اين خانم می تونست قانونن از آقايون بخواد بلند بشن اون بشينه. مردی از پشت سر با لحنی اعتراض آمیز گفت: - چطور؟ مگه خون خانوما قرمز تر از خون ما آقایونه ؟ یا گلبولای قرمزش بیشتره؟ - خونشون قرمزتر نيست، گلوبولاشم بیشتر نیست، قانون رعايت حال افراد مسن و خانم های باردار و بچه دار را كرده، قانون اونا رو آدمای فهيم با معرفت می نويسند، مثل اينجا هپلی هپو و هردنبیلی نيست كه!
راننده كه جوش آورده بود، داد كشيد: - يه با غيرت اينجا نيست پاشه، جاشو بده اين خانوم بشينه؟ سرسام گرفتيم از بس اين بچه عر زد. زنی از عقب گفت: - خدا بيامرزه با غيرتاشو. همگیشون سینه قبرستون خوابیدن. توی اين دور و زمونه با غيرت كجا پيدا می شه، مرد حسابی؟ تو هم انگار خیلی دلت خوشه ها! معلوم نشد چی شد كه ناگهان راننده پایش را محکم كوبيد روی ترمز، ما ايستاده ها ريختيم روی هم، زن بچه به بغل هم افتاد روی راننده، راننده هم كه دست و پايش را گم كرده بود محكم تر كوبيد روی ترمز و ما ايستاده ها را از جا كند و انداخت بغل نشسته ها. فرياد های همراه با فحش و بد و بيراه از هر طرف بلند شد: - اين چه وضع رانندگيه مرد ناحسابی؟ انگار نوبرشو آورده! - گندشو درآوردی بابا با اون رانندگيت.
- بلد نیستی اتول برونی، مگه مجبوری پشت این ابو قراضه بشینی. - قبلن توی ده خرکچی بوده، حالا اومده شهر شده راننده شركت واحد. به خيالش اتوبوسم مث الاغ توی دهه كه با هين وهش كنترل بشه! - آخ كمرم.تو كه پدركمر منو درآوردی خدا مرگ داده، آش و لاشش كردی، مرتيكه نفهم. تازه چار میلیون خرج جراحیش کرده بودم. الهی خیر از جوونیت نبینی. - من كجا بشينم؟هان؟ من كجا بشينم؟ راننده با شنيدن فريادهای اعتراض آميز مردم، ماشين را پهلوی نهر آب کنار متوقف كرد. ترمز دستی را كشيد. از جايش بلند شد. از جلو صندلی آمد بيرون و يقه اولين جوانی را كه ردیف اول نشسته بود و دم دستش بود گرفت و داد كشيد: - بلند شو مرتيكه! جاتو بده به اين خانوم! جوان در حالی كه يقه اش را از دست راننده بيرون می كشيد، فرياد زد: - يقه رو ول كن عوضی! پيرزنی كه اول رديف روبرو نشسته بود و ساك بزرگی روی پايش گذاشته بود، برای اين كه جلو الم شنگه تازه را بگيرد، تكانی به خودش داد كه از جا بلند شود: - صبر كنين. يقه هم ديگه رو ول كنين. الان من پا می شم، جامو ميدم اين خانوم بشينه، بلكه غائله ختم به خير بشه! و بعد در حالی كه به سختی تقلا می کرد تا از جايش بلند شود، گفت: - بيا دخترم، بیا جای من پيرزن بشين. حالا كه يه جوونمرد توی اين همه نره غول سبيل كلفت بی شاخ و دم پيدا نمی شه، بيا جای من چلاق بشين. و در حالی که از صندلی بلند می شد، گفت:
- خانوم جون بیا جای من بشین .
