| داستانهای کوتاه | |
|
+11ستاره عباسی mehrnoosh زیبا beigi حمیده ناصری پروانه منفرد ashk ریحانه صبوری فرهاد رمضانی admin Sarvenaz 15 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:24 pm | |
| نویسنده:سهیل میرزایی
اشاره ها!! حرف ها؟!
مرد با حرکات دست و صدایی شبیه ارررر....ابا٬ابا اررر....بو٬ برای پیرمرد حرف می زد
و او سر تکان میداد.
پیرزنی که کنار او نشسته بود پرسید:چی می گه؟
پیرمرد زیر چشمی به مرد نگاه کرد. آهی کشید:هیچی.داره می گه از این جا خسته شدم.
می خوام برگردم خونه!!! | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:29 pm | |
| لندن انگار همه بیرون غذا می خوردند؛ اینجا پیشخدمتی در را باز می کرد تا خانم پیری که کفش سگک دار به پا کرده و سه پر شترمرغ بنفش به موهایش زده بود وارد شود. درها را برای خانم هایی می گشودند که خود را مثل مومیایی در شال هایی با گل هایی به رنگ های درخشان پیچیده بودند، و خانم هایی با سر برهنه. و در محلاتی که مردم طبقات بالا در آن زندگی می کردند و در جلوی خانه ها ستون های گچ کاری و باغچه دیده می شدند، زن هایی که شانه به سر زده و خود را کمی پیچیده بودند(قبلاٌ به بچه ها سر زده بودند)، می آمدند، مردها که مانتوهای نازک به تن داشتند انتظارشان را می کشیدند، و موتور را روشن می کردند. همه بیرون می رفتند. با این درها که باز می شد و آدم هایی که از پله ها پایین آمدند و اتومبیل هایی که استارت زده می شد، به نظر می آمد که همه ی مردم لندن به قایق های کوچکی که قبلاٌ به کناره ی رودخانه بسته شده بودند سوار می شوند و بر روی آب ها حرکت می کنند، گویی همگی به یک کارناوال می رفتند. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: وقتي که روح کسي در اين ممکلت به دنيا ميآيد السبت أكتوبر 25, 2008 2:32 pm | |
| استيون پرسيد: - حالِ غاز اهلي کوچولوي من چطور است؟ او هم امضا کرد؟ ديوين با حرکت سر جواب مثبت داد و گفت: - تو چطور استيوي؟ استيون با حرکت سر جواب منفي داد. ديوين چپق دسته کوتاه را از لب برداشت و گفت: تو آدم وحشتناکي هستي، استيوي. هميشه تنهايي. استيون گفت: حالا که عريضهي صلح جهاني را امضا کردهاي گمان ميکنم آن دفترچهاي را که توي اتاقت ديدم ميسوزاني. چون ديوين جوابي نداد، استيون شروع کرد به نقل کردن عبارتهاي دفترچه: - قدم آهسته، فيانا! به راست راست، فيانا! فيانا! به شماره، سلام نظامي، يک، دو! ديوين گفت: اين موضوع فرق ميکند. من پيش از هر چيز و بيش از هر چيز يک مليگراي ايرلندي هستم. اما کار تو فقط همين است. مسخره کردن در تو مادرزادي است، استيوي... . سعي کن با ما باشي. تو در ته دلت ايرلندي هستي اما غرورت خيلي نيرومند است. استيون گفت: اجداد من زبان خودشان را دور انداختند و زبان ديگري را برگزيدند. به يک مشت خارجي اجازه دادند روي سرشان سوار شوند. تو خيال ميکني من حاضرم قرضهايي را که آنها بالا آوردهاند با جان و تن خود ادا کنم؟ براي چه؟ ديوين گفت: براي آزادي خودمان. استيون گفت: از زمان تون تا زمان پارنل هيچ آدم شرافتمند و صادقي نبوده است که زندگي و جواني و محبت خود را در کف شما بگذرد و شما او را به دشمن نفروخته باشيد يا در وقت احتياج رهايش نکرده باشيد يا به او ناسزا نگفته باشيد يا ولش نکرده باشيد و دنبال کس ديگري برويد. و حالا تو از من دعوت ميکني که با شما باشم. من دلم ميخواهد شماها همه به درک واصل شويد. ديوين گفت: استيوي، آنها در راه آرمانهاي خود مردند. نوبت ما هم خواهد رسيد، باور کن. استيون که در دل افکار خود را دنبال ميکرد لحظهاي ساکت ماند و بعد با حالت مبهمي گفت: - روح نخست در آن لحظاتي که دربارهي آنها براي تو حرف زدم به دنيا ميآيد. به دنيا آمدن آن کُند و در تاريکي است، از به دنيا آمدن جسم مرموزتر است. وقتي که روح کسي در اين ممکلت به دنيا ميآيد تورها را روي آن پرتاب ميکنند تا جلو پرواز آن را بگيرند. تو دربارهي مليت و زبان و دين با من سخن ميگويي. من کوشش ميکنم از ميان اين تورها فرار کنم. ديوين خاکستر چپقش را ريخت و گفت: - اين حرفها براي من زيادي عميق است. اما براي هر کسي اول وطن است بعد چيزهاي ديگر. استيوي. اول ايرلند است. بعد ميتواني شاعر يا عارف باشي. استيون با خشونت خونسردانهاي گفت: ميداني ايرلند چيست؟ ايرلند مادهخوک پيري است که بچههاي خود را ميخورد. ديوين از روي جعبه بلند شد و به سوي بازيکنان رفت، سرش را از روي تاسف تکان ميداد. چهرهي مرد هنرمند در جواني، جيمز جويس، ترجمهي منوچهر بديعي، انتشارات نيلوفر، چاپ دوم 1385
برچسبها: جیمز جویس | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:34 pm | |
| حسين بعد از ظهر ديروزتوانسته بود پس از تنها نيم ساعت معطلي در پايانه بار بگيرد؛ پارچه براي تهران. سپس خاور را دم خانه خودشان پارك كرد و به قرار هميشه صبح آمدكه هم ماشين را به غلامعلي برساند و هم پيش از حركت دودي بگيرند. حسين پسر زرنگي است. هميشه هم به توصيه غلامعلي بار نساجي ميگيرد؛ كرايه يك سرويس گيرش ميآيد بي آنكه ماشين را خيلي سنگين كرده باشد. صبح روزهاي حركت، حسين ماشين را كه دم خانه غلامعلي ميآورد،ازسوي صاحب ماشين بامعرفتش به داخل فراخوانده ميشود تا در بالكن يك و گاهي دو بست بچسبانند و از زير قرآن معصومه خانم كه صاحب سه دانگ خاور هم هست بگذرند و راه بيافتند. وسـطهاي بست اول اند كه معصومه خانم با سـيني چاي وارد ميشود، سيني را روي موزاييكها ميگذارد وپاسخ دست مريزاد حسين را بادهان بستهايكه مراقب درنرفتن دو بال چادرنماز از لاي دندانهاي جلو اسـت ميدهد و ميرود . گـرچه آقـا غلام هرگز به معـصومه نگفته كه موقع دود گرفتن پيش آنها نيايد، اما معصومه خودش ميداند كه آقاغلام خوش ندارد. آقاغلام اما الحق سـيد حسـين را قبول دارد و زير چشـمي ميديد كه شاگرد بيست سالهاش هر بار كه معصومه سـبز ميشود چشم درويش ميكند. ديگر اينكه اصـلآ خودش نمازخـوان نبود اما سيد حسين نماز اول وقتش ترك نميشـد. چندين بار هم عمـدآ پول لاي آرم وسـط فرمان گذاشـته بود و خودش خوابيده بود تا حسين براند؛ دريغ از اينكه يك ريال كم شود. حسين انصافآ بچه سالمي بود.
به رسم هميشه دود كه به دل آقاغلام نشست شروع كرد به بافتن: " امبار سـينهكش اردسـتونا كه رد كردم توفان شرو كـرد، آ بچه هزار تا ماشـين افتيده بودن پشـتم آ هيشكه جلو نمزد خاطيري مرا مشناختن. اكبرك اوشايي كه تو كل يزد قسم سرش موخورن، بش من موگف استاد ؛ خودت بيوين ديه ! امروز او ام بار ترون داره." و دم سـنگيني گرفت و بي آنكه بگذارد ذره اي دود بيرون رود با صداي افتاده و در اشاره به سـنجاق ادامه داد :" اين لامصـب مرا ايچون كرد . خدا سـر-شاهده گردنوما تبر نمزد!" ودود را پس داد. اينبار سيخ را كه چسـباند فقط حسين دم گرفت ؛ نه به سنگيني استاد . كام را كه پس داد گفت :
" اوسا كمكي خامي نمزنه؟ خاطيري نپزوندمش. الانه كه رو دل كنم." قرار بود به تهران كه رسيدند حسين روغن موتور راعوض كند اما ديشب پس از بارگيري در بازگشت از پايانه جايي نرسيدهبه چهارراه خضرآباد درست ته باند فرودگاه و نبش آزادشهر روغن را عوض كرده بود. دود آخر را كه گرفت گفت : " اوسـا دلم كمكي پيچ مزنه . اصا نپزوندمش." و آقا غلامعلي دهقان منشـادي كه پس از تصادف با ماشـين تي بي تي در دهبيد آباده آنقدر گير دادگاه و بيمه بود كهدفترچهاش باطل شده بود پاسخ داد:" بچه اقه خو زود اثر نمكنه! سرديت كرده. پاشو برم، نبات تو ماشين هه. ديه داره دور مشه . برم اگر ساكت نشد اردكون كه بنا ناشـتا شم چاي نبات بخور حالت جامياد. وخي برم ديه."حسين اما ديگر كم و بيش تا شده بود و آرنجش را ستونكرده بود كه به پهلو كف بالكن نيافتد. با چشمان بسته و چهرهي ازدرد فشرده پاسخ داد:" نميتونم به قرآن. اوسا امبارا معافم كن. مترسم بيام آ وبالت شم."
- يعني اقه حالت بده ؟ سـاربازي در نيار بچه ! بيا برم . خيالت رسيده ؛ هيچ باكيت نيسن! من ميدونم!
- دوروغ خو نمگم! دارم مميرم اوسا! به پنج تن آل عبا شرمندتم، اين سفرا معافم كن. روغنم را ديرو عوض كردم؛ غمت نباشه. باكشم پره .
- پنا بر خدا. تو خو بار اولت نيس! چرا ايچون شدي؟
-مگم خو؛ تله را خش نپختم!
- يعني اقهزود اثر كرده؟من بيست ساله دارم دوده مكنم تا امرو ايچون چيزي نديده بودم! پنا برخدا! نه كار خودشه. قسمت نيس امبار بياي. بيا اينا بله جيفت.
- نه نمخاد اوسا. پول دارم.
- بيگي بچه. دسما رد نكن. وخيسووار شم برم برسونمت خونهآ بهحاجي خانم بگم يخه هادر باشه گرميت بده بخوري.
در راه از خانه غلامعلي دهـقان منشـادي تا خانه سـيد حسين فلاح ، شاگرد از درد به خودش ميپيچيد و سعي ميكرد صدايش در نيايد. با آقا غلامكه سي، سي و پنج سال هم بيشتر نداشت همنمك بود اما حرمتش نميگذاشت ناله كند. با دو دسـت شكم را چسبيده بود و دولا شده بود و پيشاني را گذاشته بود روي قلمبگي آهني در داشبورد كه يخ يخ بود. سر خيابان سلمان كه رسيدند حسين گفت: " اوسا نگر دار. نمخاد بيپيچي تو. مري گير ميافتي.خودوم باقّي را را مرم." و دادا غلام هم ميدانست كه اگر وارد سلمان شود گير ميافتد . با پناه برخدايي كه ورد زبانـش بود ترمز كرد و حسين پريد پايين و رفت . سـاعت نزديك شش بود و ديگر خيلي داشت دير ميشد. گرد كرد و به راه افتاد.
هشت ونيم، نه بود كه همراه اكبر آقاي آبشاهي زنگ خورد؛ حسين بود و از آقاغلام ميپرسيد . اكبرآقا گفـت كه در اردكان با هم صـبحانه خوردهاند و نيم ساعتي ميشـود كه راه افتادهاند و الان درسـت پشـت سر اوست. و گفت نائين كه براي ناهار نگه داشتند به او خواهد گفت كه حسين تماسگرفته گرچه حسين گفتكه لازم نيست اين كار را بكند چون كار مهمي با داداغلام نداشته. شب غلامعلي پساز تخليه پارچهها در انبار نظرآباد به خانه همسر كرجياش رفت كه فردا عصرش پساز گرفتن بار يا از نظرآباد يا از هـمان كرج به يـزد باز گـردد. عصر فردا سـه و نيم تن الوار چهارتراش به مقصد ميبد به داداغلام خورد و با تلفني كوتاه از خانه فهـيمه خانم به معصومه خانم اطلاع داد و شبانه به راه افتاد . و چون به معصـومه خانم گفت كه بار را بايد در مـيبد تخليه كند حسـين دانسـت كه زودتر از ده صبح به يزد نخواهد رسيد. گرچه حسين براي احتياط شش و نيم ، هفت صبـح از معصـومه خانم خداحافـظي كرد و زد بيـرون. هنوز بچـه ها بيدار نشده بودند و كسـبه باز نكرده بودند . با اينكـه بچـه بـزرگ داداغلام شـش ساله بود اما پسر بود؛ خطري نداشت ؛ چيزي حالياش نميشد. حسين در راه خانه دو شيشه كشك مايع تهران خريد تا پس از دو روز پيشـكش مادر كند و خودش حمـام كنـد و تا اذان ظـهر بخـوابد . حاجيه خانم پيشاني پسر را بوسيد و خدا را شكر كرد كه از اين سفر هم سالم برگشته. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:35 pm | |
| چفت درو می ندازم "دستمو که از زیر این پتو در بیارم، ناخنم در اومده و دستام تمیز ِ تمیزه. تنم تمیزه. شورت و زیرپوش ِ تمیز و پیرهن ِ سفید تنمه. یه کراوات با خال خال ِ آبی. با کت شلوارِ خاکستریِ راه راه. تو خونه م و چفت درو می ندازم. قوری قهوه رو می ذارم رو گاز و یه صفحه می ذارم رو گرامافون، و چفت درو می ندازم. کتاب می خونم و قهوه می خورم و موزیک گوش می کنم، و چفت درو می ندازم. پنجره رو وا می کنم و می ذارم یه دخترِ آروم و قشنگ بیاد تو – البته یکی غیرِ فرنسیس و دخترایی که می شناسم – و چفت درو می ندازم. ازش می خوام که یه کمی تنهایی تو اتاق قدم بزنه، منم مچ ِ پای امریکاییشو دید می زنم، و چفت درو می ندازم. ازش می خوام برام یکی از شعرهای امیلی دیکینسون رو بخونه – اون شعره رو که در مورد آوارگیه – بعدم ازش می خوام یه شعر از ویلیام بلیک برام بخونه – اون شعرِ "بره ی کوچکی که تو را به عرصه آورد" – و چفت درو می ندازم. دختره لهجه ی امریکایی داره، ازم نمی پرسه آدامس یا آب نبات دارم یا نه، و من چفت درو می ندازم. "
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه، جی دی سلینجر، برگردان امید نیک فرجام، داستان پسر سرباز در فرانسه، نشر نیلا، چاپ اول 1387
| |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:37 pm | |
| کم پیش می آمد که دو سه روز پشت سر هم یکدیگر را نبینند. به
ویژه پس از رد و بدل کردن حلقه، دیگر از آن مرحله مخفیانه چهار سال
گذشته هم درآمده بودند و مجاز بودند. دوشنبه صبح بود که معصومه
همراه مهدی را گرفت؛ کسی گوشی را بر نمی داشت. فکر کرد که باید
در جلسه ای چیزی می بود. ساعت یازده دوباره زنگ زد. گوشی خاموش
بود. از بانک با خانه خودشان تماس گرفت:
_ مامانم ؛ یه زنگ خونه مهدی اینا می زنی؟ گوشیش جواب نمی ده.
