| داستانهای کودکانه | |
|
|
نويسنده | پيام |
---|
فرشته بیژنی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1705 سن : 41 آدرس : Sweden.Stockholm از ایشان سپاسگزاری شده : 484 امتیاز : 63989 Registration date : 2008-10-26
| عنوان: داستانهای کودکانه الأحد أكتوبر 26, 2008 2:09 am | |
| بهترين هديه دنيا
شرح داستان يكي بود يكي نبود دنياي زيباي ما لباس سفيد برف را از تنش بيرون آورده بود و پيراهن رنگ به رنگ تن كرده بود ، بهار از راه رسيده بود و با بهار ، عيد هم آمده بود ، آن روز غزل صبح خيلي زود از خواب بيدار شد از پنجره كه به بيرون نگاه كرد جوانه هاي سبز كوچولو را روي درختها ديد ، گلهاي رنگارنگ گلدانهاي دور حوض صبح خيلي زود بيدار شده بودند و براي خورشيد سرتكان مي دادند همه چيز تازه و تميز بود ما در كاشيهاي حياط را شسته بود و به گلها آب داده بود . غزل دامن گلدار پرچيني به تن كرده بود . پدر با تنگ شيشه اي به حياط آمد و دو تا ماهي قرمز كوچولويي را كه توي حوض شنا مي كردند توي تنگ گذاشت . غزل با خودش فكر كرد : ماهيهاي قرمز كوچولو اولين مهمانهاي آنها هستند كه عيد به خانه شان آمدند ً با خوشحالي همراه پدر به اتاق آ,د و به كمك پدر و مادر سفره هفت سين را چيد . مادر دور سبزه قشنگي كه آماده كرده بود روبان قرمز بست و آن را در سفره گذاشت . ماهيهاي تنگ هم در كنار سبزه مي رقصيدند و خوشحال بودند . مثل غزل كه شاد شاد بود . وقتي همه چيز آماده شد پدر و مادر غزل هديه خيلي بزرگي به او دادند و صورت زيبايش را بوسيدند . غزل خيلي دلش مي خواست ببيند كه چه هديه اي گرفته است . براي همين با عجله كاغذ دور هديه را باز كرد هديه غزل يك بالش رنگارنگ بود ، مثل بهار ، غزل كوچولو پدر و مادر مهربانش را بوسيد و از آنها تشكر كرد اين بهترين هديه اي بود كه غزل تا آن روز گرفته بود . شب سرش را بر بالش تازه گذاشت ، چشمان قشنگش را بست و به خواب رفت . توي خواب ديد كه به دشتي پر از گل رفته است . تنگ ماهيهاي قرمز هم توي دستش بود . غزل ميان گلها بازي مي كرد و با ماهيها حرف مي زد آنجا مهماني بهار بود . همه درختان شكوفه هاي رنگي داشتند . آسمانش پر بود از پرنده هاي كوچولو ، پروانه روي گلهاي دامن غزل مي نشستند و با او بازي مي كردند . از پشت بوته گل سرخ خرگوش سفيد كوچولويي بيرون آمد و يك سيب قرمز به غزل داد. سيب درست مثل سيبهايي بود كه مادر در سفره هفت سين گذاشته بود . غزل تا صبح ميان گلها رقصيد و با خرگوش و پروانه ها بازي كرد صبح كه از خواب بيدار شد به بالش تازه اش نگاه كرد و با خودش گفت : ًاين بهترين بالش دنياست . مي شود با آن به مهماني بهار رفت و قشنگترين خوابها را ديد .ً | |
|
| |
فرشته بیژنی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1705 سن : 41 آدرس : Sweden.Stockholm از ایشان سپاسگزاری شده : 484 امتیاز : 63989 Registration date : 2008-10-26
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الأحد أكتوبر 26, 2008 2:11 am | |
| عيد شادي
شرح داستان هفته اول عيد بود و مهمانان زيادي هر روز به خانه شادي كوچولو و پدر و مادرش مي آمدند . مهمانان همه خوشحال بودند و با هم حرف مي زدند و مي خنديدند . اما شادي كوچولو ، غمگين و بداخلاق ، گوشه اي مي نشست و با هيچ كس حرف نمي زد . مادر شادي ، كه با عجله مشغول پذيرايي از مهمانان بود ، از ديدن صورت اخموي شادي كوچولو خيلي نارحت شد . او دوست داشت هميشه صورت قشنگ شادي را خندان ببيند و صداي خنده بلند و شادش را بشنود ، به خصوص حالا كه عيد بود و همه خوشحال بودند . اما شادي كوچولو ناراحت بود و ساكت سر جايش نشسته بود . ناراحت بود چون پدر و مادر ش به او قول داده بود با رسيدن عيد و آمدن بهار او را به پارك ببرند تا هرچه قدر دوست دارد بازي كند . اما حالا تمام مدت با مهمانهايي كه به خانه شان مي آمدند حرف مي زدند و مي خنديدي و به شادي كه حوصله اش سر رفته بود توجه نمي كردند . بخاطر اين چيز ها صورت شادي اخمو شده بود . بعد از رفتن مهمانها مادر شادي به طرف او رفت و با مهرباني پرسيد .