|
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:30 pm | |
| زن، اول نمی خواست قبول كند جای پيرزن بنشيند، شايد وجدانش اين اجازه را به او نمی داد كه جای مستحق تر از خودش را بگيرد . ولی فريادی تشرآميز او را بی اختيار روی صندلی ولو كرد: - خانم لطفن بتمرگ بذار اين الم شنگه فيصله پيدا كنه. بچه كه تا آن لحظه اتوبوس را با جيغ و داد روی سرش گذاشته بود، همين كه مادرش نشست و او را روی زانويش نشاند، آرام گرفت، انگار نه انگار كه مسبب اين همه بلوا و غوغا او بوده است! و بعد در حالی كه اشك هايش را پاك می كرد و مفش را بالا می كشيد، نگاهی به پنجره انداخت و گفت: - من می خوام دم پنجره بشينم! زن چنان از ماجرای پيش آمده ناراحت بود كه حرف بچه را نشنيد. بچه دوباره تكرار كرد: - گفتم می خوام دم پنجره بشينم! زنی كه كنار پنجره نشسته بود، برای اين كه غائله جديدی به پا نشود، هولکی و با دست پاچگی از جا بلند شد و گفت: - خانوم جون! بیا تا دوباره دست به جيغ نگذاشته ، جامونو عوض كنيم، بذار بچه بشينه دم پنجره . زن در حالی كه جايش را با بغل دستيش عوض می كرد، گفت: - خدا خيرتون بده! بزرگواری كرديد. بچه كه حالا به آرزويش رسيده بود، ايستاد كنار پنجره و صورتش را چسباند به شيشه، گفت: ماشین دایی پرویز کو مامان جون؟
زن با غیظ گفت: از بس تو جیغ کشیدی، گوشش کر شد، فرار کرد رفت.
بچه با حالتی فیلسوفانه گفت: آخه می خواستم سر جام بشینم.
بعد با لحنی طلب کارانه اضافه کرد: حالا واسم شوکولات و پفک می خری؟
زن با عصبانیت گفت: - آره جون خودت. واست نه یکی که ده تا می خرم.
بچه حرف مادرش را جدی گرفت و ذوق زده گفت:
- ده تا!؟ آخ جون ده تا! زن رو كرد به پيرزنی كه جايش را به او بخشيده بود واز او با شرمساری تشكر كرد. پيرزن گفت: - تشكر نمی خواد خانم جون. وظيفه انسونی هر كسه كه اگر كمكی از دستش بر مياد به همنوعش مدد برسونه. وقتی يه جو انسانيت تو ذات جوونامون نيست، پيرها بايد از خودشون حميت نشون بدهند! من و شما نداره، راحت بشين دخترم، اينقدر خودتو معذب نكن.من هم اينجا می شينم روی زمين!..آن..آن... و كنار دسته دنده ماشين ولو شد روی زمين. زن گفت: - اوا، خدا مرگم بده! آخه اين جوری كه نمی شه، مايه شرمندگيه.اجازه بدين من پا شم شما بشينين. و آمد به خودش تكانی بدهد كه بچه نگذاشت: - من نمی خوام پاشم مامان جون! من می خوام كنار پنجره وايسم ، خيابونو تماشا كنم. خانوم پيره بذار همون جا بشينه، جاش راحته. پيرزن خنديد و گفت: - راست ميگه. من جام راحته... حرف حسابو باهاس از بچه شنيد!
زن با لحنی عذرخواهانه و خجالت زده گفت: - آخه اين جوری كه اسباب شرمندگيه. آدم از خجالت آب ميشه. - دشمنات خجالت بكشن مادر جون! اين فرمايش ها كدومه؟ بالاخره راننده اتوبوس رضايت داد که يقه مرد جوان را ول كند، بنشيند پشت فرمان ودوباره راه بيفتد.هنوز بازار بحث و اظهار نظر گرم بود و هر كس چيزی می گفت يا مزه ای می پراند. جوانی كه نزديك من نشسته بود، به بغل دستيش گفت: - یه وقت باور نکنی ها! اينا همش فيلم بود! زنیکه به بچه هه ياد داده بود، رفتيم بالا كولی بازی درآر تا يه هالويی پیدا شه، پاشه ما بشينيم. دوزاریت افتاد؟ این طوریه... اينا همش شامورتی بازيه، اين هفت خط هارو من می شناسم! - جدی میگی!؟ - آره جون تو. - جل الخالق! عجب دور و زمونه ای شده....ديگه آدم به جفت چشای خودشم نمی تونه اطمينان كنه!