خوش ندارم با مامانش حرف بزنم. بپرس چرا جواب نمی ده.
_ معصوم مامان؛ چطوری بگم
_ الو
_ سلام بابا. چی شده؟ مامان چی شد؟ چرا این جوری می کنه؟
_ خدارو صد هزار مرتبه باز به خیر گذشته.
_بابا!
_ هیس! تو بانک! جمعه بعد از ظهرنزدیکای قم تصادف کرده.
_مرده؟ چی شده؟
_ چی می گی دختر. می گم که به خیر گذشته. الان بیمارستانه. صبح
مامانش زنگ زده بود. زشته دختر! جلوی مشتری ؟
_الان چشه ؟ حرف می زنه؟
_ مام که هنوز ندیدیمش. بیا خونه، سه ونیم وقت عیادت داره.
پدرمهدی رفتار سردی با مهمانها داشت. حالش خراب تر از آن بود که
به این چیزها فکر کند. مادر مهدی در یک گریه دائمی بود. حتا آنجا که می
خندید و موز و کاسه کمپوت تعارف می کرد. هر دو چشم مهدی باز بود.
هیچ لوله ای هم در دهان یا بینی اش نبود. کم و بیش همه بدنش را
باندپیچی کرده بودند. یک نوار سفید هم از روی بینی اش می گذشت که
زیرش، آنجا که به بینی می رسید در هر دو طرف انگار پنبه را با فشار و
بی دقتی چپانده بودند. مادر مهدی حرف می زد، گریه می کرد. سکوت
می کرد، گریه می کرد. و دائم زیر لب می گفت: کاش خونه مونده بودم.
تا چند دقیقه پس از راه افتادن از بیمارستان کسی با دیگری حرف
نمی زد. مادر معصومه زیر لب هی نچ نچ می کرد و پدر هم به آرامی می
راند. پشت یک چراغ قرمز نود ثانیه ای معصومه سکوت را شکست:
_ حالا چرا بردنش سوانح سوختگی؟ مگه تصادف نکرده؟
_ ماشینش آتیش گرفته.
_ تصادف نکرده که مادر. ماشینش دود می کنه ، میاد پایین درستش کنه
که ماشین دود می شه می ره هوا.
_ مگه می شه مامان؟ بابا که می گفت تصادف کرده!
_ به منم زنا گفتن دیگه! چه می دونستم! ماشینش از این پژوا بوده ، یهو
آتیش می گیره.
_ آخه مگه می شه؟
_ اینجا ایرانه دخترم.
_ بسه حالا توام! جلوی بابای پسره با یه کپه ریش، از پژو شروع کرد رفت
رسید تا وزیر و وکیل و فحش و بد وبیراه! حال مهدی رو می پرسیدی! اینا
حزب الاهین!
_ خوب منم برادر شهیدم.
_ اصلآ فهمیدی مهدی مامانشو گذاشته بوده جمکران رفته بوده بیاردش؟
اینا می مونن اونجا شب می خوابن! اینا از اونان! بعد از دو ماه هنوز
نشناختیشون؟
در طول یک ماه و چند روز، مهدی همه را خسته کرده بود. هر کدام
را یک جور. این اواخر حتا همراه شب هم نداشت. پس از بیماستان هم
یک ماه در خانه بود که تقویت شود تا آمادگی عمل بینی را پیدا کند.
خودش هم از حرفها دستگیرش شده بود که عمل عادی ای نیست.
خودش را که در آینه می دید حالش به هم می خورد. دیگر مطمئن شده
بود که تیغه بینی اش به طور کامل از میان رفته و هر دو مجرا را مسدود
کرده. نیزمی دانست که زمان عمل بینی اش زیاد هم نباید عقب بیافتد.
سینوس هایش داشتند پر از چرک می شدند.
معصومه تنها یک بار مهدی را پس از باز کردن نوار بینی اش دیده بود.
دیده بود و حالش برگشته بود. حتا چندشش می شد آن را به یاد آورد.
_ معصومه بابا، هفته ای یه بارو دیگه برو خونشون؛ شوهرته زشته.
_ کی گفته ؟ نامزدیم! هنوز که کاری نکردیم! یعنی عقد و اینا رو می گم.
چیزی امضا کردیم؟
_ به به، خوشم باشه! تو که می گفتی شیش ماه هشت ماه پیش از
نامزدی هم می شناختیش؛ عاشقش بودی!
_ اصلآ تو چیکار داری ؟ بذار بچه تصمیمشو بگیره. مادر؛ پای یه عمر
زندگی وسطه. خر نشو ببین می تونی باهاش زندگی کنی یا نه. اون از
دختر بازی هاش که خودت برام تعریف کردی. اونم از اون مادر املش که
اول ماها روزه می گیره. قیافه خودشم که زبونم لال جوون مردمه حالا
غیبت می شه ؛ مثل خوک شده الان ؛ نمی شه تو روش نگاه کرد چه رسد
که بخوای...
_ دِ پس توام بذار تصمیمشو بگیره دِ !
_ من خودم می دونم باید چیکار کنم بابا! یه چیزایی هست که شما نمی
دونید.
_ راست می گه؛ خیلی چیزا هست مردا نمی دونن .
پس از دو عمل سنگین روی صورت مهدی و کلی نذر و نیاز و عهد و
دخیل مادرش، پزشکان گفتند که وضعش بهتر از آنچه شده نخواهد شد و
کار آنها دیگر تمام شده است. شش هفت ماهی از آتش سوزی می
گذشت که مادر معصومه حلقه را پس آورد و حلقه شان را پس گرفت.
کمی بیش از یک سال پس از آتش سوزی، پسر یک بزاز مشتری بانک
که یک سال هم از معصومه کوچکتر بود دل به او باخت و دیوانه اش شد.
معصومه هم صادقانه به او گفت که یک سال پیش یک خیانت عشقی را
پشت سر گذاشته و پسرک دانست که برای جلب اعتماد معبودش کار
سختی پیش رو دارد. حتا یک بار پیشنهاد کرد که حاضر است خیانت
مهدی را تلافی کند که معصومه با گریه پاسخ داد که او را بخشیده. در
جواب این همه عشق محال بود طلبکاران بتوانند چک های برگشتی
پدرعاشق را در آن شعبه برگه کنند ؛ یا طلبکار از بانک دک می شد، یا اگر
طرف حق و حقوقش را می شناخت، حساب در آنی پر می شد.
مانده حساب جاری پدر عاشق از چهار پنج میلیون کمتر نمی شد و
گردش مالی حسابش بالای ماهی سی میلیون بود که دیگر جشن
عروسی را برگزار کردند. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:38 pm | |
| باران
یک حسن بزرگ سیستم سرمایش مرکزی،صرفه جویی در
انرژی و دیگری بی نیازی ازبریدن کلی شیشه وتعبیه کلی کانال
وایجاد کلی سوراخ در سـقفها یا احداث یک داکـت اضافی برای
کانالهای کولر طبقات است. ردیف کولرها راکه می بینی و حدس
می زنی که برای هرکدامشان کـــل این علـم شنگه ها برپا شده
خســته می شوی وســرت دوربرمی دارد. آنهم برای آدمیانی که
ساکن یک ساختمان هستند. اولین ردیف ایزوگام از گوشـه مجاور
جانپناه خوب به کف نچسبیده و لبش کمی برگشته. همانجا
می تواند نقطه آغاز نشت آب باشد. دریغ از کمی وجدان کاری و
مسئولیت شناسی . آفتاب تندی می زند و برق نوربام چشم را
می بندد. چندتا ماشین وکامیون پلاستیکی ارزان قیمت چینی زیر
یکی از کولرها در کنار هم مرتب پارک شـده اند . دخـترک بتازگی
قدش می رسد چفت در زنگ زده پشـت بام را باز کند . مادرش
هم معمولأ نیمسـاعت طـول می کشـد تا بفهمد بچه نیست. سپس
با یک جیغ ممتد نخست اهالی محل، سپس ساکنان ساختمان و
گهگاه دخترک را از اینکه نبودنش را فهمیده مطلع می کند. سربرهنه
دو طبقه می دود بالا،بچه را ازکمر می گیرد و به زور پایین می آورد.
محض وفاق با طبیعت یکبار هم عروسک یا سنجاق سر زیرکولرها
نیافته ام. ندیده بودمش یقین می کردم پسر است و چقدر چاق و
بدقیافه است طفلک،کپی مادرش و تقریبأ هر بار دیدمش، چه در
راهروها چه روی بام، نصفه موزی دستش بوده؛ یک چاقی ژنتیکی.
یکی نبود به من بگوید با وجود این همه نره خری که دراین دوازده
واحد ساکنند ، کی از تو خواسته بود گوشه ور آمده بامپوش را
بچسبانی؟ هم مرتب تر از همه پول شارژ را می دادم هم با کسی
سلام و علیک نمی کردم هم تا چهل مجرد مانده بودم .این بود که
پس از دفنم عقل جن هم به گناهکار بودن بچه نرسید. چاقی اش
ژنتیکی بود. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:42 pm | |
| بهرام صادقيمجموعه، داستان های کوتاهسراسر حادثه برادر بزرگتر صبح وقتي ميخواست سر كارش برود گفت كه بايد امشب مستأجران را دعوت بكنيم و به رسم قديم و هميشگي به آنها شام بدهيم، چون علاوه بر اينكه شب يلدا شبي تاريخي است، اين خود بهانهاي است براي اينكه باز هم دور هم جمع بشويم. برادر وسطي نه موافقت كرد و نه مخالفت و اين عمل كه دليل موافقت ضمني بود برادر كوچكتر را برآشفت: عينك ذره بينياش را با دست نگاه داشت كه نيفتد و پرخاشكنان گفت:
- پس تكليف درس هاي من چه مي شود؟ هرشب كه همين بساط است! فقط دنبال بهانهاي ميگرديد كه اين وضع را جور كنيد. اول شب بحث سياسي مي فرمائيد، به جهنم، مي گوييم بگذار هر چه ميخواهند فرياد بكشند و به سر و مغز هم بكوبند؛ بعد كارتان به دعوا مي كشد، باز هم مي گويم به جهنم؛ آن وقت آقاي مهاجر كه دلشان از خدا ميخواهد پايين مي آيند و صلحتان مي دهند. خيلي خوب! تازه اول معركه است: آقاي بهروز خان با آن صداي نكرهشان مثنوي مي خوانند و جناب عالي هم... با دهانتان تار ميزنيد؛ مادر بيچارهمان خوابش ميبرد و بنده... بنده هم سر يك مسأله، يك مسألهي دو مجهولي ساده، سر يك موضوع جزئي مثل خر در گل ميمانم.
آقاي بهروز خان كه در حقيقت همان برادر وسطي بود و صورت باريك و اندام لاغر و سبيلهاي سياه صوفي واري داشت و به نظر مظهر خونسردي و سكوت مي آمد، در جواب اين همه فقط لبخند معنيدار و پدرانه اي زد، و «جنابعالي» كه با توجه به قيافهي عبوس و وقار و هيبت ظاهريش، بعيد به نظر مي رسيد به كار بچهگانه اي نظير تار زدن با دهان مبادرت كند، برادر بزرگتر بود. برادر بزرگتر بسيار عصباني بود، اما عصبانيتش مشخصاتي داشت: آرام آرام شروع مي شد، خيلي زود اوج ميگرفت و ناگهان به طور غيرمنتظرهاي فروكش ميكرد و جايش را به آرامشي معصومانه و حتا... ابلهانه ميداد. اكنون هم مقدمات اين طوفان رعبانگيز به تدريج فراهم مي شد.
ـ هوم! اين را باش! «پس تكليف درسهاي من چه مي شود؟» درس هاي من! اي كاش درس ميخواندي. وقتي سوادت ميلنگد و نميتواني مسأله حل كني تقصير ما چيست؟ صد بار نگفتم ميتواني انبار را براي خودت درست كني؟
مادر بيچاره كه مخصوصاً پس از ... شوهرش، چون ناخدايي آگاه، جزر و مد حوادث را ميشناخت، نسيم ناملايمات را بر پيشاني خود حس كرد و كوشيد كه از ادامهي جدل جلوگيري كند و طبيعتاً تخته پاره اي بيدردسرتر از فرزند كوچكش نيافت:
ـ مسعود ... مسعود ... آه از دست تو، آه از دست تو لجباز! چرا بايد هميشه صبح و ظهر و شب سر يك چيز جزئي دعوا باشد، ها؟ پررو! از خودراضي! كسي با برادر بزرگترش كه برايش مثل پدر است اينطور يك به دو مي كند؟
البته مسعود كه پيشاني تنگ و موهاي مجعد و بيني بزرگي داشت خاصيتش اين بود كه نميتوانست مقصودش را، ولو خيلي بي اهميت و جزئي، در يكي دو كلمه بيان كند. زياد حرف مي زد و چون فكر ميكرد كه باز هم كسي منظورش را درنيافته است دستهايش را با شدت و به نحوي عجيب در هوا تكان ميداد و همچنين به علت اينكه تاكنون قريب هشت بار عينكش را يا گم كرده بود يا خود عينك به واسطهي هيجانات صاحبش افتاده و شكسته بود ناچار آن را مثل كودكي در هوا مواظبت مي كرد و در اين ميان سرش را هم به علامت اينكه از اين اوضاع سر در نميآورد و نمي داند چرا با وجود بزرگي بيني، عينك ميل به افتادن دارد، به چپ و راست مي گرداند. در اين حال كه سيل عبارات را به طرف خود متوجه ميديد كوشيد كه منطقي باشد و با لحني آرام، مثل اينكه ميخواهد براي ناظري بي طرف كه مأمور حل اختلاف آنها شده است درد دل كند، با همان حركات دست ها و نوسان سر جواب داد:
ـ انصاف، عدل، انسانيت، دموكراسي، سوسياليسم، هر چيز ديگر كه فكركنيد... يك دقيقه هم به فكر من باشيد، شما هيچكدامتان درس نداريد، مسأله نداريد... بهروز سوزنزن است، برايش فرق نمي كند اتاق ساكت باشد يا نباشد، جنابعالي هم كه صبح تشريف مي بريد شركت، آنجا پشت دستگاه دواسازي، ظهر بر ميگرديد، باز بعدازظهر تشريف ميبريد عصر بر ميگرديد. نه حاضر و غايب داريد نه دبير صدايتان ميزند و نه موقع امتحانتان رسيده است. اما خانم والده، شما كه دستورالعمل صادر مي فرماييد، بگوييد ببينم مگر ششم رياضي هم شوخي دارد؟ نه، خودمانيم، جواب بدهيد! بفرماييد اين مسألهي فيزيك: مطلوبست تعيين چگالي... خيال ميكنيد تعيين چگالي آسان است؟ اين شيمي: فرمول گستردهي جسمي را كه به دست ميآيد بنويسد. من چطور بنويسم؟ يا بحث است يا راديو مسكو است يا صداي امريكا است يا مهمان ميآيد يا شب چله است يا كوفت است يا زهرمار است...