(( چي شده شادي ؟ حالاكه عيد آمده و بهار به اين قشنگي رسيده ، تو چرا اخمهايت را باز نمي كني ؟)) شادي با ناراحتي گفت : (( هنوز كه عيد نيامده ، چون شما قول داده بوديد وقتي عيد شد من را به پارك ببريد اما فقط نشسته ايد و با مهمانها حرف مي زنيد . مادر لبخندي زد و جواب داد ( به خاطر رسيدن عيد است كه مهمانها به خانه ما مي آيند . مي آيند تا عيد را تبريك بگويند . آمدن آنها نشانه عيد است . اين درست است كه ما هم مثل تو به كساني كه نشانه رسيدن عيد و بهار هستند اخم كنيم و ساكت گوشه اي بنشينيم )) شادي گفت ( ولي ما قرار بود به پارك برويم .)) مادر گفت ( به پارك هم ميرويم ، اما تو بايد صبر كني . تا چند روز ديگر ، من و تو و پدرت هم بايد به خانه همة كساني كه به خاطر عيد به ديدن ما آمده اند برويم و ما هم رسيدن عيد و شروع بهار را به آنها تبريك بگوييم . بعد آنقدر برايمان وقت مي ماند كه بتوانيم ترا به پارك ببيريم تا هرچقدر دلت مي خواهد بازي كني )) شادي گفت ( ولي مادر ، توي اين چند روز من حوصله ام سر مي رود . )) مادر ، دستي بر سر شادي كشيد و جواب داد : (( تو مي تواني به من كمك كني تا هم من خسته نشوم و هم خودت سرگرم بشوي .)) شادي با كنجكاوي پرسيد ( به شما كمك كنم ؟ چطوري ؟)) مادر گفت ( وقتي مهمانها ميرسند تو مي تواني جلو بروي و لبخند بزني و به آنها سلام كني . وقتي هم چيزي از تو پرسيدند مثل هميشه با ادب جواب مي دهدي . بعد ظرفهاي كوچك و سبكي را كه توي آنها خوراكي است به تو مي دهم تا با دقت بلند كني وبه مهمانها تعارف كني . )) شادي با خوشحالي قبول كرد . مادر خنديد و گفت (حالا هم به من كمك كن تا اتاق را تميز كنيم . ممكن است مهمانهاي ديگري بيآيند .)) شادي با صورتي كه دوباره خندان شده بود گفت : (( كاش زودتر مهمان بيايد . دلم مي خواهد من هم به مهمانهايمان رسيدن عيد را تبريك بگويم .)) | |
|
| |
فرشته بیژنی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1705 سن : 41 آدرس : Sweden.Stockholm از ایشان سپاسگزاری شده : 484 امتیاز : 63989 Registration date : 2008-10-26
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الأحد أكتوبر 26, 2008 2:11 am | |
| باغي كه بهار به آن نرسيده بود
روزي ، روزگاري، باغي بود . باغي بادرختهاي زيبا و بلند و با بوته هاي كوتاه و قشنگ . باغي كه در ميان آن جويباري مي گذشت و در مسيرش ، به تمام گياهان آب مي رساند . زمستان كه تمام شد همه درختان باغ از خواب بيدار شدند و شاخه هاي خشكشان را تكان دادند تا باقي مانده برگها را روي زمين بريزند ، جويبار، خودش را آماده كرد تا دوباره با صداي قشنگش به جريان بيافتد . بوته هاي كوتاه و كوچك از خوشحالي آمدن بهار در جاي خود با حركت باد مي رقصيدند . درختان ، در انتظار پرندگان بودند . تا برگردند و با ز روي شاخه هاي آنها ، لانه هاي تازه بسازند و جوجه هاي كوچكشان را در آن لانه ها بزرگ كنند . چمن هاي نرم زير خاك منتظر بودند تا دوباره جوانه بزنند و مثل فرش زيبايي تمام باغ را بپوشانند هر روز صبح گياهان زمزمه مي كردند ،(( بهار امروز از راه ميرسند .)) و اين زمزمه در باغ مي پيچيد . اما بهار نمي آمد . روزها پشت سر هم مي گذشتند و خبر از بهار نبود . درختها ، عمگين و خشك بودند . روي جويبار را لايه اي از يخ گرفته بود و آب زلال زير آن خوابيده بود و خواب آمدن بهار را مي ديد . چمن ها ، زير خاك انتظار مي كشيدند و حوصله شان سر رفته بود . همه نگران بودند .و با خود فكر مي كردند ( چه بلايي سر بهار آمده ؟ چر پرنده ها ديگر به باغ نمني آيند و آواز بهاري خود را سر نمي دهند ؟)) تا اين كه يك روز گنجشك خسته اي كه پرواز كنان از روي باغ مي گذشت ، پايين آمد تا از آب جويبار تشنگي اش را رفع كند اما از ديدن جويبار يخ زده تعجب كرد . روي شاخه درخت چنار كه از همه درختهاي باغ پيرتر وبا تجربه تر بود نشست تا استراحت كند . اما باديدن شاخه هاي خشك درخت با صداي بلند گفت ( چرا در اين باغ هنوز زمستان است ؟)) بوته هاي كوچك با صداي گنجشك از خواب پريدند . درختان به خود تكاني دادند . درخت چنار گفت ( هنوز بهار نيامده است .)) به همين خاطر ، ما درختها هنوز خشك هستيم و جويبار ، يخ زده مانده است .)) گنجشك گفت ( بهار ؟ ولي بهار آمده و به همه جا رسيده . همه جا بهار است . فقط توي اين باغ هنوز زمستان مانده است .)) درختها با تعجب شاخه هايشان را به سوي هم خم كردند . بوته هاي كوتاه ، خود را به سمت درختها بالا كشيدند درخت گيلاس پرسيد ( بهار آمده ؟ پس چر اينجا نيامده است ؟)) درخت چنار ، فكري كرد و گفت ( شايد از دست ما ناراحت شده .از اين كه ما هنوز زمستان را اينجا نگه داشته ايم .)) گياهان باغ ، در جاي خود تكان مي خوردند . درخت گيلاس از گنجشك پرسيد ( چرا تو و دوستانت به اين باغ نمي آييد و روي شاخه هاي ما لانه نمي سازيد ؟ با صداي آواز قشنگ شما بهار هم با ما آشتي مي كند .)) گنجشك جواب داد ( ما نمي توانيم درختان ديگر را كه شداب و سرسبز هستند ترك كنيم و اينجا بياييم كه خشك و خالي است .)) و خداحافظي كرد و رفت . درخت چنار به دوستانش گفت ( گنجشك حق داشت . هركس ما را ببيند ، خيال مي كند هنوز زمستان است بايد خودمان را را براي بهار آمده كنيم .)) درخت گيلاس پرسيد ( چه كاري از دست ما بر مي آيد ؟ بهار با مار قهر كرده و ما همه خشك و خالي مانده ايم .)) درخت چنار پير و عاقل گفت ( بايد همه سعي كنيم من شما را راهنمايي مي كنم . شياد بتوانيم بهار را به اينجا برگردانيم . از همان لحظه ، همه گياهان باغ ، تلاش خود را آغاز كردند . درخت گيلاس ريشه هايش را از خواب بيدار كرد . بوته هاي كوتاه شاخه هايشان را به همديگرزدند . درخت چنار خودش را بالا و بالاتر كشيد تانور خورشيد هر چه بيشتر بر آن بتابد .چمن هاي زير خاك شروع به تكان خوردن كردند . بوته ها شاخ و برگهاي خود را كنار كشيدند تا نور خورشيد روي جويبار بتابد و جويبار ، گرم و گرمتر شد تا لايه يخ روي آن آب شد و دوباره جريان پيدا كرد و با صدي قشنگش در باغ جاري شد و به همه گياهان آب رساند به زودي ، درخت گيلاس پر از شكوفه شد درخت چنار جوانه زد و پر از برگهاي تازه و كوچك شد . بوته هاسبز شدند . چمن هاي نرم از زير خاك بيرون آمدند و باغ زيباتر از هر سال شد روزي گنجشك دوباره گذارش به باغ افتاد اما چيزي را كه ميديد باور نمي كرد باديدن باغ قشنگ به دنبال دوستانش رفت . پرندگان ديگر هم آمدند وقتي باغ را به آن زيبايي ديدند تصميم گرتفند لانه هايشان را روي درختهاي آنجا بسازند . باغ ، خيلي زود از صداي آواز آنها پرشد . بوته هاي كوچك با خوشحالي سرشان را بالا بردند و از درخت چنار پرسيدند حالا بهار پيش ما هم مي آيد ؟)) چنار با صداي بلند خنديد و جواب داد ( بهار آمده است . بوته هاي قشنگ به اطرافتان نگاه كنيد تلاش و كوشش ما نتيجه داد بهار به باغ ماهم رسيده است ، بهراي زيباتر از هرسال .)) | |
|
| |
فرشته بیژنی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1705 سن : 41 آدرس : Sweden.Stockholm از ایشان سپاسگزاری شده : 484 امتیاز : 63989 Registration date : 2008-10-26
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الأحد أكتوبر 26, 2008 2:13 am | |
| مهربان ترين شير دنيا
يكي بود يكي نبود، زيرآسمان آبي وقشنگ دريك جنگل سرسبز وزيبا ، آقا شيري زندگي مي كرد . آن روز، آقا شير قصه ما ازخواب كه بيدار شد ، خميازه اي كشيد كه مثل هميشه پرسروصدا وترسناك بود . وقتي دست وصورتش راتوي چشمه خنك كناربيشه مي شست عكس خودش را درآب ديد ، با خودش گفت : « آخر چرا همه ازمن مي ترسند ؟ من كه اصلاً زشت نيستم . خيلي خيلي هم زيبا هستم . آقا شير دردلش يك غصه داشت وآن اين بود كه همه حيوانات ازاو مي ترسيدند . هيچ كس براي بازي پيش اونمي آمد ، هيچ كس با او حرف نمي زد واو را به خانه اش دعوت نمي كرد . اما ! آقا شير قصه ما آن قدر مهربان بود كه همه حيوانات جنگل را خيلي خيلي دوست داشت . اما خوب چه بايد كرد ؟ او يك شيربود وهروقت خميازه مي كشيد يا مي خواست چيزي بگويد . آن قدر صدايش بلندبود كه همه فكرمي كردند آقا شير عصباني شده . براي همين هم مي رفتند ودرگوشه اي پنهان مي شدند ، آن وقت هرچقدر آقا شير دنبالشان مي گشت نمي توانست آنها را پيدا كند . حيوانات هم فكرمي كردند كه چون عصباني شده به دنبالشان ميگردد . خلاصه ، اين شده بود تنها بازي آقا شير . او خودش را اين طورسرگرم مي كرد ولي خيلي زود ازبيخود گشتن خسته مي شد درگوشه اي مي نشست وبا خودش فكرمي كرد . اما آقا شير خيلي هم تنها نبود ، چون چند تا دوست خيلي خوب داشت كه اصلاً از او مي ترسيدنند . دوستان آقا شير درباغچه كنار خانه اش بودند ، گلهاي زرد وقرمز وبنفش كه همگي مي دانستند آقا شير چقدرمهربان است واورا خيلي خيلي دوست داشتند . يك روز كه آقا شير گلهاي باغچه اش را آب مي داد وبا آنها حرف مي زد : خرگوش خانم ازپشت خانه آقا شير رد مي شد ، وقتي صداي شير را شنيد اول خيلي ترسيد ولي بعد رفت جلوتر تا ببنيد آقا شير با چه كسي حرف مي زند ، كه ناگهان چشمش افتاد ، به باغچه قشنگ وپرگل آقا شير خيلي تعجب كرد ، اصلاً فكر نمي كرد كه يك شير قوي اين قدر مهربان باشد ، رفت وپشت يك بوته نشست وخوب به كارهاي آقا شير نگاه كرد . كمي بعد با عجله رفت سراغ حيوانات جنگل وآنچه را كه ديده بود برايشان تعريف كرد . چيزي نگذشت كه همه جمع شدند پشت خانه آقا شير ، آنها به ديدن شير مهرباني آمده بودند كه گلها وحيوانات راخيلي دوست داشت . آقا شير زرنگ قصه ما هم فهميده بود كه نگاهش مي كنند . براي همين هم رفت توي خانه و يك سفره گل گلي وتميز آورد وپهن كرد كنار باغچه و رويش را پركرد از خوراكيهاي خوشمزه وميوه هاي جنگلي . بعد با صداي بلند گفت : « همه شما امروز مهمان من هستيد بفرمائيد دوستان خوبم بفرمائيد دورسفره آقا شير بنشينيد . » حيوانات ، اول كه صداي آقاي شيررا شنيدند ترسيدند ولي وقتي به حرفهاي او خوب گوش كردند ، ديدند كه اي واي چقدر اشتباه مي كردند . بعد يكي ، يكي به آقا شير سلام گفتند ودورسفره نشستند . آنها تمام روز را گفتند و خنديدند وخوراكيهاي خوشمزه خوردند . آن روز بهترين روز زندگي آقا شير بود . چون حالا همه فهميده بودند كه او مهربان ترين شير دنياست . | |
|
| |
فرشته بیژنی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1705 سن : 41 آدرس : Sweden.Stockholm از ایشان سپاسگزاری شده : 484 امتیاز : 63989 Registration date : 2008-10-26
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الأحد أكتوبر 26, 2008 2:13 am | |
| كرم شب تاب مهربان
درجنگلي با صفا و سرسبز ، كرم شب تاب كوچولويي كنار درخت بلندي زندگي مي كرد .كرم شب تاب خيلي مهربان بود و دلش مي خواست با تمام حيوانات جنگل دوست شود . يك روز سنجاب كوچولو ، همسايه كرم شب تاب كه با مادرش روي شاخه همان درخت لانه داشت ، از تنه درخت پايين آمد . كرم شب تاب با ديدن او ، سرش را از خانه اش بيرون آورد و گفت : (( سلام سنجاب كوچولو)) سنجانب با تعجب به اطرافش نگاه كرد ، اما كسي را نديد . چون كرم شب تاب خيلي كوچولو بود و به راحتي ديده نمي شد . كرم شب تاب دوباره گفت : (( من اينجا هستم ، اين پايين .)) سنجاب پايين را نگاه كرد و تازه چمشش به كرم شب تاب افتاد . با تعجب گفت (توكي هستي ؟)) كرم شب تاب آهسته جلو خزيد و گفت : (( من كرم شب تابم ، همسايه تو ،خيلي دلم مي خواهد ، با تودوست شوم .)) سنجاب گفت : (( چرا من با تو دوست شوم ؟ تو فقط يك كرم كوچك و معمولي هستي . در حالي كه من سنجابم .)) كرم شب تاب گفت : (( ولي من كرم معمولي نيستم ، كرم شب تابم )) اما سنجاب بي توجه به حرف او دامه داد ( توكه نمي تواني مثل من روي شاخه هاي درختها تاب بخوري . نمي تواني با دندانهاي تيزت ، گردوها را بشكني ، دم نرم و بلند و قشنگي نداري كه روي آن بيشيني . پس چرا من با تو دوست شوم . با تو كه يك كرم معمولي هستي ؟)) و دويد و رفت و به حرف كرم شب تاب كه مي گفت ( من كرم شب تاب هستم كرم معمولي نيستم .)) گوش نداد . كرم شب تاب خيلي ناراحت شد . كمي ايستاد و به سنجاب كه شاد و سرحال مي دويد و دور مي شد نگاه كرد . بعد به خانه اش رفت و تنها و غمگين آن جا نشست . آن شب ، كرم شب تاب از شيندن سرو صدايي بيدار شد . سرش را ز لانه اش بيرون آورد و مادر سنجاب كوچولو را ديد كه با نگراني از درخت پايين مي آيد. كرم شب تاب پرسيد ( چي شده سنجاب خانم ؟ چرا اين همه ناراحتيد ؟ )) سنجاب خانم جواب دا د : (( سنجاب كوچولو مريض شده و حالش خيلي بداست نمي دانم چكار كنم .)) كرم شب تاب گفت : ((چرا پيش دكتر نمي رويد )) سنجاب خانم جواب داد : (( خانه دكتر آن طرف جنگل است . در شب به اين تاريكيك من چطور راهم را تا آنجا پيدا كنم ؟ )) كرم شب تاب گفت : (( اين كه ناراحتي ندارد ، شما سنجاب كوچولو را بياوريد من كمكتان مي كنم . ) ) سنجاب خانم با عجله از درخت بالا رفت و كمي بعد در حالي كه سنجاب كوچولو را بغل كرده بود پايين آمد . كرم شب تاب تمام دوستانش را خبر كرده بود و آنها مثل چراغهايي كوچ و قشنگ ، جنگل را روشن كرده بودند تا سنجاب خانم خانه دكتر را به آساني پيدا كند . سنجاب كوچولو كه در بغل مادرش بود ، باور نمي كرد حيوانات كوچولو بتوانند جنگل را مثل روز روشن كنند و با تعجب به اطرافش نگاه مي كرد . مدتي بعد سنجاب خانم كه سنجاب كوچولو را پيش دكتر برده بود برگشت . حال سنجاب كوچولو خيلي بهتر بود . پس خجالت زده به كرم شب تاب گفت : مراببخش ، حالا ديگر خيلي دلم مي خواهد با تو دوست شوم . من اشتباه مي كردم كه فكر مي كردم توفقط يك كرم معمولي هستي .)) كرم شب تاب گفت : (( من كه به تو گفته بودم ، من كرم معمولي نيستم ، كرم شب تابم .)) سنجاب كوچولو مادرش و همه كرمهاي شب تاب همه زدند زير خنده و جنگل پر از صداي خنده و شادي شد . | |
|
| |
فرشته بیژنی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1705 سن : 41 آدرس : Sweden.Stockholm از ایشان سپاسگزاری شده : 484 امتیاز : 63989 Registration date : 2008-10-26
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الأحد أكتوبر 26, 2008 2:14 am | |
| كلاه هفت رنگ
يكي بود يكي نبود ، زير گنبد كبود غير از خداي خوب و مهربون هيچ كس نبود . در دهي سرسبز و با صفا پسر كوچكي زندگي مي كرد به اسم علي . علي آن قدر بچه خوبي بود كه همه مردم ده دوستش داشتند و همه بچه ها با او دوست بودند . يك روز قشنگ بهاري شاخه هاي درختان پر بود از شكوفه هاي رنگارنگ ، علي كوچولو با دوستانش در حياط بازي مي كرد كه ناگهان باران شروع به باريدن كرد. باريد و باريد و باريد. بچه ها كه خيس شده بودند دست از بازي كشيدند و هركس به خانه خودش رفت . مادر بزرگ توي اتاق نشسته بود . وقتي ديد علي موهاي سرش خيس شده گفت : (( من مي دانم چه كار كنم . فكر خوبي دارم . )) مادر بزرگ آرام از جايش بلند شد و رفت سراغ صندوق خودش . صندوق مادربزرگ هميشه پربود از چيزهاي جالب ، ولي علي كوچولو نمي دانست مادربزرگ از توي صندوق چه چيزي را بيرون خواهد آورد . اين بود كه با دقت به كرهاي مادر بزرگ نگاه مي كرد. مادر بزرگ توي صندوق را گشت و گشت تا اين كه چند تا گلوله رنگي كاموا از توي صندوق بيرون آورد. علي كو چولو با تعجب به مادر بزرگ نگاه مي كرد . مادر بزرگ دو تا ميل بافتني هم از تو صندوق بيرون كشيد . بعد به علي گفت : (( چراغ را روشن كن ، عينكم را هم پيدا كن . )) علي خيلي زود عينك مادر بزرگ را برايش آورد و چراغ را هم روشن كرد . بعد در گوشه اي نشست و به مادر بزرگ نگاه كرد . مادر بزرگ عينگ قشنگش را به چشم زد و ميل و كاموا را برداشت و شروع كرد به بافتن . اول نخ قرمز بافت ، بافت و بافت . بع رنگ نارنجي ، بافت و بافت . نخ زرد را برداشت ، بعد نوبت رنگ سبز رسيد ، آبي زير بقيه رنگها قايم شده بود . آن را پيدا كرد و بافت بعد از رنگ آبي نوبت نخ نيلي رسيد ، رنگ بنفش آخرين نخي بود كه مادر بزرگ بافت . وقتي كار مادر بزرگ تمام شد كلاه علي كوچولو آماده بود . مادر بزرگ يك كلاه رنگارنگ براي علي بافته بود . كلاه علي سرو گوشهايش را خوب مي پوشاند حالا ديگر مي توانست حتي در هواي باراني هم بازي كند ، كلاه قشنگش را به سرگذاشت و رفت پشت پنجره . مادر بزرگ از زير عينك علي را نگاه مي كرد و از