حيف كه ديگر به مقصد رسيده بودم وبايد پياده می شدم .نمی توانستم بقيه حرف ها را بشنوم. با خودم گفتم : الان كه بروم عيادت دوستم، ماجرا را برايش تعريف می كنم، سير داغ پياز داغش را هم زياد می كنم تا دوستم کلی بخندد و از فكر و خيال فتقش بيايد بيرون. حتمن ، طبق معمول، دوست صندلی سازم قيافه ای فيلسوفانه به خودش می گرفت و می گفت: - فتقم باد كرد از بس زور زدم كه بابا جون، بی چوب قانون هیچ كاری از پيش نميره! چوب و چماق بايد بالای سر ماها باشه تا ما رو آدم كنه، تا نباشد چوب تر، فرمان نبرند گاو و خر، ولی كو گوش شنوا!؟ | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:31 pm | |
| داستان سيندرلا(طنز)ايراني |
| يکي بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبي بود ، يه دختر خوشگل بي پدر مادر زندگي مي کرد. اسم اين دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دختراي امروزي، روم به ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلي خوشگل بود . سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زري و پري بود زندگي مي کرد . بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش مي گفت سيندرلا پارکت ها رو طي کشيدي؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيري کردي؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردي ؟ سيندرلا هم تو دلش مي گفت : اي بترکي ، ذليل مرده ي گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند مي گفت : بعله مامي صغي ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهي بميرم براي اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا نبود . .... القصه ، يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشي زير دلش زده بود ، خر شد و تصميم گرفت که ازدواج کنه . رفت پيش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن مي خوام ..... مامانش : تو غلط مي کني پسره ي گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ ديگه زن گرفتنت چيه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پير پسر مي شم ، دارم مثل غنچه ي گل پرپر مي شم .....مامانش در حالي که اشکش سرازير شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شير و شکرم ، پسر گلم ، مي خواي با کي مزدوج شي؟ ....... شاهزاده : هنوز نمي دونم ولي مي دونم که از بي زني دارم مي ميرم ...... مامانش : من از فردا سراغ مي گيرم تا يه دختر نجيب و آفتاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم . خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزي براش گير بياره. يه روز مامانش گفت : کوچولوي عزيز مامان ، من تمام دختراي شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردني برات بگيرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردني؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمي فهمي ، براي اينکه مهريه بهش ندي، پس آخه تو کي مي خواي آدم بشي ؟ روز مهموني فرا رسيد ، سيندرلا و زري و پري هم دعوت شده بودند . زري و پري هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه ميمون ، اما سيندرلا ، واي چي بگم براتون شده بود يه تيکه ماه ، اصلا" ماه کيلويي چنده ، شده بود ونوس شايدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبيه چي شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با خودش نبرد ، سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ي تلخ نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت . يهو ديد يه فرشته ي تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با يه دماغ سلطنتي و چشماي لوچ جلوي روش ظاهر شد ....سيندرلا گفت : سلام....... فرشته : گيريم عليک . حالا آبغوره مي گيري واسه من ؟ ...... سيندرلا : نه واسه خودم مي گيرم .......فرشته : بيجا مي کني ، پاشو ببينم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سيندرلا : آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کي جلوي راهتو گرفته دختره ي پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سيندرلا : چشم ميرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سيندرلا پا شد ، مي خواست راه بيفته . زنگ زد به آژانس ، ولي آژانس ماشين نداشت . زنگ زد به تاکسي تلفني ولي اونجا هم ماشين نبود . زنگ زد پيک موتوري گفت : آقا موتور داريد؟ يارو گفت : نه نداريم. سيندرلا نا اميد گوشي رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هي ميگي برو برو ، آخه من چه جوري برم؟ فرشته گفت : اي به خشکي شانس ، يه امشب مي خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبيا ببينم چه مرگته !!!! بلاخره يه خاکي تو سرمون مي ريزيم . با هم رفتند تو انباري ، اونجا يدونه کدو حلوايي بود ، فرشته گفت بيا سوار اين شو برو ، سيندرلا گفت : اين بي کلاسه ، من آبروم مي ره اگه سوار اين بشم . فرشته گفت : خوب پس بيا سوار من شو !!! سيندرلا گفت : يه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت مي خوره؟ .... فرشته : بعله مي خوره .....سيندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و گفت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا. بيچاره آناناس که ضربه مغزي شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشياي نقره اي. فرشته به سيندرلا گفت : رانندگي بلدي؟ گواهينامه داري؟....... سيندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بميري تو ، چرا نداري؟..... سيندرلا : شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : اي خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ي يه سوسک بدبخت که رو ديوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشيا نگاه مي کرد . سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيافه ، مثل پسراي امروزي . سيندرلا گفت : من با اين ته ديگ سوخته جايي نميرم.....فرشته : چرا نميري؟........ سيندرلا : آبروم مي ره....... فرشته : همينه که هست ، نمي تونم که رت باتلر رو برات بيارم ....... سيندرلا : پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختي بود حرکت کردند سمت خونه ي پادشاه. وقتي رسيدند اونجا ديديند واي چه خبره !!!!! شکيرا اومده بود اونجا داشت آواز مي خوند ، جنيفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت مي کرد . زري و پري هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو مي زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه مي رفت (آخه بي چاره صغرا خانم از بي شوهري کپک زده بود ) خلاصه تو اين هاگير واگير شاهزاده چشمش به سيندرلا افتاد و يه دل نه صد دل عاشقش شد . سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ي ملوسم منو مي گيري ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سيندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت : آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 37 باشه. خلاصه عزيزان من شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم با هم ازدواج کنيم ، به هيچ خري هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا ... سيندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم زري و پري و صغرا خانم ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند |
| |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه طنز الجمعة أكتوبر 31, 2008 5:32 pm | |
| | « خواستگاري » اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود. بعدش هم كه از فروشنده گل ارزان تر درخواست مي كني و جواب سر بالاي جناب گلفروش را مي شنوي، شكل و شمايلت روي «گل يخ» را هم سفيد مي كند!!! البته ناگفته نماند كه بنده حقير سراپا بي تقصير هنوز در اوان سنين جواني، حدود اي «سي و نه» سالگي بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوي نيز نيازي به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمي نمودم منتهي به علت اينكه بعضي از فواميل محترمه خطر ترشي افتادگي، پوسيدگي روحي و زنگ زدگي عاطفي اينجانب را به گوش سلطان بانوي خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» يعني وزير «اكتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا براي جلوگيري از خطرات احتمالي عاق شدگي زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و ميراث نداشته و يا حرام شدن شير ترش مزه نخورده سي و هشت سال پيش و متعاقب آن سينه كوبيدن ها و لعن و نفرين هاي جگرسوز نمودن و آرزوي اشّد مجازات در صحراي محشر و از همه بدتر سركوفت فتوحات بچه هاي فاميل و همسايه مبني بر قبول شدن در رشته هاي دانشگاهي؛ نانوايي سنگكي اطاق عمل،تايتانيك پزشكي، مهندسي فوتولوس و متلك شناسي هنرهاي تجسمي، صلاح را بر آن ديدم كه حب سكوت و اطاعت خورده و به خاطر پيشگيري از بمباران شدن توسط هواپيماهاي تيز پرواز «لنگه كفشهاي F14» و موشكهاي بالستيك «نيشگون ها و سقلمه هاي F11» و غش و ضعف هاي گاه و بيگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بيرون كردنهاي «پدر سالار» و تهديدات جاني و مالي فوق العاده وحشتناك همشيره هاي مكرّمه با مراسم خواستگاري امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم.