برادر بزرگتر كه جوانههاي خشم در درونش ناگهان شكفته بود، درست در همان لحظهاي كه اميد بهبود اوضاع ميرفت ، دستش را به كرسي كوفت و داد كشيد:
ـ خفه شو! بقمه بگير! يه وجبي كرهخر، صد بار گفتم برو توي انبار، آنجا را خالي ميكنيم، برق ميكشيم. تو كه ميگفتي «من آزمايشگاه ميخواهم»، آنجا را آزمايشگاه كن، تاريكخانه كن، مركز مطالعات علمي كن. آقاي مخترع! آقاي انيشتين! آنجا بيست و چهار ساعت اختراع كن... «من ماشين نفتي ساختهام... من دوربين آفتابي ساختهام...» تو غلط كردهاي، تو به اندازهي يك گاو هم نميفهمي...
مادر، مظلومانه، در حاليكه خودش را بين آن دو حائل ميكرد، زمزمه كرد:
ـ يواشتر، تو را به خدا يواشتر. اول صبح، روز شنبه... مردم چه ميگويند؟ همسايهها ميگويند باز چه خبر است، آن هم سر هيچ... آخر مگر كار نداريد؟ اداره نداريد؟ خدايا... اين چه زندگي است! كاش ميمردم راحت ميشدم... يعني هميشه؟ هميشه؟
كار برادر بزرگتر از اخطارهاي لفظي به تهديدهاي عملي كشيده بود:
ـ اين ساعت را ميبيني؟ به سر كسي خرد مي شود كه از اين ادا و اصولها بيايد! همهي دنيا درس ميخوانند، اختراع ميكنند، فقط مانده است اين يكي. مثل اينكه تنها ايشان اين چيزها را ميفهمند. نه، من بايد به همه ياد بدهم بزرگتر و كوچكتر يعني چه!
مسعود به گريه افتاد و اشك از زير عينك روي صورتش دويد:
ـ همهاش ميگويند انبار، آخر مگر من مرغم؟ مگر من صندليم؟ چطور ميشود اگر يكي از اتاقها را اجاره ندهيد؟ چرا بايد همهمان توي يك اتاق زندگي كنيم؟ من اگر وسيله داشتم، اگر لوله آزمايش داشتم، اگر بورت و پيپت داشتم تا امروز صد چيز اختراع كرده بودم... بله شما مسخره كنيد، همان انيشتين را هم مسخره كردند، اما خودتان بيكارهايد، بيعاريد... اين يكي راببين! با اين ريختش بيست و چهار ساعت مثنوي ميخواند. آن هم برادر بزرگتر، جاي پدر! مرده شورتان ببرد...
مادر به بهانهي نوازش او را به طرف در هل ميداد و آهسته ميگفت:
ـ حالا مدرسهات دير مي شود... تو نبايد اصلاً كاري به كار آنها داشته باشي. آخر چطور ميتوانيم يك اتاق به تو بدهيم؟ اين همه قرض داريم، با اين مخارج، با اين زندگي. اتاق نداده سنگمان جاي پارسنگ است. چطور ميتوانيم ؟... چطور ميتوانيم؟...
| |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:43 pm | |
| مسعود، انديشناك و مصمم كتابهايش را در دست فشرد و از پلهها پايين رفت. بهروز كتاب مثنوي را بست و چون به دنبال روز جمعه، امروز را هم به استراحت و تجديد قوا اختصاص داه بود خودش را درست زير كرسي كشاند. برادر بزرگتر كه باز وقار و هيبتش را به دست آورده بود چوب كبريتي را بين دندانهايش فشار ميداد، اما با اينكه قيافهاش همچنان عبوس بود به ظاهر نظير بچهاي جلوه ميكرد كه تازه از قضاي حاجت فراغت يافته است و با شگفتي و ترس و اندكي هم مظلومانه به نتيجه كارش مينگرد.
پس از آنكه هواي مسموم اتاق به تدريج تصفيه شد، برادر بزرگتر برخاست و گفت:
ـ به همه بگوييد از همان سرشب بيايند.
مادر فكر مي كرد: «از سرشب... به همه بايد گفت» و يك ساعت بعد شروع به دعوت مستأجران كرد.
مستأجران تركيب نامتجانسي داشتند، به حدي كه شايد اگر كسي به قكر مطالعه ميافتاد آنان را نظير مسائل فيزيك و شيمي مسعود مي يافت، با اين تفاوت كه تعيين چگالي و فرمول گستردهشان دشوارتر و طاقتفرساتر بود. در طبقهي اول كه طبيعتاً از يك طرف به خيابان و از طرف ديگر به طبقهي دوم راه داشت دو برادر ميزيستند، درست همه چيزشان برعكس هم. اتاق دست چپ كه پنجره اي به بيرون داشت مال يكي از آنها بود و اتاق دست راست كه پنجرهاي به بيرون نداشت و كاملاً تاريك بود مال ديگري. آنچه اين دو اتاق و در حقيقت دو برادر را از هم جدا مي كرد فاصلهي عنيفي بود كه از مستراح و دستشويي و حمام غير قابل استفادهي خانه تشكيل مييافت. آن برادري كه در اتاق دست چپ مي نشست و از هواي آزاد و فضاي حياتي مناسب و آفتاب پهناور بهره مي برد اسمش «بلبل» بود، يا شايد چيز ديگري بود كه نتوانسته بود رسميت و حقانيت خود را به كرسي بنشاند. البته «بلبل» براي يك جوان معاصر ايراني نام نامأموس و مضحك و احمقانهاي است، اما تقصير ما چيست؟ اسمش بلبل بود، شايد به آن جهت كه صداي رسايي داشت و مدام تصنيف و آواز ميخواند و در امتحانات هنري راديو شركت ميكرد و هميشه وعده ميداد كه جمعهي آينده، ساعت فلان، وقتي كه نمايش تاريخي تمام شد، نوار آوازم را پخش خواهند كرد و جمعهي آينده، ساعت فلان، وقتي كه نمايش تاريخي تمام شد، بلافاصله نمايش مذهبي شروع ميشد و در نتيجه بلبل و ديگران به اين عهدشكني و هنرناشناسي نفرين ميگفتند. بلبل جوان تنپرور و نازك نارنجي و زيبايي بود. لباسهاي شيك ميپوشيد، سرش را بريانتين ميزد و چون به شكمش علاقهمند بود در خانه غذا ميپخت و در فاصلهي پخت و پز كانوا ميبافت و آواز ميخواند. البته روي تختخواب مي خوابيد.
در اتاق دست راست كه در آن طرف رطوبت و تاريكي حكمفرما بود و حشرات مرئي بيآزار و ميكربهاي نامرئي موذي به راحتي در آن نشو و نما ميكردند برادر ديگر زندگي مي كرد. او هم اسمي داشت كه به همان اندازه نامتناسب، اما قابل قبولتر بود: «درويش». درويش آواز بدي داشت و وقتي مثنوي مي خواند غير از مريدش، بهروز، كس ديگر بدان گوش نميكرد. در لباس پوشيدن و حرف زدن و تعارف كردن بيقيد بود و چون شكمش را دوست نميداشت هر كجا كه دست ميداد غذا ميخورد و چون درويش بود روي زمين ميخوابيد. درويش به خلاف بلبل پس از آنكه خانوادهي ثروتمند و قديميشان متلاشي شده بود ميراثش را صرف خريد يكي دو ماشين كرده بود و از عوايد آنها زندگي ميكرد و بلبل در عنفوان جواني سهمش را به باد داده بود و در يكي از وزارتخانهها استخدام شده بود و شغلش را كه يكي از كارهاي عادي غيرعمراني بود با لذت و اخلاص ادامه ميداد تا اينكه يك روز صبح، پس از اينكه وزارتخانه تصميم گرفت به كارهاي عمراني غيرعادي بپردازد او را به اميد خدا منتظر خدمت كردند و بلبل در اين انتظار طولاني ، قسمتي از عوايد ماشينها را به خود اختصاص داد.
عقيدهي بلبل دربارهي موجرانش، به طور خلاصه چنين بود:
«برادر بزرگتر بياحساسات است، مثل اينكه براي او چيزي غير از همين كارهاي معمولي وجود ندارد، بهروز ديوانه است، مثل برادرم، و از روزي كه مريد او شده است هر دو ديوانهتر به نظر ميآيند. اما مادر، قرمه سبزي را بهتر از نيمرو عمل مي آورد، هر چند... هر چند كه بلوز مسعود را خيلي شل و وارفته بافته است. و مسعود؟ آخ، خشك است، خشك مثل هيزم.»
و درويش مطابق معمول عقيدهي ديگري داشت:
| |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:44 pm | |
| «درست است كه برادر بزرگتر كمي عصباني است ولي تا حدودي اهل دل است، دست و دل باز و عشقي است. ولي عيب بزرگش اين است كه سطحي است و نميشود همه چيز را برايش حلاجي كرد. معهذا بايد در نظر داشت كه مسئوليت خانواده به دوش او است... شايد همين مسأله تبرئهاش ميكند. اما بهروز، معلوم نيست، اينطور به نظر ميرسد كه با وجود اين ظاهر خونسرد و عميق نما احتياج به بزرگتر دارد والا چرا آنچه را من ميگويم باور كرده و جدي گرفته است؟ مثل اينكه نمي تواند، نمي تواند بيقيم زندگي كند. شايد به همين علت از كارهاي من تقليد ميكند، در حاليكه خود من هم نميدانم چرا، چرا بنگ ميكشم، چرا مثنوي را با وجود آنكه نميفهمم ميخوانم، چرا اينطور همه چيز را سرسري مي گيرم، چرا هر شب به قول خودم به خانقاه ميروم. ولي مادر، گاهي فكر ميكنم كه او سوزن و نخي است كه در مواقع ضروري به سرعت پارگيها را به هم ميدوزد، از دعواها و قهرها و به هم ريختن خانواده جلوگيري ميكند. ميماند مسعود، چه بايد گفت؟ او بچه است، هنوز بچه است.»
مادر به طبقهي دوم رفت. در اين طبقه اتاقها همه روشن و آفتابگير بود و به همين جهت كرايهاش هم اندكي، تنها اندكي، زيادتر بود و در اين طبقه كه سه اتاق بزرگ داشت يك زن و شوهر زندگي ميكردند. مرد پنجاه سال داشت و زن سي و پنج سال. سر مرد تاس بود و زن موهايش را بدون احتياج واقعي حنا ميبست. مرد قد كوتاه و چاق بود با شكم جلو آمده و زن دراز و لاغر بود با لبهاي نازك و چشمهاي كنجكاو. گويي در درون مرد نيرويي بود كه مي خواست به خارج سر باز كند و چون راه خروج نمييافت روز به روز بر ديوارهاي قابل ارتجاع زندانش بيشتر فشار ميآورد و لذا به حجم آن مي افزود و نيز... چيزي نظير همان نيرو كه مي خواست به درون زن راه يابد و در پشت خندقهاي سرمازده و دروازههاي استخواني سرگردان مانده بود، دشمن خود را از هر طرف در پنجههاي وحشي خويش ميفشرد و ميپيچاند و لذا به انجماد روزافزون او كمك ميكرد. مرد با شكمش ميپرسيد: چرا؟ و زن هم با چشمهايش: براي چه؟ مرد كه كارمند عاليرتبهي دادگستري بود و حقوق خوبي داشت هر سال زنش را به مشهد ميبرد، هر جمعه به شاه عبدالعظيم ميرفت و هر شب پرتقالهاي درشت ميخريد. و زن كه خياطي و گلدوزي ميكرد چون در حقيقت خياطي و گلدوزي نميكرد به فكر حيلهگري افتاده بود و هروقت فرصتي مييافت آشوبي به پا ميكرد. اما مسافرتها و پرتغالهاي درشت و حيلهگريها تنها فايدهاي كه در بر داشتند اين بود كه شكم «آقاي مهاجر» را جلوتر مي آوردند و نگاه «خانم مهاجر» را پرسندهتر ميكردند: چرا؟ چرا؟ هميشه چرا و هميشه در خوابهاي رويايي ايشان كه محل وقوعش صحن مرقد امام رضا يا اطاق هاي مجللشان، يا درون پاكتهاي پرتغال، يا روي راديوي گران قيمتشان، يا در سردابهاي تاريك، يا در ميانهي ازدحام و قتل و غارت بود، بچههاي كوچكي لبخند ميزدند و اين بچهها كه سرهاي تاس و ابروهاي وز كرده داشتند گاه مثل فنر كوتاه و بلند ميشدند و گاه مثل بادكنك باد ميكردند، باد ميكردند ، اما هيچ وقت نميتركيدند.
خانم مهاجر با لحني كه بلافاصله معلوم ميشد گويندهاش آدم آب زيركاهي است گفت:
ـ البته ميآييم، هر چند كه زحمت است.
مادر گفت:
ـ آقا زود تشريف ميآورند؟
ـ مثل هر شب... مگر كجا مي رود؟ او كه غير از خانه... هيچ جا ندارد. مادر وقتي ميخواست به طبقهي اول برود شنيد كه خانم مهاجر با صداي آهسته اي گفت:
ـ از «مازيار» چه خبر؟ مواظبش بوديد؟
توجه مادر يكباره جلب شد و آن وقت هر دو سر در لاك هم فرو بردند و با رضايت و خوشحالي كساني كه دربارهي امري مهم و مخفيانه صحبت ميكنند شروع به پچپچ كردند. خانم مهاجر، ده روز پيش، وقتي كه از عدم موفقيت يكي از نقشههاي شيطانيش كه طبق آن ثابت ميشد درويش و بلبل مسئول خرابي و گرفتگي مستراح سرتاسري خانهاند آگاه شد به فكر حيلهي جديدي افتاد و ناگهان كشف كرد كه مازيار، دانشجوي زبان، كه در طبقهي سوم، يعني در قلب خانه، مجاور مركز فعاليت موجران، مينشيند (و تصادفاً اتاقش هم جايي قرار گرفته كه مادر و پسرانش نمي توانند بر آن نظارت كنند) و خودش را آدم نجيب و سر به راه و بيآزاري جا زده است، شبانه، از فرصت استفاده ميكند و زن زيبايي را كه بيشك بدكاره است به اطاقش ميبرد.