اين كه اورا اين همه خوشحال مي ديد شاد بود . آن روز گذشت . فردا كه شد بچه ها بازهم براي بازي بيرون آمدند . علي كوچولوي ماهم كلاه قشنگش را به سر گذاشت و رفت و رفت دنبال بازي . باران نم نم شروع به باريدن كرد . بچه ها براي اينكه زياد خيس نشوند همه باهم قرار گذاشتند كه وقتي باران بند آمد دوباره بيايند بيرون و بازي كنند . همه با عجله به خانه هايشان رفتند . علي كوچولو هم آمد خانه و پشت پنجره منتظر تمام شدن باران نشست . باران باريد و باريد تا اين كه كم كم آسمان صاف شد و خورشيد خانم لبخند زنان از پشت ابرها بيرون آمد . صداي خنده بچه ها توي كوچه پيچيد .علي كلاهش را به سرش گذاشت و از خانه بيرون رفت . دوستانش هم همه آمده بودند . ناگهان يكي از بچه ها گفت : (( نگاه كنيد رنگين كمان در آمده ،رنگين كمان درست رنگ كلاه علي شده . )) و بعد همه بچه ها با هم هفت رنگ رنگين كمان را با صداي بلند تكرار كردند : قرمز ، نارنجي ، زرد ، سبز ، آبي ، نيلي و بنفش . آنها درست مي گفتند مادر بزرگ علي يك كلاه برايش بافته بود كه مانند رنگهاي رنگين كمان رنگارنگ و زيبا بود . | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الأحد أكتوبر 26, 2008 2:14 am | |
| داستانهای زیبایست سپاس از شما | |
|
| |
فرشته بیژنی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1705 سن : 41 آدرس : Sweden.Stockholm از ایشان سپاسگزاری شده : 484 امتیاز : 63989 Registration date : 2008-10-26
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الأحد أكتوبر 26, 2008 2:14 am | |
| هلوي خوشمزه
شرح داستان در باغچه كوچك و قشنگي روي يك درخت چنار بلند ، گنجشكهاي زيادي لانه داشتند . هر روز صبح وقتي خورشيد خانم سرحال و شاداب به آسمان بر مي گشت و همه جا را روشن مي كرد ، گنجشكها با سرو صدا از لانه هايشان بيرون مي آمدند و باري پيدا كردن غذا به هر طرف مي رفتند ، و بقيه روز را هم به بازي و پرواز و حرف زدن با همديگر مي گذراندند . يكي از روزهاي قشنگ بهار ، وقتي گنجشكي كه از همه گنجشكها كوچكتر بود از لانه اش بيرون آمد و پر زد و روي زمين نشست تا براي خودش دانه اي پيدا كند ، لابه لاي علفهاي بلند ، چشمش به هلوي خوشرنگ و آبداري افتاد . توي باغچه آنها ، هيچ درخت هلويي نبود و گنجشك كوچولو نمي دانست آن هلو از كجا آمده است . اما خيلي دلش مي خواست مزه هلو را بچشد . چون هيچ وقت هلو نخورده بود و فقط از دوستانش شنيده بود كه چه ميوه خوشمزه اي است . سپس با خوشحالي جلو رفت و نوك كوچكش را باز كرد ، اما ناگهان فكري به نظرش رسيد ، با خودش گفت : (( درست نيست كه من به تنهايي هلو را بخورم ، بايد به دوستانم هم خبر بدهم تا همه با هم اين هلوي خوشمزه را بخوريم . )) بعد ، با خوشحالي پرواز كرد و روي شاخه درخت چنار نشست و با صداي بلند گفت : (( همه گوش كنيد ، من يك هلوي آبدار و خوشمزه پيدا كردم . بياييد با همديگر آن را بخوريم . )) طولي نكشيد كه همه گنجشكها پيش گنجشك كوچولو آمدند و با عجله پرسيدند كه هلو را از كجا پيدا كرده است . گنجشك كوچولو پر زد و جلو رفت و علفها را كنار زد و گفت : (( اينجاست . نمي دانم چطور اينجا افتاده ، نگاهش كنيد چقدر قشنگ است . بايد خيلي هم خوشمزه باشد . ))اما گنجشكها ، بدون اينكه به حرفهاي گنجشك كوچولو گوش بدهند ، همه با هم به طرف هلو پريدند و جايي براي گنجشك كوچولو باقي نگذاشتند . طولي نكشيد كه يكي يكي پرواز كردند و رفتند ، و گنجشك كوچولو باقي ماند با يك هسته هلو ، گنجشكهاي ديگر تمام قسمتهاي هلو را خورده بودند و فقط هسته آن مانده بود كه گنجشك كوچولو نمي توانست آن را بخورد ، چون خيلي محكم بود . گنجشك كوچولو با ديدن هسته هلو ، شروع به گريه كرد و با ناراحتي گفت : (( من همه شمارا خبر كردم و خودم تنهايي هلو را نخوردم ولي هيچ كدام از شما به فكر من نبوديد . )) در همين موقع درخت چنار پير كه از اول همه ماجرا را ديده بود با مهرباني گفت : (( گريه نكن گنجشك كوچولو ، درست است كه آنها كار خوبي نكردند ، ولي دليلش اين بود كه مادر اين باغچه درخت هلو نداريم . اگر داشتيم هيچ كدام از آنها باديدن يك هلوي خوشرنگ دوستانش را از ياد نمي برد . حالاكه تو آنقدر مهربان و خوبي و به فكر همه هستي ، مي تواني باعث شوي ما هم درخت هلويي داشته باشيم . )) گنجشك كوچولو با پرهاي نرمش اشكهايش را پاك كرد و با تعجب گفت : (( من؟ ولي من چطوري مي توانم كمك كنم ؟)) درخت چنار گفت : ((من راهش را به تو ياد مي دهم . تو مي تواني اين هسته هلو را بكاري و هر روز به آن آب بدهي ، اين طوري به زودي ماهم يك درخت هلوي قشنگ در اين باغچه خواهيم داشت با يك عالمه هلوهاي خوشمزه و آبدار.)) گنجشك كوچولو با خوشحالي قبول كرد و همه كارهايي را كه درخت چنار گفته بود انجام داد . حالا، توي باغچه قشنگ آنها ، درخت هلوي بزرگي وجود دارد كه هر سال هلوهاي زيادي مي دهد . آن قدر زياد كه به هركدام از گنجشكها ، يك هلو مي رسد و همه آنها مي توانند هلوي خوشمزه و آبدار بخورند و هميشه از گنجشك كوچولو و درخت چنار ممنون باشند . چون يك دانه هلو ، به زودي تمام مي شود اما درخت هلو ، هميشه برجا مي ماند . | |
|
| |
فرشته بیژنی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1705 سن : 41 آدرس : Sweden.Stockholm از ایشان سپاسگزاری شده : 484 امتیاز : 63989 Registration date : 2008-10-26
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الأحد أكتوبر 26, 2008 2:15 am | |
| روسري گنجشك خانم
شرح داستان يكي بود ، يكي نبود ، باران بهاري همه جا را تميز وخوشبو كرده بود . آقا موشي پنجره را باز كرد تا هواي خوب بهاري به داخل خانه بيايد . بعد به خانم موشي گفت : « مي خواهم بروم وكمي قدم بزنم » خانم موشي كه مشغول دوختن دكمه لباس آقا موشي بود گفت : « بيا كتت آماده شد . آن را بپوش بعد برو . » آقا موشي كتش را پوشيد ازخانم موشي تشكر كرد وازخانه بيرون آمد و روي زمين نمدار ، خوشحال وخندان راه مي رفت وسوت مي زد . ناگهان صداي عجيبي شنيد مثل اين بود كه كسي گريه ميكرد ، به سرعت به طرف صدا رفت . بله روي شاخه يك درخت بزرگ گنجشك خانم نشسته بود گريه مي كرد . آقا موشي گفت : « چي شده گنجشك خانم ؟ چرا گريه مي كني ؟» گنجشك خانم روسري گل گلي اش رانشان داد وگفت : « نگاه كن آقا موشي روسريم گيركرد به شاخه درخت وپاره شد . حالا من چكار كنم ؟ آقاموشي گفت : « اين كه گريه ندارد . حالا با هم مي نشينيم وفكري مي كنيم تا راهي پيدا كنيم . » آقا موشي پايين درخت نشست . ناگهان چشمش افتاد به دكمه كتش ، با صداي بلند گفت : « گنجشك خانم ناراحت نباش من يك راهي پيدا كردم . » تا روسري گل گلي ات دوباره مثل اولش بشود . » گنجشك خانم اشكهايش راپاك كرد وگفت « آقا موشي بگو چه راهي پيدا كردي ؟ » آقا موشي گفت : « بيا ، بيا پايين تا با هم به خانه من برويم خانم موشي حتماً مي تواند كمكت كند . » موشي وگنجشك خانم راه افتادند ورفتند پيش خانم موشي ، وقتي خانم موشي دررا بازكرد ازديدن گنجشك خانم خيلي خوشحال شد . آقا موشي گفت : « گنجشك خانم آمده خانه ما تا روسري گل گلي اش رابرايش بدوزي » خانم موشي گفت : « مگر روسري گنجشك خانم چي شده ؟ » آقا موشي روسري را به خانم موشي داد وگفت : « گوشه اش گيركرده به شاخه درخت وپاره شد . اگر مي شود آن را برايش بدوز .» خانم موشي گفت : « من حاضرم آن را برايش بدوزم اما نخ ندارم . برو از عنكبوت كوچولو كمي نخ بگير برايم بياور. » آقا موشي خيلي زود راه افتاد ورفت وسراغ كوچولووبه او گفت : « روسري گنجشك خانم به شاخه درخت گيركرده بود . » | |
|
| |
مهمان مهمان
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الأربعاء ديسمبر 09, 2009 4:17 pm | |
| ممنونم واقعا جالب بودند..... |
|
| |
حمیده ناصری ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1569 سن : 32 آدرس : Sida, Valhallavägen, Stockholm Sweden از ایشان سپاسگزاری شده : 154 امتیاز : 64433 Registration date : 2008-11-13
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الخميس يناير 21, 2010 5:40 pm | |
| | |
|
| |