خلاصه كلام به هر جان كندني كه بود به مقصد رسيديم. بعد از مدتي در باز شد و قيافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمايان شد. چشمتان روز بد نبيند! پدر عروس كه فكر مي نمود من بوده ام كه ارث باباي خدا بيامرزشان را بالا كشيده ام، چنان جواب سلامم را داد كه ديگر يادم رفت به او بگويم مرا به غلامي بپذيرد، از همين حالا معلوم بود كه بيشتر از غلامي و نوكري خانواده شان چيزي به من نمي ماسد!! مادر عروس خانم نيز چنان برو بر به چشمانم خيره شده ورانداز مي نمود كه اولش فكر كردم قرار است خداي نكرده با ايشان ازدواج كنم، فقط مانده بود بگويد كه جورابهايت را هم در بياور ببينم پاهايت را سنگ پا زده اي يا نه!!! بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرها عروس رسيد. معلوم بود كه از حالا بايد خودم را روزي حداقل يك فصل كتك خودرن از دست برادرهاي عروس آماده مي نمودم. به خاطرهمين هم با خودم تصميم گرفتم كه اگر زبانم لال با عروسي ما موافقت شد سري به اداره بيمه «فدائيان راه ازدواج» زده و خودم را بيمه «شكنجه زناشوئي» و بيمه «بدنه شخص ثالث» كنم! علي ايحال، بعد از مدتي انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف هاي مكش مرگما تحويل هم دادن، عروس خانم هم با سيني چاي قدم رنجه فرمودند. عروس كه چه عرض كنم، دست هر چي مامان گودزيلا را از پشت بسته بود! بعد از اينكه چاي جوشيده دست خانوم خانوما را ميل كرديم، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود. ايشان آنقدر از فوايد ازدواج و اينكه نصف دين در همين عمل خير گنجانده شده است و بعدش هم بايستي ازدواج را ساده برگزار كرده و خرج بالاي دست داماد نبايد گذاشت، گفت و گفت كه به خود اميدوار شدم و كم كم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بيني و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اينكه سخنان وزير ارشاد، پدر زن آينده به پايان رسيد وزير جنگ، مادر زن عزيز شروع به طرح سوالات تستي به سبك كنكور سراسري كرد. ابتدا مادر عروس با يك لبخند مليح و دلنشين واز شغل اينجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را كارمند معرفي كردم. كفر ابليس عارضتان نگردد!! مادر عروس كه انگار تيمور لنگ قرار است دوباره به ايران حمله كند چنان جيغي زده و به گونه اي مرا به زير رگبار ناسزاهاي اصيل پارسي رهنمون ساخت كه از ترس نزديك بود، دو پاي داشته را با دو دست ديگر به هم پيوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذيرايي طبقه پنجم ساختمان به بيرون پريده و سفر به ولايت عزرائيل را آغاز نمايم. در ادامه جلسه بازجويي (ببخشيد خواستگاري) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ويلاي شمال و اينكه قرار است تعطيلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسكار تشريف برده يا سواحل دلپذير شاخ آفريقا، سولات بسيار مطبوعي را مطرح نمودند. خانمم نيز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاري كرده و مدل ماشيني را كه قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمايم از من جويا شد. بنده نديد بديد هم كه تا حالا توي عمر شريفم بهترين ماشيني كه سوار شده ام اتوبوس شركت واحد بوده است از اينكه توانايي حتي خريد يك روروك يا سه چرخه پلاستيكي اسباب بازي را نيز نداشته و نمي توانستم همراه با خواهر دردانه ايشان سوار بر «اپل كوراساو» و «دوو سيلويا» و «پيكان خميري» در خيابانهاي «شهرك شرق و مير عروس و خوشبخت آباد» ويراژ داده و دلم ديمبو و زلم زيمبو راه بيندازم كمال تأسف و تأثر عميق خويش را بيان نمودم. باباي عروس هم كه در فوايد ساده برگزار كردن مراسم عروسي يك خطبه تمام سخنراني كرده بود از من براي دخترشان سراغ خانه دوبلكس با سقف شيبدار، آشپزخانه اپن و دستشويي كلوز و خلاصه راحتتان كنم كاخ نياوران را مي گرفت. هر چند كه حضرت اجل نيز بعد از اينكه فهميد داماد آينده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشيني را انتخاب نمايد نظرشان در مورد دامادهاي گوگولي مگولي برگشته و به من لقب «گداي كيف به دست» را هديه نمودند!
بعد از تمام اين صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسيد. اولين سولا ايشان در مورد موسيقي بود و اينكه بلدم ارگ و گيتار و تنبك بزنم يا نه؟ واقعاً ديگر اين جايش را نخوانده بودم. مثل اينكه براي داماد شدن شرط مطربي و رقص باباكرم نيز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتيم! دومين سوال ايشان هم در مورد تكنولوژي مخابرات خلاصه مي شد، عروس خانم تلفن موبايل را جزء لاينفك و اصلي زندگي آينده شان مي دانستند، من هم كه تا حالا بهترين تلفني كه با آن صحبت كرده ام تلفن عمومي سر كوچه مان بوده توي دلم به هر كسي كه اين موبايل را اختراع كرده بود بد و بيراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن موبايل عذر خواهي نمودم. بعد از اين كه عروس خانم فهميد كه از موبايل هم خبري نيست سگرمه هايش را درهم كرده و مرا يك «بي پرستيش عقب افتاده از دهكده جهاني آقاي مك لوهان» توصيف نمود، البته داغ عروس خانوم هنگامه كه متوجه شد بنده بي شخصيت از كار با اينترنت و ماهواره هم سر در نياورده و نمي توانم مدل لباس عروسي ايشان را از آخرين «بوردهاي مد 2000 افغانستان» بيرون بياورم، تازه تر شده و چنان برايم خط و نشان كشيد كه انگار مسبب قتل «راجيو گاندي» در هندوستان عموي بنده بوده است و لاغير!