خانم مهاجر، شايد به واسطهي مسافرتهاي پي در پي به اماكن متبركه، يا رنج مقدس بيفرزندي، يا نيروي پنهاني عجيب و مسحوركننده اي كه لازمهي حيلهگريها و كارهاي مخفيانه و ارواح پر پيچ و خم است، قيافه و رفتار جاذبي داشت كه تركيب متجانسي بود از قيافه و رفتار جادوگران پير و زنان مقدس و مالكان مؤنث دوزخ و جاسوسه هاي جنگ اخير و اين همه در زن ساده و سرگردان و بي غل و غشي مثل مادر (كه حتا از كودكي به سرگذشت اجنه و پريان علاقمند بود، هرچند كه اكنون از لحاظ سن بر دوستش برتري داشت) تأثير غير قابل تصوري ميكرد.
اما مازيار بيچاره... هر چند جسمش مريض بود ولي روح پاكي داشت. چون پدرش تعهد كرده بود كه مخارج تحصيلش را تأمين كند با خونسردي تمام هر كلاس را دو سال ميگذراند و در نامههايي كه براي پدرش مينوشت پس از سلام و احوالپرسي «و اينكه شهرستان محبوب ومردم فعالش چگونه است؟» شرح ميداد كه براي اصلاح امر تعليم و تربيت و برآوردن جوانان مجرب كه بتوانند آيندهي بزرگ و درخشان كشور را به درستي در دست گيرند تحول عجيبي در شئون فرهنگي و دانشگاهي روي داده است، از جمله اينكه منبعد سالهاي تحصيل به ميل محصلان تعيين خواهد شد و چون وي مايل است در آتيه در رأس اين آيندهي نويدبخش قرار گيرد صلاح در آن ديده است كه سالهاي سال به آموختن زبان مشغول باشد... اما از آنجا كه مازيار در اوايل، جوان كريمي بود كه به وعدهاش وفا ميكرد، ساعت ها در انتظار دوستان معدودش در نقاط مختلف شهر ميايستاد و پا به پا ميكرد و از آنجا كه دوستانش دير ميآمدند، به بيماري واريس دچار شد و دوستان را هم رها كرد. اكنون بنا به توصيهي دكـتر تا آنجا كه ميتوانست در خانه ميماند و ميخوابيد وپاهايش را بالا ميبرد و روي رختخوابش كه به ديوار تكيه داده بود ميگذاشت تا از جمع شدن خون در رگهايش جلوگيري كند، و گاهي هم زير لب آه مي كشيد. ظهر، وقتي مادر با قيافهاي كنجكاو و اندكي وحشت زده دعوتش كرد، زير لب آه كشيد و گفت:
ـ مرسي، خانم، سعي ميكنم بيايم.
شب با سرمايي شديد و برفي شديدتر آغاز شد. از پشت شيشه هاي اتاق كاملآ معلوم بود كه برف روي هم جمع ميشود و بامها و سيمها ولبهي خانهها را ميپوشاند. در تمام طبقات عمارت چراغها روشن بود، گويي مدعوين در رفتن ترديد داشتند. در اتاق موجر وضع استثنائي و فوق العاده كاملا" به چشم ميخورد: كرسي از گوشهي اطاق به ميان خزيده بود و رويش آب در سماور ميجوشيد و دور تا دورش پشتيهاي بزرگ روي هم سوار بود. مادر در آشپزخانه غذا ميپخت. برادر بزرگتر اخمآلود و عصباني روزنامهاي را مرور مي كرد و پايش را به پايهي كرسي كه سخت داغ بود ميماليد؛ در اين حال قيافهاش مظهر قدرتي بود كه به ثبات خود ايمان ندارد. دستش را به پيچ راديو گذاشته بود و با تفنن صداي راديو را كم و زياد ميكرد. بهروز همچنان ساكت و خونسرد به مطالعهي مثنوي مشغول بود و گاهگاه سرش را به علامت اينكه به كشفي نائل شده يا نكتهي عرفاني تازهاي دريافته است تكان ميداد. مسعود كتابها و جزوههايش را روي زانويش گذاشته بود و ظاهراً ميكوشيد كه مسألهي بسيار مشكلي را حل كند: مدادش را ميجويد، سرش را ميخاراند، عينكش را بالا و پايين ميبرد، در جايش تكان مي خورد و دمبدم با كينه و التماس به برادر بزرگتر و راديو كه اينك صدايش زيادتر شده بود نگاه ميكرد. ناگهان كتابها را به گوشهاي پرتاب كرد و فرياد زد:
ـ نه ، نميشود! مسخره بازي است، بيعدالتي است! فاصلهي شيئي تا تصوير غلط در ميآيد. معلوم است... معلوم... بايد غلط دربيايد. من نميتوانم كار بكنم... اما؟ فردا جواب دبيرم را چه بدهم؟ مرده شوي اين شب تاريخي را ببرد! فاصله كانوني را درآوردهام، اين همه زحمت كشيدم، اين راديو لعنتي نميگذارد، آخر چيست؟ اين برنامههاي مزخرف چه شنيدني دارد؟ هميشه... هميشه همان افتضاح بازيها...
بهروز سرش را از روي مثنوي برداشت و آرام گفت:
| |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:45 pm | |
| ـ داداش، مسعود خان، آهستهتر، يواشتر، ما آبرو و حيثيت داريم، اگر تو نميخواهي بشنوي تقصير ديگران چيست؟ من هم بدم ميآيد، اما حق ديگران را رعايت ميكنم. هميشه بايد آزادي را رعايت كرد.
ـ «آزادي را بايد رعايت كرد»! بله، اما فقط من بايد رعايت كنم. اين چه آزادي است كه شما از خودتان درآوردهايد؟
بهروز سبيل هاي زا جويد و به دور دست نگاه كرد:
ـ گاهي بايد انقلاب مثبت كرد و گاهي انقلاب منفي. مولوي انقلاب منفي كرد و پيروز شد، اما اشتباه ما در اين بود كه اصلاً انقلاب نكرديم، نه منفي، نه مثبت.
مسعود با همان حركاتي كه هنگام حرف زدن داشت ناگهان از اين جواب نامربوط خشك شد. برادر بزرگتر كاملاً به خلاف انتظار راديو را خاموش كرد و آه بلندي كشيد. مسعود به خوشي كتابهايش را برداشت و در سكوت عميقي كه پديد آمده بود باز به صورت مسأله خيره شد. دو سه دقيقه گذشت و در اين مدت مسعود همچنان مستغرق در فاصلهي كانوني و اندازه شيئي و تصوير بود. يك مرتبه صداي شديدي كه از راديو برخاسته بود اتاق را لرزاند و فرياد برادر بزرگتر به دنبال آن به گوش رسيد:
ـ روشن ميكنم! پيچش را تا ته باز مي كنم! همه برنامه ها را مي گيرم! دلم مي خواهد اين مزخرفات را بشنوم. شما همه روشن فكر، شما همه مشكل پسند. من مبتذل، احمق، مرتجع. ولي اينجا هركس حقي دارد. اگر دلت نمي خواهد گورت را گم گن ! انبار هست، انبار هميشه مال توست.
مادر سراسيمه به اتاق دويد، سوزن را بالا برد و به سرعت به دوختن مشغول شد. با التماس گفت:
ـ چه خبر شده ، باز چه خبر شده؟ صداي راديو را كم كن.
و در همين حال با انگشت به در زدند و آقا و خانم مهاجر به درون آمدند. جنگ سرد هنوز ادامه داشت. برادر بزرگتر كه برخاسته بود از هيجان ميلرزيد و حرفهاي نامربوطي ميزد. بهروز نيمخيز شد و انگشتش را لاي مثنوي گذاشت. مسعود كه غافلگير شده بود حس كرد كه مثل خر پايش در گل گير كرده است. آقاي مهاجر سرش را خاراند و در امر اصلاح تسريع كرد:
ـ باز جنگتان شده است؟ عصباني نشويد، صلح كنيد. آن هم شب به اين خوبي!
چون اصل قضيه ريشهدار نبود خيلي زود صلح كردند: برادر بزرگتر صداي راديو را آرامتر كرد و پهلوي خودش براي آقاي مهاجر جا باز كرد و آقاي مهاجر وقتي ميخواست بنشيند سرش به ديوار خورد كه اگرچه همه ديدند اما به روي خودشان نياوردند. خانم مهاجر -كه مثل مادر خود را در چادر پوشانده بود- به علت اينكه كرسي حالش را بهم ميزد گوشهاي روي قالي نشست و باز با مادر حرفهاي تمام ناشدني مخفيانه و اسرارآميز خود را شروع كرد. اما مادر، هرچند كه براي او احترام فوق العاده قائل بود و در صحت نظريات و سخنانش ترديد نداشت ولي از آنجا كه از كودكي به سرگذشت اجنه و پريان علاقمند بود و نمي توانست يك دقيقه هم بالاستقلال فكر كند يا مطلبي را از خود بسازد يا با خود سرگرم باشد، با كمال احتياط گوش به طرف اطراف داشت كه مبادا كلمهاي از صحبتهاي ديگران را نشنود. بهروز هم به خاطر حفظ و رعايت آزادي گفتار آماده شد كه به سخنان آقاي مهاجر گوش بدهد. و مسعود كه تسليم شده بود در دل گفت:
«چقدر دلم ميخواهد اين سماور را بردارم و روي كلهي تاسش خالي كنم. پدر سوخته، الان باز شروع ميكند: يا قصهي شاه عباس را ميگويد يا پروندههاي دادگستري را تعريف مي كند.»
آقاي مهاجر شكمش را نوازش داد و گفت:
ـ بله خيلي سرد است.
مادر با علاقه خودش را جلوتر كشيد.
ـ خيلي سرد است. يك سال همين وقتها ما به كردستان مي رفتيم، وسط راه ماشين خراب شد...
مادر به بهروز رو كرد و گفت:
ـ چاي بريزيد، تعارف كنيد.
برادر بزرگتر، آهسته دستش را به پشت كمد كوچك و نيمه شكستهاي كه گوشهي اتاق بود برد و چون از وجود دو بطر عرقي كه ظهر خريده بود مطمئن شد لبخندي بر قيافهي عبوسش نشست. آقاي مهاجر پرسيد:
ـ پس آقاي بلبل و آقاي درويش؟
مسعود، مثل خروس بيمحل كه در عين حال ميداند چه روي خواهد داد جواب داد:
ـ آنها هم تشريف مي آورند!
خانم مهاجر با لحن معنيداري كه سابقه نداشت گفت:
ـ آقاي مازيار هم ميآيند؟
همه به هم نگاه كردند و يك موج ترديد از سرها گذشت. آقاي مهاجر مثل هر وقت كه صحبتش بريده ميشد، با توجه به سابقهي حواس پرتي فردي و خانوادگيش، از ياد برد كه در چه باره صحبت ميكرده است. اين است كه خيال كرد بايد دنبالهي قصهاي را بگويد:
ـ ... بعد امراء قزلباش جمع شدند، همهشان ، با لبادههاي دراز و ريشهاي پهن...
مادر كه همه وقايع زندگي را - ولو نامربوط - جدي و مربوط ميدانست و عليالخصوص هر داستان و سرگذشتي را در زمانها و مكانهاي مختلف، قابل وقوع ميشمرد پرسيد:
ـ در راه كردستان؟
چند صداي پا شنيده شد و پس از آن بلبل و درويش، در ميان شادي عمومي، به درون آمدند. آقاي مهاجر همانطور كه با آن دو تعارف ميكرد جوب داد:
ـ آه بله. نه، نه، ماشينمان خراب شد. ما با چند تن از رؤساي دادگستري رفته بوديم، هم براي گردش و هم براي كار...
مسعود در دل گفت:
ـ «حتماً آن سال پروندهي مهمي در جريان بوده، حالا همهشان مثل گاو گوش ميكنند...»
همهي ساكنان خانه، به علت اينكه جوان و بيتجربه بودند، لزوم همصحبتي مرد جهانديده و پختهاي را كه كس ديگري جز آقاي مهاجر نميتوانست باشد حس ميكردند و هر كدام، علاوه بر اين، حساب خاص ديگري هم داشت. مادر و پسرانش پيش خود به اين نتيجه ميرسيدند كه مستأجري از آقا و خانم مهاجر بيدردسرتر و محترمتر در اين روزگار گير نميآيد؛ از آن گذشته آقاي مهاجر با حس احترامي كه در دوستانش به وجود ميآورد و با سر تاس و شكم بزرگ، بهترين كسي است كه مي تواند جنگها و اوقات تلخيهاي مداوم را با ميانجيگري حكيمانهي خود به آشتي مبدل كند. بلبل به مناسبت اينكه جوان موقع سنجي بود و بعيد نميدانست كه روزگاري سر و كارش با دادگستري بيفتد ميكوشيد كه دل آقاي مهاجر را به دست بياورد. و درويش اگر چه در باطن بي اعتنايي ميكرد، اما ظاهراً از وارستگي و خوش مشربي و مجلسداري آقاي مهاجر خوشش ميآمد. در اين ميان مازيار (او هنوز نيامده بود و به همين سبب موج ترديدهاي پنهاني هر دم بلندتر مي شد) كه چند بار خود را مجبور به شنيدن قصه هاي شاه عباس و محتوي پروندههاي راكد و شرح مسافرتهاي مذهبي كرده بود تا حدي از خانم و آقاي مهاجر بيزار بود. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:45 pm | |
| در بيرون برف همچنان ميباريد و سرما بيداد ميكرد، اما در اتاق صحبت تازه كرك ميانداخت و پسر ميرزا موسي خان به جنگ برادر الهروردي خان ميرفت و از استكانهاي چاي بخار برميخاست. درويش با چشمهاي بادكرده و صورت پفآلود پهلوي دوست و مريدش بهروز نشسته بود. بلبل، عطر زده و مرتب، از راه اجبار نزديك هيزم خشك به پشتي تكيه داده بود و براي اينكه شلوارش از اتو نيفتد وضع نامتعادلي به خود گرفته بود. آقاي مهاجر و برادر بزرگتر با صلح و صفا ميكوشيدند كه جاي بيشتري به خود اختصاص بدهند و چون دورهي مقدماتي صحبتها سپري شده بود مادر و خانم مهاجر كاملاً در لاك هم فرورفته بودند و پچپچ مخفيانه و اسرار آميز در اين باره بود كه: مازيار دست زن بدكاره را كه خيلي جوان و خوشگل بود گرفت و به اتاق برد و حتا شنيده شد كه به او گفت: «جونم» و زن هم در جواب با عشوهگري ناز كرد و گفت: «عزيزم» و اين ها را خانم مهاجر به گوش خود شنيده و به چشم خود ديده بود. پس از آمدن درويش و بلبل كه قضيه از طرف مادر و خانم مهاجر طرح شده بود صحبتهاي پراكنده در پيرامون آن ادامه داشت و هر چند كه دستههاي مختلف براي ارزيابي موضوع در حال گروهبندي بودند اما به علت ناگهاني بودن و سرعتي كه در بيان مطلب به كار رفته بود فرصت تفكر صحيح و سالم براي كسي دست نمي داد. صحبتها اغلب از اين قبيل بود:
ـ آخر مازيار؟ اين جواني كه هيچ كس ماه تا ماه رويش را نميبيند چه طور ممكن است چنين كار ناشايستهاي بكند؟
ـ جوان نجيببي به نظر ميآيد، اما با اين حال باطنش را خدا ميداند.