حمیده ناصری ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1569 سن : 32 آدرس : Sida, Valhallavägen, Stockholm Sweden از ایشان سپاسگزاری شده : 154 امتیاز : 64433 Registration date : 2008-11-13
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الخميس يناير 21, 2010 5:41 pm | |
| | |
|
| |
حمیده ناصری ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1569 سن : 32 آدرس : Sida, Valhallavägen, Stockholm Sweden از ایشان سپاسگزاری شده : 154 امتیاز : 64433 Registration date : 2008-11-13
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الخميس يناير 21, 2010 5:41 pm | |
| | |
|
| |
حمیده ناصری ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1569 سن : 32 آدرس : Sida, Valhallavägen, Stockholm Sweden از ایشان سپاسگزاری شده : 154 امتیاز : 64433 Registration date : 2008-11-13
| |
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الجمعة يناير 22, 2010 3:26 am | |
| داستان برف کوچولو
يکي بود يکي نبود زير گنبد کبود يه کوچولوي ناز نازي بود که از مادرش خانم ابر جدا شده بود این کوچولوی ناز نازی قصه ما خیلی بازیگوش بود وقتی داشتن از ابر با بقییه دونه های برف میومدن پایین هر چی مادرش گفت دونه برفی کوچولوی من مواظب باش خیلی سریع نرو پایین تا از هم جدا نشیم گوش نکرد براي همين ازمادش جداشد و به زمين افتاد اون وقتی که چشماشو باز کرد دید با چند تا دونه برف دیگه روی یه شاخه درخت افتاده اون شاخه یه درخت بزرگ بود که توی باغچه یه خونه بزرگ بود تواون خونه يه دختر کوچولو به اسمه واينا بود اون هميشه زمستونا آدم برفي درست ميکرد اون روز صبح واینا که لباس گرم پوشیده بود با پدرش اومد تو حیاط و از پدرش خواهش کرد برفای روی درخت رو بتکونه تا اون آدم برفی درست کنه پدرش هم با یه پارو همه برفا رو ریخت رو زمین و دونه برفی کوچولوی قصه ما هم پرت شد روی کوه برف که تو حیاط جمع شده بود اون خيلي مترسيد آدما اونو بخورن چون همون وقت مادر واينا اومد اون و بقيه ي برفا رو برداشت وگفت با اينا شيره برف درست مي کنم تا شما بياين اما برف کوچولوی قصه ما بسکه بالا و پایین پرید از توی ظرف مامان وانیا پرت شد بیرون و افتاد روی برگ یه گل اون فرصت زيادي نداشت چون خورشيد داشت بالا ميومد واون آب ميشد از اون طرف مامان برف کوچولو در سرزمين ابر ها دنبال برف کوچولو مي گشت برف کوچولو ناگهان به یادش اومد که مامانش گفته بوده که آبها وقتی بخار بشن توی آسمون تشکیل ابر میدن برای همین سعی کرد خودشو جلوی نور آفتاب قرار بده تا آب بشه و تبخیر بشه و بره توی آسمون و باز به ابرها نزدیک بشه چون اون زير آفتاب بود آب شد و بعد تبخير شدو به آسمان رفت و تونست دوباره به مامانش نزدیک بشه و یاد بگیره دیگه هیچوقت بازیگوشی نکنه. قصه ما به سر رسیذ کلاغه به خونش نرسید
نویسنده زیبا تبریزی | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: داستانهای کودکانه الجمعة يناير 22, 2010 3:32 am | |
| داستان پدر
يکي بود يکي نبود يه دختر کوچولو به اسم مهتاب بود که با پدرش زندگي ميکرد مهتاب پدرش رو خيلي دوست ميداشت اون هميشه سعي ميکرد حرف پدرش رو گوش کنه اما يه روز که پدرش خيلي خسته بود و از صبح خيلي کار کرده بود وقتي اومد تو اتاق ديد همه جا به هم ريخته است از دخترش خواست که اونجا رو مرتب کنه اما مهتاب داشت مشق مينوشت و مشقش هم زياد بود واگر اونا رو نمينوشت ممکن بود معلمش دعواش کنه براي همين يادش رفت حرف پدرشو گوش کنه و خونه رو مرتب کنه مشقاش که تموم شد رفت خوابيد صبح که از خواب بيدار شد ديد همه جاي خونه مرتبه !! و پدرش داره صبحانه آماده ميکنه تا مهتاب دير نرسه به مدرسه مهتاب که اينا رو ديد ناراحت شد و با خودش فکر کرد و تصميم گرفت از امروز خونه رو به هم نريزه و هر وقت خونه کثيف شد بدون اينکه پدرش متوجه بشه خودش خونه رو تميز و مرتب کنه قصه ما بسر رسید کلاغه به خونش نرسید
نویسنده زیبا تبریزی | |
|
| |
| داستانهای کودکانه | |
|