در ادامه سوالات فوق، عليا مخدره از من توقع برگزاري مراسم عروسي در باشگاه يا هتل را داشتند، چون به قول خودشان مراسم عروسي كه توي باشگاه برگزار نشود باعث سر شكستگي جلوي فاميل و همسايه ها مي شود! والله، اينجايش كه ديگر برايم خيلي جالب بود ما تا حالاديده بوديم كه باشگاه جاي كشتي گرفتن و فوتبال و واليبال بازي كردن است ولي مثل اينكه عروس خانم ها جديد زمين چمن و تشك و تاتامي را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند، الله اعلم! سوال چهارم هم به تخصص بنده در نگهداري و پرستاري از «گربه ها و سگهاي ايشان» در منزل آينده مربوط مي شد كه اين بار ديگر جداً نياز به وجود متخصصين باغ وحش شناسي و انجمن دفاع از حقوق بقاي وحش احساس مي گرديد تا براي به سرانجام رسيدن اين ازدواج ميمون و خجسته كمي فداكاري به خرج و راه و روشهاي «معاشرت ديپلماتيك» با آن موجودات زبان بسته را نيز به داماد فدا شده در راه عشق «هاپوها و ميو ميوها» آموزش مي دادند، بعد از تمام اين وقايع ناخوشايند نوبت به مهريه رسيد. خواهر كوچكتر عروس به نيت صدو دوازده نفر از ياران «لين چان» در سريال «جنگجويان كوهستان» اصرار داشت كه صدو دوازده هزار سكه طلا مهريه خواهر تحفه اش باشد و به نيت اينكه در سال هزار و سيصد و چهل نه به دنيا آمده، هزار و سيصد و چهل و نه سكه نقره هم به مهريه اش اضافه شود! باز جاي شكرش باقي بود كه سال تولد در ايران «شمسي » مي باشد اگر «ميلادي» بود چه خاكي به سرم مي كردم! بعد از قضيه مهريه نوبت شيربها شد. مادر عروس به ازاي هر سانتيمتر مكعب از آن شير خشكي به دختر خودش داده بود براي ما دلار، يورو، سپه چك، عابر چك و سهام كارخانجات پتروشيمي كرمانشاه و تراكتورسازي تبريز را حساب كرده به طوريكه احساس نمودم كه اگر يك ربع ديگر توي اين خانه بنشينيم خواهند گفت كه لطفاً پول آن بيمارستاني را كه عروس خانم در آنجا بدنيا آمده و پول قند و چايي مهمانهايشان را هم ما حساب كنيم!
بعد از تمام اين حرفها مادر بخت برگشته ما يك اشتباهي كرده و از جهيزيه ننه فولاد زره، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود. گوشتان خبر بد نشنود! آن چنان خانواده عروس، مادرم را پول دوست، طماع، گداي هفت خط، تاجر صفت، دلال، خيانتكار جنگي و جنايتكار سنگي معرفي كردند كه انگار مسبب اصلي شروع جنگ جهاني دوم مادر نئونازي بنده بوده است، نه جناب هيتلر! به هر تقدير در پايان مراسم بعد از كمي مشورت خانواده عروس جواب «نه» محكم و دندان شكني را تحويلمان دادند و ما هم مثل لشكر شكست خورده يأجوج و مأجوج به خانه رجعت نموديم، پس از آن «دفتر معاملات ازدواج» با خودم عهد بستم كه تا آخر عمر همچون ابوعلي سينا مجرد مانده و عناصر نامطلوبي به مانند خواستگاري و ازدواج و تأهل را نيز تا ابد به فراموشي بسپارم، بيخود نيست كه از قديم هم گفته اند؛ آنچه شيران را كند روبه مزاج، ازدواج است، ازدواج!!!!!!
|
| |
|
| |
radan66
تعداد پستها : 5 از ایشان سپاسگزاری شده : 0 امتیاز : 56100 Registration date : 2009-07-16
| |
| |
| داستانهای کوتاه طنز | |
|