ـ با اين حال چرا تاكنون هيچكس را به اتاقش راه نداده است؟
ـ آدم مرموزي به نظر ميآيد، شايد هم خجالتي باشد، شايد مي ترسد با ما حشر و نشر كند.
ـ اين درست است، حتا ما كه همسايه ديوار به ديوارش هستيم نتوانستهايم اتاقش را ببينيم. نفهميدهايم در آن چه كار مي كند. معلوم نيست كي بيرون ميرود، كي بر ميگردد...
و سرانجام ورود مازيار به اين گفتگوها و قضاوتهاي ناتمام پايان داد. همه جلوپايش برخاستند و او كه بيحوصله مينمود پس از احوالپرسي، چون در اين روزها بيماريش شدت يافته بود، با عرض معذرت كنار كرسي خوابيد و پايش را بالا برد و با حجب و شرمي كه زاييدهي اين بيتربيتي بود به رختخوابي كنار ديوار تكيه داد و زير لب آه كشيد. اين سومين باري بود كه آقايان وخانمها، با اين وضع روبه رو ميشدند.
در عرض چند دقيقهاي كه همه ساكت بودند اتاق به صورت اتوبوسي درآمده بود كه در بيابان خراب شود و مسافرانش با بيم واميد سر ها را به اين سو و آن سو تكان بدهند و در دل دعا بخوانند. اما ناگهان اتوبوس به حركت درآمد. مازيار گويا اين حركت را احساس كرد: همانطور كه خوابيده بود نيم خيز شد و باز خوابيد، مثل اينكه تكان شديدي از جا كندش، ولي فقط عطسهاي كرد. آقاي مهاجر حس كرد كه بايد يكايك را مثل دانههاي تسبيح به هم بپيوندد:
ـ خيلي خوب، خيلي خوب، بچهها، اميدوارم اين اجازه را به من بدهيد كه به شما بگويم: «بچه ها». من عجب آدم فراموشكاري هستم: هميشه از شما اجازه ميگيرم. اما چه كنم؟ به من اجازه بدهيد كه جاي پدر شما باشم، شما را فرزندان خودم حساب كنم... چقدر خوب بود اگر... بله اگر بچه داشتم الان اندازهي مسعود خان بود. لابد با هم دوست ميشدند، چون او هم به رياضيات علاقه داشت.
بلبل مشتاقانه پرسيد:
ـ عجب ؟ كه شما خودتان به رياضيات علاقه داريد؟ آخ! حيووني، اين اخلاقتان به بچهتان هم سرايت ميكرد.
ـ بله، همه چيزش به خودم ميرفت. من زماني ورزشكار بودم، خانم ميداند، ميلهايي داشتم كه در كردستان ساخته بودند. بعد از مدتي كه ورزش كردم يك روز سرما خوردم و دير به اداره رسيدم. اتفاقاً همان روزي بود كه دزد جنايتكاري را محاكمه ميكردند و وزير براي تماشا ميآمد. از فردايش ورزش را ترك كردم.
بلبل گفت:
- اما چطور شد كه عرقخوري را ترك كرديد؟ قبل از ورزش بود يا بعد از آن؟
ـ نه، قبل از آن... درست وقتي كه با خانم عروسي كرديم. فردايش، مرحوم ابويشان فرمودند از اين كار دست بكش، مرحوم ابويشان حجهالاسلام بودند، ما دست نكشيديم كه بعد معلوم شد خدا كفارهاش را برايمان معلوم كرده است: بچه دار نشديم كه نشديم. آن وقت يك سال من در حضرت رضا توبه كردم. سرم را به ضريح گذاشتم و گريه كردم. از ته دل گفتم: خداوندا ديگر عرق نميخورم، در عوض بچهاي به من بده. خانم هم پشت سرم بود، صداي گريهاش را ميشنيدم، او هم ميگفت: خدايا، به خاطر پدرم كه يك عمر حجهالاسلام بود مرا بچه دار كن. اما خواست خداست ، بي خواست او...
مادر كه عبرت گرفته بود با چشمهاي درشت و هراسان به جاي مبهمي نگاه كرد:
ـ ... يك برگ از درخت نمي افتد.
بلبل ميدانست كه در اين لحظه بايد چه پرسيد:
ـ وقتي خدا نخواهد بزرگترين دكترها هم عاجز ميشوند. خيلي خرج كرديد؟
خانم مهاجر چادرش را محكمتر به خود پيچيد و گفت:
ـ دكتر هاي دنيا را ديديم، چه قديميها چه جديديها، چقدر پول داديم، چقدر مخارج كرديم.
آقاي مهاجر گفت:
ـ در سفر پارسال خراسان، به پيرمرد مقدسي كه دعانويس بود مراجعه كرديم، هيچ... در طوس پيرزن لحيمكاري را به ما معرفي كردند، آن هم نتيجهاش هيچ بود. نتيجهاش اين است كه من بچه ندارم. نميدانم براي كه زندگي ميكنم، چرا مي روم اداره، اين حقوق را مي خواهم چه كنم. اين قاليها به چه درد ميخورد؟ وقتي بچه نباشد هيچ چيز نيست، هرچه پيدا كني مثل اينكه هيچ چيز به دست نياوردهاي.
مسعود كه مقدار اسيد سولفوريك را هنوز به دست نياورده بود عددها را در هم ضرب مي كرد: «شش پنج تا... خدايا شش پنج تا چند تا؟» آقاي مهاجر دستش را روي شكمش لغزاند و گفت:
ـ ببينيد ، من باز فراموش كردم، مي خواستم بگويم برنامهي امشب چيست، پرت رفتم. اما تقصير خودتان است، نيست؟
بلبل كه خود به خود سخنگوي جمعيت شده بود و اكنون در جستجوي فرصتي بود كه از اين دردسر رهايي پيدا كند به سرعت جواب داد:
ـ بله، بله، همينطور است.
ـ خوب، من معتقدم آقاي بلبل يك دهن از همان آوازهايي كه پشت راديو مي خوانند برايمان بخوانند. از آقاي مازيار هم خواهش ميكنيم تارشان را بياورند استفاده كنيم. ما كه تاكنون آن را نديدهايم، فقط گاهي از پشت در صدايش را مي شنويم... هر چند لايق نيستيم... بلكه كمي تار بزنند استفاده كنيم، شايد بيشتر با هم دوست شديم. اگرچه من و خانم در دين خيلي تعصب داريم، كما اينكه همه دارند، حالا فقط جوانها به اين چيزها ميخندند، ما هم به دورهي خودمان همينطور بوديم، چه عرقخوريها كرديم، چه الواط بازيها... اما موسيقي؟ من كه آن را حرام نمي دانم... خانم، شما تعريف كنيد، شما تعريف كنيد. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:46 pm | |
| خانم با صداي زير و زنگدارش كه گويي از سردابهي تاريكي بيرون ميآمد تعريف كرد:
ـ بله ، ما شش خواهر بوديم سه برادر. مرحوم پدرم خيلي امروزي بود، فتوا داد كه براي خودش موسيقي حلال است. آن وقت هركدام ما را تشويق كرد به موسيقي. هر كدام سازي ياد گرفتيم. من ضرب و آواز ياد گرفتم. غروب به غروب... وقتي نمازش را مي خواند، جمع ميشديم و ميزديم و ميخوانديم. او، خدابيامرزدش، يك گوشه مينشست و زير لب ميگفت: روح آدم تازه مي شود...
درويش و بهروز پس از مدتها سكوت زمزمه كردند:
ـ خيلي روشنفكر بوده است. خيلي كم اين جورگير ميآيد.
آقاي مهاجر رو به مازيار كه چرت ميزد كرد و گفت:
ـ خوب، چطور شد؟ تار چه شد؟
مازيار خصمانه زير لب قرقر كرد:
ـ تار نم كشيده است.
پيش از آنكه كسي به رطوبت اين جواب پي ببرد برادر بزرگتر كه ظاهراً از سير اوضاع ناراضي بود قيافهي خشكي به خود گرفت و همه را به پيش خواند و با احتياط فراوان، در حالي كه مواظب كوچكترين حركات خانم مهاجر بود، مسألهي خوردن عرقها را پيش كشيد و عاجزانه خواهش كرد كه آقاي مهاجر هم به خاطر وظيفهاي كه در رهبري فرزندانشان دارند توبهي خود را بشكنند و به هر حال در غياب خانم چه مانعي خواهد داشت؟ به ياد گذشته ها... و البته براي اينكه خانم مانع نشود زمينه چيني خواهند كرد (مادر همه چيز را ميداند و رضايت او سالها پيش جلب شده است). ولي وقتي خانم و مادر را به بهانه اي از اتاق بيرون كردند، بدون اينكه وقت گرانبها را از دست بدهند فيالمجلس عرقها را تقسيم ميكنند و با پرتغالهاي خوشمزهاي... درست است كه ناراحت كننده خواهد بود اما... خيلي زود سر ميكشند.
همه مثل كودكي ذوق زده شدند و آقاي مهاجر در اين ذوق زدگي فراموش كرد كه روزگاري سرش را به ميلههاي مقدسي ماليده است، اگر چه دامنهي اين فراموشي آنقدر وسيع بود كه به ياد نمي آورد چند بار از تماس ميله هاي سرد با سر تاسش لرزش خفيفي در خود احساس كرده است.
مسعود كه حس مي كرد ساعات بحراني در حال فرا رسيدن است و چينهاي عميقي پيشاني كوتاهش را پوشانده بود ناگهان پرسيد: «شش پنج تا چند تا؟» و بعد مثل اينكه مسئول تمام اين بدبختيها آقاي مهاجر است به او رو كرد و چون دشمن خود را مرد محترم و منصفي ميدانست به استدلال پرداخت:
ـ آقاي مهاجر ! شما جاي پدر من... من توي اين خانه بدبخت شدم، از همه كار باز شدم. ملاحظه بفرماييد: اين نقشهي اختراع ماشين نفتي است (جزوه اش را جلو برد، ورق زد ونشان داد) من بدون هيچ وسيله و هيچ تشويقي دائم فكر مي كنم... اين جاي شوفر است، اين جلو موتور است، زيرش بشكهاي است كه آب در آن ميجوشد. هر وقت خواستيم ماشين تندتر برود فتيلهاش را بالا ميكشيم، هر وقت خواستيم نگاهش داريم فوت ميكنيم... با ده ليتر نفت ميشود رفت خراسان، نميخواهيد؟ با نيم ليتر برويد شاه عبدالعظيم، يا هر كجا كه دلتان خواست... ولي چه فايده؟ به من احمق بگوييد چه فايده... باهمين وسايل كم يك دوربين آستيني ساختم، اما عكس بر نميدارد. چرا؟ براي اينكه تاريكخانه ندارم، براي اينكه سه پايهام لق است...
آقاي مهاجر اگر چه به نقشهي ماشين خيره شده بود، اما ميشنيد كه يك فوج سرباز كه از بچههاي عجيب و غريبي تشكيل شده بود با صداي زير خود در گوشش فرياد ميزنند: عرق! عرق! مسعود كه ظاهراً دريافته بود دشمن او آقاي مهاجر نيست بلكه موجودي نامرئي است كه در هوا پخش شده است به اطراف نگاه ميكرد و زوزه ميكشيد:
ـ بله، براي اينكه سه پايه ندارم. ميگويم يك اطاق به من بدهيد آنجا درسم را بخوانم، مسألههايم را حل كنم، انبار را هم آزمايشگاهم كنيد، نتيجهاش اين است، نتيجهاش اين است كه بنده، شاگرد ششم رياضي، الان نمي دانم دو دو تا چند تا است... مرده شورش راببرد، مرده شوي اين زندگي راببرد!...
برادر بزرگتر لبخند زد و گفت:
ـ حالا مواظب عينكت باش كه نيفتد.
مسعود كتابهايش را برداشت و داد كشيد:
ـ من اصلاً اين شب چله را نمي خواهم! از همهي شما بدم ميآيد! الان ميروم توي آشپزخانه، همانجا درس ميخوانم... من عادت دارم، من به محروميت عادت دارم...
وقتي بيرون رفت برادر بزرگتر مثل اينكه هيچ واقعهاي اتفاق نيفتاده است به آرامي گفت:
ـ البته ميبخشيد، آقاي مهاجر، يك كمي خل است. اينكه عرض كردم «مواظب باش» بي جهت نيست؛ تا حالا ده دوازده عينك عوض كرده است. آخر چشمش هم خيلي ضعيف است. يك روز... بيادبي است، ميرود مستراح، ميلش ميكشد پائين را نگاه كند، به نظرش خبري هست يا اينكه مثلاً به فكر اختراع افتاده است. عينكش مي افتد، ميرود پائين... يك روز با همكلاسش دعوا مي كند، يك روز هم آن را گوشهاي جا ميگذارد. اين طور...
آقاي مهاجر گفت:
ـ بچه است.
خانم مهاجر كه باطناً خوشحال شده بود و واقعاً از اين متأسف بود كه چرا كار به زد و خورد نكشيده است ظاهراً خود را آزرده نشان داد:
ـ شما زياد سر به سرش مي گذاريد.
بلبل، راحت در جائي كه اكنون وسيع شده بود پهن شد و زمزمه كرد:
ـ خشك است ، خشك.
درويش به بهروز نگاه كرد و سرش را فيلسوفانه و به مسخره تكان داد:
ـ هنوز به عوالم ما نرسيده است.
بهروز تصديق كرد و مادر برخاست و به آشپزخانه رفت.
باز اتوبوس ايستاد. خانم مهاجر، چادرش را بيشتر به خود پيچيد و مثل تك درخت غبارزدهاي در پهناي كوير، سرش را اندكي خم كرد، گويي تنفس برايش مشكل شده بود. مازيار ناليد و پاي دردمندش را با دست فشرد. در سكوتي كه بر همه سنگيني مي كرد، نگاههاي آرزومند به آهستگي و تنبلي نسيم گرم بر شاخههاي درخت صحرايي مينشست و كاملاً احساس ميشد كه ميخواهد با نيروي خود درخت خشك را آهسته آهسته از جا تكان بدهد و به آشپزخانه بفرستد. اين بار سكوت را راديو شكست:
«ريودوژانيرو ـ يونايتدپرس. امروز خبر رسيد كه در مسابقهي بزرگ فوتبال كه قرار بود بين تيمهاي برجستهي امريكا و شوروي به عمل آيد وقفه اي روي داده است. اگر چه هنوز از حقيقت قضايا اطلاع صحيحي در دست نيست اما طبق اظهار مقامات محلي اين وقفه به علت آن است كه يكي از تيمها از شناختن داور بين المللي خوداري كرده است...»
اتوبوس آرام آرام مثل زورقي كه روي امواج نرم دريا به پيش برود، به راه افتاد. از مدتها پيش جبههها مشخص بود، ديگر جمعآوري قوا لزوم نداشت. بهروز و درويش خود را از سنگر گرم و تنبليآورشان بالا كشيدند. درويش لبخند زد و گفت:
ـ وقتي ديدند شكست ميخورند فوراً از شناختن داور خودداري كردند. كاملاً معلوم است كه اين كار را تيم امريكا كرده است . براي اينكه...
بهروز مثنوي را كنار گذاشت و چون مدتها سكوت كرده بود اول سرفهاي كرد و بعد سخنان درويش را تاًييد كرد:
ـ ... براي اينكه هميشه همينطور بوده است. امپر ياليسم يعني همين. نفتها را كه مي بلعند، بازارها را كه در دست ميگيرند، ميدان فوتبال را هم مي خواهند قبضه كنند. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:46 pm | |
| برادر بزرگتر و آقاي مهاجر به هم نگاه كردند و لبخند زدند: علاوه بر آنكه به ديوانگي آن دو ميخنديدند ميخواستند از پشتيباني و نيروي معنوي يكديگر اطمينان حاصل كنند. مازيار چشمهايش را بسته بود و حتي اندكي هم وضع خود را تغيير نداده بود، همچنان دراز كشيده و پاها را به رختخواب تكيه داده، اما «آه» آهسته از دهانش بيرون ميآمد. بلبل به خلاف ميل باطنياش گفت:
ـ آقاي مهاجر لطفاً صداي راديو را بلند كنيد تفسيرش را گوش كنيم.
خانم مهاجركه هواي توفاني را در رگبرگ هاي خوداحساس كرده بود برخاست وگفت: «من به آشپزخانه مي روم،كمك مادر» ودر اين حال نگاه مشكوكش از روي همه گذشت. گويندهي راديو با حرارت غيرعادي و هيجان محسوس تقريباً فرياد ميكشيد:
ـ «تاثير اين واقعه در روابط بين المللي آشكار و واضح است. توپي كه قرار بود با آن بازي شود در حقيقت به مثابه وزنهاي بودكه ميتوانست در كفهي ترازوي سياست جهاني سنگيني خود را به نحو بارزي به اثبات برساند، و اگر چه هنوز معلوم نيست كه كدام كشور با خودداري از شناختن داور به بحران اوضاع كمك كرده است اما مي توان گفت كه روس ها بار ديگر نشان دادند...»
برادر بزرگتر راديو را خاموش كرد و به بلبل كه در مقابل عمل انجام شدهاي قرار گرفته بود گفت:
ـ بفرمائيد! از اين بهتر؟ روسها به محض اينكه ديدند شكست ميخورند توپ را به هوا پرتاب كردند، بعد هم گفتند داور را قبول نداريم. پس همزيستي مسالمتآميز همين است؟
بلبل، سرگشته جواب داد:
ـ شما كه ميدانيد، شما ميدانيد كه من در سياست وارد نيستم، آدم بيطرفي هستم، چرا از من ميپرسيد؟
ـ نه، از شما نپرسيدم، از اين آقايان پرسيدم، از آقاي بهروز خان و جناب درويش پرسيدم. جوابتان چيست؟
آقاي مهاجر گفت:
ـ ملاحظه بفرماييد، اين موضوع حتا در دادگستري هم سابقه دارد. يعني كساني كه در حقوق وارد باشند ميفهمند كه امريكا طرفدار عدالت است، چرا؟ براي اينكه ميتوانست به تنهايي بازي را ادامه بدهد اما نداد... چون دموكراسي اين طور حكم ميكند، براي اينكه... براي اينكه در فوتبال اگر طرف حاضر نشد، ادامهي بازي خيانت به عدالت است.
بهروز مجهز شد:
ـ خيلي خوب، من جواب شما را بدهم يا برادرم را؟ اين طور كه بحث نمي كنند... من تمركز افكارم را از دست مي دهم.
«شما» شكمش را لمس كرد و برادر بزرگتر كه شرارتش كم كم بيدار مي شد با صداي بلند گفت:
ـ جواب بنده را، جواب بنده را، آقاي اخوي! اين همه اردوگاه كار اجباري در شوروي چه ميكند؟ تا كسي جيك بزند ميبرندش سيبري، يا تبعيدش ميكنند به كوههاي اورال. شكمشان كه سير نيست، كفش حسابي هم كه ندارند، ميماند آزادي. آن هم كه ملاحظه ميفرماييد به چه وضعي در آمده است.
بهروز خونسردي خود را باز يافت و با لحن آخوندي كه از طلبهي تازهكاري امتحان ميكند پرسيد:
ـ منبع اطلاعات شما چيست؟
مازيار آه بلندي كشيد و برادر بزرگتر كه صورتش سرخ شده بود و انگشتهايش را از خشم به صدا در ميآورد فريادكشيد:
ـ منبع اطلاعم؟ همهي راديوهاي آزاد، همهي روزنامههاي ملي، عكسهاي حقيقي، فيلمهاي مستند...
ـ اينها حساب نيست، قلم دست دشمن است، اين طور نيست؟
درويش معصومانه زمزمه كرد:
ـ چرا، همينطور است، قلم دست دشمن است.
بلبل، كاملاً به خلاف ميلش، در سياست وارد شد:
ـ از من نشنيده بگيريد اما به عقيدهي من شما اشتباه ميكنيد. ممكن است در اين قضيه دست انگليسها در كار باشد.
آقاي مهاجر با علاقه سؤال كرد:
ـ چطور؟ يعني آنها بازي را عقب انداختهاند؟
ـ من نميخواهم اظهار عقيده كنم، چون بيطرف هستم، فقط دنبال كار خودم ميروم، به كسي كاري ندارم، اما بعضي وقتها... يك جملهي معروفي بود، تفرقه بينداز و...
آقاي مهاجر حرف او را تكميل كرد:
ـ آه، بله... بينداز و حكومت كن. خيلي به دلم چسبيد. حتماً آنها انگولك كردهاند.
بهروز، بي آنكه توجه كند، با همان خونسردي به حرفش ادامه داد:
ـ شما بهتر است به حقايق عيني توجه داشته باشيد: ملاحظه بفرماييد كه اقتصاد ما سالم نيست، ارزمان خارج ميشود، جوانهاي ما را هوليود فاسد ميكند، مغازههامان پر از اسباببازيهاي امريكايي است. امپرياليستها ديگر از اين بهتر چه مي خواهند؟ دخترها آدامس ميجوند و پسرها با كاپوت دنبالشان ميافتند...
برادر بزرگتر دست راستش را تهديدكنان به جلو برد و با دست چپ آستين بهروز را گرفت و بلندتر داد كشيد:
ـ به جهنم! به جهنم! به كوري چشم امثال شما كه براي خارجيها كار ميكنيد و ازشان پول ميگيريد! همين خوب است، لااقل امنيت داريم، چند جور آزادي داريم، حرفمان را ميتوانيم بزنيم، آقا بالاسر نداريم، مأمور مخفي گوشه و كنار مواظبمان نيست. اما در شوروي؟ سلماني كارآگاه است، شوفر كارآگاه است، مقاطعهكار و روزنامهچي كارآگاه است، دلاك كارآگاه است، فاحشه كارآگاه است، حتا رئيس پليس هم كارآگاه است.
بهروز كه از سنگيني و حتميالوقوع بودن ضربههاي برادر بزرگتر باخبر بود و در عين حال ميدانست كه نشان دادن ضعف، آتش جنگ گرم را تيزتر خواهد كرد كوشيد كه خود را از دست او نجات بدهد، به نوبهي خود صدايش را بلند كرد:
ـ اينطور نيست! اين طور نيست! اينها افتراست، دروغ است. تو حق داري از منافع خودت دفاع كني، اين كاري است كه سرمايهداران در همه جاي دنيا ميكنند، اما من به خاطر انسانيت دفاع ميكنم، نه براي خارجي ها.
ضربهي اول شتاب آلود و مبهم وارد آمد، اما قبل از آنكه دومين ضربهي دردآور بر سر بهروز فرود بيايد، بلبل كه ظاهراً خود را از هر كوششي عاجز ميديد ناگهان به آواز خواندن پرداخت و آقاي مهاجر ضمن آنكه به نظارت در امر آتشبس پرداخته بود و با دستهايش دو برادر را از هم جدا ميكرد بريده بريده گفت:
ـ خيلي خوب، استغفرالله! اينها همه به كنار. دست كم ما همه مسلمانيم. آنها ميگويند خدا نيست، استغفرالله! دين ترياك است، باز هم استغفرالله! آخوندها و كشيشها را توي ماشين باري سوار ميكنند و به دريا ميريزند، استغفرالله! اينها شوخي ندارد، اينها شوخي ندارد.
آقاي مهاجر ميدانست كه با خوردن عرق موافقت كرده است و اكنون تعجب ميكرد كه چرا احساسات مذهبياش هردم رقيقتر مي شود و اشك آرام آرام از چشمهايش مي ريزد.
ـ آن وقت اگر بر ما مسلط شوند... اگر مسلط شوند حضرت معصومه را خراب مي كنند، امامزاده داود را به آب ميبندند، حضرت رضا را به توپ ميبندند، مگر نكردند؟ مگر نيستند؟ آن وقت مگر... مگر شما مسلمان نيستيد؟ | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:47 pm | |
| همه، با اينكه نميدانستند واقعاً چه هستند، سرشان را تكان دادند. تنها درويش زمزمه كرد:
ـ ما ماترياليست خداپرست هستيم.
و برادر بزرگتر كه اكنون تمام زشتي و بدي كارش را احساس مي كرد بغض كرد و چوب كبريتي را كه لاي دندانهايش فشار ميداد شكست و چون ميترسيد كه خوردن عرق (كاري كه آنقدر دوست ميداشت) به تعويق بيفتد سرش را بلند كرد و با قيافهاي پوزشخواه نگاهش به ديوار دوخت. آقاي مهاجر گفت:
ـ خيلي خوب، بچهها... اگر اجازه ميدهيد، اگر اجازه ميدهيد شما را...
وقتي برادر بزرگتر بطريهاي عرق و پاكت پرتغال را به سرعت و چابكي از پشت كمد بيرون آورد به همه نگاه كرد و عبوسانه لبخند زد: آنها هم بغض كرده بودند.
در لحظاتي كه ليوان هاي بزرگ از عرق پر مي شد و با احتياط و شتاب (كه كاملاً بي مورد بود) ناگهان خالي ميشد و حتا قبل از آن،كه آتش گفتگو گرم بود، مسعود در آشپزخانه به طرح نقشه هاي قهرماني براي فرار از خانه اشتغال داشت. براي اين كار لازم بود كليهي راه هايي كه ميتوانست مورد استفاده قرار بگيرد به طريق هندسي روي كاغذ رسم شود و ساعت دقيق فرار و طرز مقابله با حوادث احتمالي به دقت تعيين گردد.
خانم مهاجر كه ناگهان همهي زندگي خود را بيهوده و اطرافيانش را مردمي كسالت آور و شوهرش را پيرمرد تبهكار توبهشكني ديده بود به درگاه تكيه داده بود وخاموش، با لبهاي خشك وچشمهاي نمناك، به تاريكي نگاه ميكرد و بياراده مادر را كه مثل پيچكي به دورش ميخزيد از خود ميراند. مادر گفت:
ـ خوب، چه ميشود كرد؟ آخر جوانند، بهتر از اين است كه بروند بيرون بخورند.
خانم مهاجر بي آنكه تكان بخورد و يا سرش را برگرداند جواب داد:
ـ جوانند؟ ولي شوهر من كه پير است، پنجاه شصت سال دارد، او چرا؟ مگر به درگاه خدا توبه نكرده بود؟ ميدانم چرا بچهدار نمي شوم... براي همين است. او فقط ميخواهد مرا گول بزند. روزه ميگيرد، نماز ميخواند، زيارت مي رود، همهاش براي اينكه مرا گول بزند. يك ذره اعتقاد ندارد، اگر داشت...
ـ اما هنوز دير نشده است... خيليها بعد از سي چهل سال كه اين طرف و آن طرف گشتند يك دفعه آبستن ميشوند. شما مگر چند سال داريد؟ ماشاءالله جوانيد، هنوز بايد اميد داشته باشيد.
ـ ... اگر داشت من آبستن ميشدم. بدتر از اينها: من خيلي خوب ميفهمم كه اصلاً دلش بچه نميخواهد. همه حرفهايش ظاهري است. چطور ممكن است؟ برايش فرق نميكند، برايش... فرق نميكند...
مادر به مسعود نگاه كرد. مسعود همچنان روي هاون سنگي بزرگ آشپزخانه نشسته بود يا، صادقانه تر، در آن فرو رفته بود و ظاهراً به نظر ميرسيد كه بيرون آمدنش آسان نخواهد بود. در اين لحظه مسعود در خيابان تاريك و درازي قدم ميزد و زوزهي سگها را ميشنيد، اما قبل از آنكه بتواند به موقع خودش را نجات بدهد به پاسباني برخورد كه ميخواست او را به كلانتري جلب كند. مجسمهي خانم مهاجر كه هنوز به درگاه چسبيده بود شايد همان احساسي را داشت كه مردان بدبخت تاريخي، در ميدانهاي فراموش شده و دورافتادهي شهرها، در آرزوي روز پردهبرداري دارند. مادر كه از سرما خوردن دوست خود بيم داشت، چادر او را كه نزديك بود بيفتد باز بر سرش كشيد. خانم مهاجر تشكر كرد و مسعود دنبال پاسبان به راه افتاد. مادر گفت:
ـ شما فكر ميكنيد اگر بچه داشتيد خيلي راحت بوديد؟ خودتان ميبينيد كه من چه ميكشم. يك دقيقه با هم نميسازند. از روزي كه اين خانه را ساختهاند بدتر شدهاند، روز به روز بدتر ميشوند، نمي دانم چرا. مگر من چه گناهي كرده بودم كه حالا بايد كفارهاش را پس بدهم؟ سالهاست، سالهاست همينطور... اگر پدرشان زنده بود...
ـ اما فكرش را بكنيد، باز هم سرتان گرم است. درست است كه يك دقيقه راحتي نداريد اما... آخ! راستي شما چقدر مهربان هستيد. هر چند كه حالا ديگر مهربان هم نباشيد براي من فرقي نميكند، ولي... خوب، ما هر جا رفتيم مثل شما نديدم. صاحبخانه اينطور باشد، دست و دلش باز باشد، با مستأجرها مثل برادر، اهل رفت و آمد، اصلاً گير نميآيد. من متعجبم، چرا، چرا شما اين كارها را ميكنيد؟
ولي خيلي زودتر از آنچه پيش بيني ميشد تعارفات آرام گرفت و احساسات گرم مادرانه اي كه ناگهان در دل خانم مهاجر پديد آمده بود جاي خود را به همان خشكي و كينه توزي سابق داد. درست است كه در اين خانه همه با هم چنان دوست بودند كه تصور ميرفت اعضاي خانوادهاي دور هم جمع شدهاند، اما مازيار البته جوان مرموزي بود و نميخواست ديگران را به اطاقش راه بدهد و تمام اين قرائن نشان مي داد كه كاسه اي زير نيم كاسه اش هست. خيلي خوب، ملاحظه بفرمائيد، اين اتاق اوست، رو به روي آشپزخانه است، پشت شيشهاش را كاغذ سياه چسبانده است. معني اين كار چيست؟ بعد هميشه در اتاقش را قفل ميكند. چرا؟ و ميدانيد، آن شب هيچكس در خانه نبود، شب تاريكي بود، من در اتاقم نشسته بودم و خياطي ميكردم، زير لب براي خودم آواز ميخواندم. آقا هنوز نيامده بود و دلم شور ميزد. نميدانم چرا وسواس گرفته بودم كه آقا ممكن است با ماشين تصادف كند. خيلي ميترسيدم، چون اگر او... من تنها ميماندم. بلند شدم و راديو را روشن كردم. حوصلهام سر رفت، باز رفتم سر خياطي. به ياد پدرم افتاده بودم. چقدر سال پيش بود؟ مادرم را اصلاً به ياد نميآوردم چون وقتي كوچك بودم مرده بود. برادرهايم هر كدام به گوشهاي رفته بودند. خواهرهايم شوهر كردند و خدا به هر كدامشان سه چهار تا بچه داده بود. اما من از هيچكدام خبر نداشتم. هيچكس برايم كاغذ نمينويسد. بعد يادم آمد كه آن روز آقا آمده بود با من عروسي كند. همان روز هم سرش مو نداشت، اما از حالا لاغرتر بود. شب عروسي دهنش بوي عرق مي داد. پدر من حجه الاسلام بود، با همه چيز موافق بود غير از اين يكي. بعد شبي كه پدرم مرد يادم آمد. توي تابوت به من مي خنديد. سر قبرش چقدر گريه كردم، چقدر زاري كردم. يك دفعه شنيدم صداي پا مي آيد: مازيار بود. با يك زن خيلي خوشگل، خيلي جوان تر از من، آهسته رفتند بالا، من ديدم، من ديدم.
مسعود پيش خود استدلال مي كرد:
ـ ... نه تنها به كارهاي عاديم نمي رسم، بلكه تمام استعدادم از ميان مي رود. اما وقتي براي خودم آزاد بودم... چقدر خوب است، چقدر خواستني است. آدم صبح از خواب بلند شود، دست و رويش را بشويد، حالا صبحانه نيست به جهنم، چاي به درد مي خورد؟ عوضش كار مي كند، مسئله حل مي كند، بعد مي رود سركارش. اول دبيرستان، بعد دانشكده و بعد هم مركز تحقيقات علمي. آنجا همهي وسايل آماده است، از طرف دولت. تئوري ها را عمل مي كند، ظهر يك ساندويچ كوچك مي خورد كه نه وقت بخواهد و نه پول زياد، باز بعدازظهر كار، شب كار خارج براي ادامهي زندگي... ديگر من به هيچكس احتياج نخواهم داشت، به ميل خودم زندگي مي كنم، در يك جاي ساكت... ساكت... ساكت و تنها، با خيال راحت به همه چيز نگاه مي كنم. اول از درخت سيب شروع مي كنم. درست است كه نيوتون يك بار آن را ديد و تئوري خود را كشف كرد، اما بعيد نيست من چيز تازهاي بفهمم. مثلاً... الان كه روي هاون نشستهام دقيقه به دقيقه بيشتر در آن فرو مي روم، چرا؟ حتماً قانوني در كار است، حتماً يك موضوع فيزيكي در ميان است. اما با اين شلوغي، با اين پدرسوخته ها، با اين ديوانه ها چطور مي توانم آن را قانون را اختراع كنم؟ پس تصميم گرفتم. محرز شد. از فرصت استفاده... بي سر و صدا... در تاريكي فرار... | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:47 pm | |
| در اتاق ناگهان باز شد و روشنايي تندي كه از آن بيرون افتاد با روشني آشپزخانه در هم آميخت و همراه با سر و صداي درهم و برهمي سه نفر بيرون آمدند. چشم هاي خانم مهاجر برق زد و تنش لرزيد. مادر با شتاب او را به درون آشپزخانه كشيد. خانم مهاجر گفت:
ـ آه! مست كرده، درست مثل آن شب... تا حالا دوباره اينطور شده، من از چشم هايش فهميدم.
مادر بيم زده او را نگاه كرد و در آشپزخانه را بست:
ـ اينطور بهتر است، ما را نبينند بهتر است.
خانم مهاجر يك دفعه نيرويش را از دست داد و مثل آواري فرو ريخت. مادر كه او را با اعجاب نگاه مي كرد حس كرد كه در برابر خود موجودي را مي بيند كه به اندازهي خودش ضعيف است. موجودي كه براي او تاكنون پناهگاه محكمي بود اكنون رو به ضعف مي رود. يك لحظه دور و برش را نگاه كرد و باز احساس كرد كه در درون خودش نيز چيزي كم مي شود. پيدا بود كه او نه تنها از اين آگاهي قوت نيافته است، بلكه بيش از پيش به ضعف خود اطمينان مي يابد. مسعود دندان هايش را سخت به هم فشرد.
در اطاق، بوي تند عرق هوا را سنگين كرده بود و ديدن بطري هاي خالي، احساسي تهوع آور و مشئوم مي داد. بلبل، كه براي حفظ آثار هنري خود از حنجرهاش مثل مادري مواظبت مي كرد، امشب نيز معذرت خواسته بود و يادآور شده بود كه يك خوانندهي راديو كه به هنر و خودش علاقمند است نبايد عرق بخورد و سيگار يا چيز ديگر بكشد. اما عجيب اين است كه نه تنها هوشيار نبود، بلكه از اثر دود سيگار و بوي عرق به گيجي احمقانهاي دچار شده بود و مثل مرغ مسمومي پرپر ميزد. بهروز در جاي خود نشسته بود و عرق در درونش بيداد ميكرد. به نظر مي رسيد كه اكنون همه چيز برايش بي تفاوت شده است و نه فقط مسائل بغرنج سياسي، بلكه وجود مرشد محبوبش نيز برايش بيگانه است. بي آنكه حرف بزند يا تكان بخورد، سرش را بالا گرفته بود و خيره به جلو نگاه مي كرد. نه آهي، نه اشكي، يكباره بر جاي خود خشك شده بود. برادر بزرگتر در جاي خود ميلوليد و از اينكه با خوردن آن همه عرق هوشيارتر از سرشب شده است، عصباني بود و پيش خود مي گفت كه تمام اين كارها بچگانه بوده است و بايد از نو شروع كرد. و نصف عرق ها آب بوده است. اما در اين ميان تقصير از كيست؟ از نگاه هاي خشم آلود و كينه جويش كه متناوباً به بهروز و بلبل مي افتاد معلوم بود كه يكي از آن دو را در اين افتضاح و مسخره بازي مقصر مي داند.
در همين موقع آقاي مهاجر و درويش و مازيار كه در آشپزخانه را بسته ديده بودند، در ميان راهرو دور هم تاب مي خوردند. آقاي مهاجر به وضع غريبي درآمده بود: ظاهراً شبيه توپ بسيار بزرگي بود كه بادش آهسته آهسته خالي شود و از طرف ديگر آهسته آهسته بادش كنند. درويش كه عرق كرده بود با صورت سرخ و چشم هاي باد كرده آرام آرام اشك مي ريخت. قيافهي مازيار به نحو رقتآوري محجوب مي نمود، اما در حركاتش گستاخي و شرارتي به چشم مي خورد كه اين حجب مفرط را موهن جلوه مي داد.
آقاي مهاجر با صداي دگرگون شده گفت:
ـ ... آن وقت شما بغلش كرديد و گفتيد «جونم». خيلي مكش ... ما گفتي، گفتي : «ج... ونم» بعدش او دست انداخت گردنتان، خيلي خودماني جواب داد: «چي ميگي؟» ببين، مازيار، اين رسم دوستي نيست، مستي و راستي، بايد او را به من يكي نشان بدهي... خيلي خوشگل، خيلي جوان... من توي اداره از اين چيزها زياد ديدهام، همه اش سر و كارم با اينجور چيزها است. زن مي آيد مي گويد مرا طلاق بده، چرا؟ شوهرم مردي ندارد... ولي خوب شما فكر مي كنيد تقصير كدام يك از ماست؟ من يا زنم؟ هنوز... هنوز دكترها نفهميده اند. بعد مرد مي آيد، چرا؟ زنم آبستن نمي شود. دختر مي آيد، چرا؟ خاطرخواه شده ام ولي مي خواهند به كس ديگري شوهرم بدهند. صاحبخانه مي آيد، چرا؟ يك مستأجر داشتم، قدش دراز بود، موهايش بور بود، پايش عليل بود، طبقهي سوم مي نشست، دانشجو بود، خانم مي آورد توي خانه... آن وقت من يكي يكي آنها را راه مي اندازم، اينطور... ببين، كو، كجا گذاشتم؟ يك پروندهي دو هزار ورقي بود، بعد... نه، همين حالا نشانت ميدهم. بيا برويم پائين...
درويش دست او را گرفت و زمزمه كرد:
ـ حالا وقتش نيست. شما قرار بود تكليف مرا معلوم كنيد. من چرا اينطور هستم؟ اصلاً حوصلهام سر رفته است. دلم از همه چيز به هم مي خورد. اينقدر از اين بهروز بدم مي آيد، پسرهي احمق، با آن مثنوي خواندنش. يك وقتي بود كه ما همه كمونيست بوديم، خيلي چيزها را قبول داشتيم، خيلي چيزها را هم قبول نداشتيم. اما، باور كنيد، كار مي كرديم. من به تنهايي، خودم، از دل و جان. حالا من نمي دانم چه كار كنم. ماترياليست خداپرست شده ام! مثنوي... يك دنيا، مولوي... يك آدم گنده، يك غول. اما به ما چه؟ به اين بهروز احمق چه كه همه چيز را باور مي كند. يك ذره اعتقاد... به اندازهي يك بال مگس... به هر كس و هر چيز، دلم براي يك ذره اعتقاد پر ميزند، اعتقاد به هر چه مي خواهد باشد: بنگ، خانقاه، عرق، ماشين ها، گذشته، آينده، اين بلبل پدر سوخته، داور بين المللي... اما مطمئن نيستم كه خودم باشم كه با شما حرف مي زند. فقط يكي... آخ، فقط تو، آقاي مهاجر، پدر من. يا مازيار... من كه مست نيستم اما نمي فهمم. شما ببخشيد، شما مرا به جوانيم ببخشيد. بيائيد برويم توي اتاق مازيار، آنجا چند دقيقه، يك ربع، وقت صرف من بكنيد، اين مسألهي زندگي را براي من حل كنيد... براي من گريه كنيد، من دارم پير ميشوم،من دارم پير مي شوم...
مازيار به هر دو تعظيم كرد و همانطور كه تلو تلو مي خورد به طرف اطاقش رفت. در اتاق را باز كرد و گفت:
ـ آخ! شما؟ بفرمائيد. من پايم خوب شد، ديگر درد نمي كند... خيلي خوب، بفرمائيد، اين اطاق من مگر چه چيز مهمي دارد؟ مطمئن باشيد، مطمئن باشيد مثل اتاق خودتان است. اما دلم مي خواهد بزرگواري كنيد، بفرمائيد، من اهل عمل هستم. بيائيد، بيائيد، اينجا بهتر مي شود به مسألهي زندگي خنديد. شما مي خواستيد برايتان تار بزنم؟ حتماً مي زنم. اين هم چراغ، روشن شد. خواهش مي كنم، آه... تعجب كردهايد! اين؟ بله، گوش كنيد: اين موش...
آقاي مهاجر و درويش به دقت خيره شدند: به انتهاي سيم برق، نزديك لامپ، نخي بسته بود كه آن را به دم موش لاغر و كثيفي گره زده بودند. موش آويزان با تفنن تقلا مي كرد، مازيار با نوك انگشتش موش را قلقلك داد و بعد دست هايش را با شادي به هم كوفت و مثل بچهاي جست و خيز كرد و در ميان خنده گفت: | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:48 pm | |
| ـ اين موش، درست نگاه كنيد چقدر ناقلا است. درست است كه لاغر است، اما كله اش، هوشش... زياد! سه شب پيش، ببينم من در دفتر خاطراتم يادداشت كردهام؟ خيلي خوب، سه شب پيش... آمده بود كه مرا اذيت كند، از طبقهي اول. شما كه وارد هستيد، آقاي درويش، اينجور موش ها هميشه از طبقات پائين مي آيند. من اهل عمل هستم. ببينيد: اختلافم با شما در اين است كه اگر چه نمي دانم آينده ام چه خواهد شد، زندگيم چه خواهد شد، اگر چه در اين دنيا... ملاحظه مي فرماييد شما خودتان از من دوري مي كرديد، اگرچه تنها هستم، اما به بعضي چيزها اعتقاد دارم. براي همين است كه گريه نمي كنم و گاهي تار مي زنم. من به مردم عادي و بدبخت كه فقط زندگي مي كنند... چون كه ما زندگي نمي كنيم، امثال ما زندگي را تماشا مي كنند... من به آن آدم هاي گمنام عقيده دارم، كه عائله دارند، كه بايد شب زن و بچه شان را نان بدهند... خوب چه مي گفتم؟ آه، اينكه مثلاً من به موش اعتقاد دارم. پيش خودم مي گويم: اين موش هم موجود جان داري است، لاغر و زردنبو هم كه هست، تا اينجا مثل خودم، حتماً درس زبان مي خواند، شايد سال هاست، چطور و كجا؟ البته جايي كه ما نمي دانيم. بعد مي گويم: او هم تنها است والا همه چيز را نمي گذاشت و فرار نمي كرد، براي اينكه بيايد سر وقت من... ولي چرا مرا اذيت مي كرد؟ همين... مسألهي زندگي همين است. اگر شما مي خواهيد در عرض يك ربع آن را حل كنيد، البته مختاريد، اما من ديشب او را گرفتم... چرا؟ براي اينكه در عرض يك هفته با يك سال، شايد بتوانم، شايد بفهمم زندگي چيست ... ولي مگر چقدر موش در دنيا هست؟
آقاي مهاجر نشست و سر تاسش برق زد. درويش كه همچنان گريه مي كرد به گوشه اي رفت و به روي خود خم شد. مازيار آه كشيد و با اندوهي كه جاي شادي يك لحظه قبلش را گرفته بود به حرف خود ادامه داد:
ـ هر كس جاي من بود او را مي كشت يا به گربه مي داد كه قورتش بدهد. اما من گفتم بايد او را زجر داد، شكنجه داد ... آخر شب بلند شدم و با فندك سبيلش را سوزاندم. بيچاره، يك كمي از لبش در اين گير و دار كباب شد و صبح كه بيدار شده بودم دلم به حالش سوخت، آن را با مركوركرم معالجه كردم ... اينطور است، اينطور است كه من مي گويم بايد به خيلي از چيزها اعتقاد داشت ...
آقاي مهاجر كه مثل مجسمة بوداي پير و پر خورده اي به روي زمين پهن شده بود با شگفتي به دنبال كردن حركات موش پرداخت. درويش روي تنها صندلي اتاق كه چوبي و از كار افتاده بود نشست و به مازيار نگاه كرد. مازيار تارش را برداشت و آن را مثل كودكي در بغل گرفت، كمي سرش را نوازش كرد، بعد روي رختخواب نشست و «ماهور» هواي سرد يخ زده را شكافت.
درويش گفت:
ـ نه، شما نگفتيد، با اين موشتان ... تو هم خودت را گول مي زني. اما من چقدر تار را دوست مي دارم. فقط مي ماند اينكه چرا اينقدر از همه بدم ميآيد... مثلاً دلم مي خواهد مثل برادرم بودم، چقدر خوب بود ... مرتب اصلاح مي كند، غذا مي پزد، بي طرف است، يعني اينكه همه چيز را قبول دارد. خيلي خوب، او راحت است. شب به محض اينكه مي خوابد صداي خرخرش بلند مي شود، اينطور: خور خور! خور خور! ولي چرا من بايد اينقدر بدبخت باشم؟ تو اهل عملي، مسخره نيست؟ اهل كدام عمل؟ چه عملي؟ شايد اينكه درس مي خواني برايت سرگرمي خوبي باشد، تو هم زندهاي ... معلوم است. اما مرا كشتند. آخ، كشتند اين ماشين ها، اين بلبل، اين صاحبخانه ها كه اينقدر مهربانند و خود من كه همه را گول مي زنم و اين بهروز ... حالا شما جمع شده ايد كه من گريه نكنم؟ مادر، اگر مادرم زنده بود، واي ... آن وقت ها كه بچه بودم، سرم را روي دامنش مي گذاشت، موهايم را به هم مي زد، ماچم مي كرد، دستش چه گرم بود، دستش چه مهربان بود ... حالا اگر مادرم زنده بود سرم را توي دامانش مي گذاشت و برايم لالايي مي گفت. لالايي مي گفت، بعد ماچم مي كرد، دست به سرم مي كشيد. آن وقت من مي گفتم: «مادر، پير شده ام! پير شده ام و خوابم مي آيد» ... وقتي دستش را به بدنم مي گذاشت پرخون مي شد. داد مي زد، مي شنوم، آه، مي شنوم، داد مي زند: «كشتيد، پسرم را شما كشتيد، شما همه تان! خدا از سر هيچكدامتان نگذرد!» ... بعد من خوابم مي برد، خوابم مي برد... «پسر نازنينم را... او را كباب كرديد، او را مثل يك موش سياه آويزان كرديد.» ... بعد من مي گفتم: «مادر .... او را كباب كرديد.» ... آن وقت خوابم ... خوابم مي برد.
اينك صداي تار بلندتر شده بود و درويش حقيقتاً به خواب رفته بود. موش آويزان كه از زير و بم صداي تار به هيجان آمده بود سخت تقلا مي كرد و با خود لامپ را حركت مي داد و سايه اش دور اتاق، مثل بندباز ماهري، تاب مي خورد. آقاي مهاجر به تندي نفس مي زد و شكمش مرتباً به جلو و عقب مي رفت. اما خيلي زود، پس از يك دوره سكوت و آرامي، بار ديگر به طغيان مستي دچار شد. به نظرش رسيد كه تمام اين كارها در صحنهاي به وقوع مي پيوندد و او كه خود يكي از بازيگران است در ايفاي نقش خويش تعلل ورزيده است. ناگهان برخاست و وحشيانه درويش را از خواب بيدار كرد. مازيار ناچار تار را كنار گذاشت. آقاي مهاجر بلند و با حرارت گفت:
ـ خيلي خوب، شما بچه هاي من، قبول كردم. اما همهتان ديوانه ايد... اين كارها چيست؟ من هيچ سر درنمي آورم. آن روزها كه ما عرق مي خورديم، دست آخر يا مي رفتيم پيش زنمان يا مي رفتيم سراغ رفيقمان، من اغلب پاي منبر پدرزنم مي نشستم. هيچ اين حرف ها نبود، هيچ گريه نمي كرديم. حالا چه خبر شده است؟ مثل سگ از زنم بدم مي آيد، از ريختش، درست مثل ميمون... من گاهي فكر مي كنم به چه درد مي خورد اگر از اين بوزينه بچه دار بشوم. اما بعد خودم را نفرين مي كنم. نمي دانم چطور حاليتان كنم... خيلي فهماندنش مشكل است. من هم زنم را دوست مي دارم و هم دوست نمي دارم، هم دلم بچه مي خواهد هم نمي خواهد. اما زنم ... فقط دلش بچه مي خواهد. يك روز نشده است كه خيال كند بچه نمي خواهد. همين خيلي مهم است، چرا؟ براي همين مرا خر مي كند، مثل سگ به دنبال خودش مي كشد: قم برويم دعا كنيم. كربلا برويم روزه بگيريم، سر تاس بنشينيم زور بزنيم، پيش دكتر برويم ... آخر حد و حساب دارد! ببينيد، آن وقت من در همان حالي كه برايش دلسوزي مي كنم ازش متنفرم و هر وقت كه به ياد بچه مي افتم دلم به هم مي خورد. بعد ذوق مي كنم، بعد كيف مي كنم، بعد توبه مي كنم كه چرا اين فكرها به سرم زده است. فكر مي كنم يك شب خوابيدهايم، يك دفعه يك بچهي چهل سالهي ريشو از شكمش مي آيد بيرون و به من مي گويد: «بابا جون، سلام.» آخ! پشت دستم را داغ مي كنم و بعد زور مي زنم تا بلكه چهار سالش بشود، بعد چهار ماه، بعد يك تكه گوشت ... آن وقت هر شب گريه مي كنم، اين تكه گوشت وارث من، بچهي من، از خون و گوشت من ... ولي خوب، نه تقصير من است نه تقصير زنم، تقصير نطفه است، توي تاريكي ... چشم به راهش مي مانم. آنقدر ... آنقدر كه خودش، زنم ... مي گويد «بخواب». | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:48 pm | |
| مازيار از روي رختخواب برخاست و چون نتوانست تعادلش را حفظ كند دستش را به ديوار گرفت. همه جاي بدنش مي سوخت. از كنار آقاي مهاجر و درويش كه ايستاده بودند اما مثل دو قطب آهن ربا دائم همديگر را جذب و دفع مي كردند گذشت و سرش را از در بيرون برد و راهرو را نگاه كرد: آشپزخانه تاريك بود، اما بوي غذا از آن بيرون مي آمد و در هوا پخش ميشد. مازيار باز به ميان اتاق برگشت. آقاي مهاجر و درويش نامفهوم و نامربوط زمزمه مي كردند. مازيار همانطور كه تكان مي خورد گفت:
ـ بچه ها ... نه، آقايان!
درويش آهسته پرسيد:
ـ با من هستي؟
ـ نه، با هر دو، با آقاي مهاجر ... هيچكس توي آشپزخانه نبود.
ـ نبود؟
آقاي مهاجر دستش را به شانهي مازيار زد:
ـ رفتهاند توي اتاق، حتماً بحث مي كنند.
مازيار به هر دو نگاه كرد. مثل اينكه مي خواست حرفي بزند اما مرد بود. كمي پا به پا كرد، بعد گفت:
ـ اين مسألهي زندگي كه شما اشاره كرديد، با اين موش زجر كشيده، با آن زن خوشگل و چاق و جواني كه مي گوييد من به خانه آورده ام، با آن پدرها كه كار مي كنند و براي پسرهايشان پول مي فرستند، همهي اينها ... ببينيد، چطور مثال بزنم؟ مثل دانهي تسبيح به هم مربوطند. اگر يكيشان را كسي بفهمد، بقيه را ... بقيه، مثل موم توي دستش ... اما يك چيز هست كه شما هر دو مي دانيد، اينطور نيست؟ ها... شما...
درويش سرش را تكان داد:
ـ من؟ نه، هيچ چيز نمي دانم.
آقاي مهاجر گفت:
ـ با اين حال، معلوم است، معلوم است.
ـ ... خيلي خوب، نمي دانيد ... پس نمي دانستيد؟ آه، حالا راحت شدم. من ... ببينيد، تاكنون نتوانسته ام نظر كسي را جلب كنم، نه به خودم، نه به افكارم. هر كار كردهام مصنوعي جلوه كرده است، در حاليكه طبيعي تر از آن ... طبيعي تر از آن براي من امكان نداشته است. مثلاً همين واريس را مثال مي زنم: خيلي خوب، درد مي كند، دكتر گفته است، اما كسي باور نمي كند، مي گويند اين هم يك نوع لوس بازي است. يا اين موش، خيلي طبيعي است، آدم از كسي كه اذيتش كرده انتقام مي گيرد. اما هيچكس ... براي همين است كه من اسرارم را توي اين چمدان ها و كيسه ها كه ملاحظه مي كنيد از چشم ها پنهان مي كنم. البته چيزهاي عجيبي است: سر يك مرده؟ ممكن است ... مواد مخدره؟ بله، همه چيز امكان دارد باشد ... ولي من قصد ندارم شما را تحريك كنم. آن وقت در را مي بندم و با كسي رفت وآمد نمي كنم، براي اينكه تمام اين چيزها براي آنها ... لوس و خنك ... شايد هم بي مزه است. من مي ترسم... مي ترسم يك روز براي خودم هم ... اگر مصنوعي بشود، آن وقت چكار كنم؟ ولي زن، مثلاً زن را مثال بزنيم...
آقاي مهاجر حرف او را قطع كرد و در حاليكه با دست هايش به تجسم فضائي قضيه كمك مي كرد: | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:49 pm | |
| ـ كدام يك؟ همان زن چاق و بلندقد و خوشگل و ... جوان؟
ـ كدام؟ او؟ دروغ بود، دروغ است، نمي دانم كدام زن را مي گوئيد، اما از همان دروغ هاي بدي بود كه براي من ممكن است دربياورند. حاضرم قسم بخورم، به شرافت ... آخر چطور من با اين پاي عليل ... از طرف ديگر من با زن مخالفم. اينجا حساب روحيه در كار است، ولي نه تمام زن ها و در عين حال تمام زن ها... يعني چه؟ باز از آن افكاري است كه توجه كسي را جلب نمي كند. خيلي ساده: دخترعموي مرا برايم نامزد كردهاند، كوچولو، چادر سر كن، و شايد هم بعد خانه دار بشود. ما ه به ماه كاغذ مي نويسند كه پس تحصيلات شما چطور شد؟ من مي دانم چرا مي نويسند، براي اينكه او را هل بدهند توي بغل من. اما تصديق كنيد نمي توانم او را دوست داشته باشم، با اين افكار ... با اين كله، جور در نمي آيد... سه چهار سال است كه او تصديق مي گيرد و من هم در كلاس هاي دانشكده ... يعني از پله هاي دانشكده بالا و پائين مي روم ... ولي عوضش، مادرم را خيلي دوست مي دارم ... آن زن هاي دهقان را كه اصلاً نمي شناسم و در دهات دوردست زحمت مي كشند دوست مي دارم، چون بار زندگي ... روي دوش آنها است، براي پسرهايشان پول جمع مي كنند، پول ... شما آقاي درويش بايد بهتر بدانيد، اينجا مسأله اقتصادي پيش مي آيد ...
درويش ناليد:
ـ اينها ... همهاش چرند است. تو هم، تو هم نمي تواني درد مرا دوا كني. فقط مادرم ... تو خودت بدبخت تر ... و بيچاره تر ...
آقاي مهاجر كه فقط به ياد داشت كه مازيار حاضر به سوگند خوردن نشده است ناگهان فرياد زد:
ـ پس دروغ بود؟ من قربان تو ... مرا بايد عفو كني ... اين زن عفريتهي من، اين آوازه خوان قديمي ... اين پتياره، تقصير او بود، تقصير او بود ...
مازيار او و درويش را به طرف در هل داد. نگاه كنجاو و حيلهگر موش آنها را دنبال كرد. مازيار گفت:
ـ خيلي خوب، من مي بخشم ... مي بخشم. من هميشه بخشيدهام، اما كسي نفهميده است چه مي گويم. من حاضرم همه چيز را ثابت كنم، من حاضرم در چمدان ها و كيسه هايم را باز كنم ... تارم را مي بخشم: اين تار مال شما، ولي چه فايده دارد؟ تمام بار زندگي، تمام آن سختي ها ... روي دوش پدر من، و آن زن ها و آن آدم هاي ناشناس ... و همسايه ها ... و مادر و كاسب هاست. ما ول معطليم، برايشان پشت كرسي ... بحث مي كنيم و مقاله مي خوانيم ...
آقاي مهاجر و درويش به ميان راهرو رسيدند. مازيار چراغ اتاقش را خاموش كرد و به آنها پيوست. اكنون راهرو در تاريكي غليظي فرو رفته بود. و تنها نوري كه از اتاق صاحبخانه مي آمد قسمتي از آن را روشن مي كرد. درويش را با دستمال اشك هايش را پاك مي كرد. آقاي مهاجر با مشت به دو طرف شكمش مي كوبيد و تهديدكنان رو به اتاق صاحبخانه كرده بود و داد مي زد:
ـ تو اينجا هستي! آهاي حجه الاسلام! تو دروغگو ... تو عفريته ... براي پسر من، براي نجيب ترين ... و بهترين ... جواني كه در اين دنيا ... ممكن است باشد حرف درآوردي! او جلب توجه كسي را نكرده است. همه را دوست مي دارد، نامزدش درس مي خواند، ولي همه او را مسخره كرده اند. آن وقت تو ... بيست سال است پدر مرا درآوردي، بيچاره ام كردي، فردا طلاقت مي دهم، تو درست مثل همان سوسنهي جادو هستي كه شاه صفي را گول زد، بدبخت! از ريختت عقم مي گيرد. با آن شكم چروكيده ات چطور مي خواهي آبستن شوي؟ زشت! دو به هم زن! زن هاي دهاتي ... نه تو، نه تو ... بايد بميري، بايد مثل ميمون ... مثل موش مازيار بميري...
اتاق صاحبخانه در مقابل اين توفان تهديد همچنان دربسته و بي جواب و ساكت ماند. درويش و مازيار آقاي مهاجر را كشان كشان به طرف بهار خواب بردند. آقاي مهاجر فرياد مي زد: | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:49 pm | |
| ـ همين امشب طلاقت مي دهم!
هنوز در راهرو بودند كه از پله ها صداي سنگين و لخت پايي برخاست. هر سه ايستادند و در تاريكي چشم هايشان را خيره كردند. آقاي مهاجر مثل كودكي كه در انتظار اسباب بازي است ساكت شد. چند لحظه گذشت و بعد، مسعود، خسته و گيج در حالي كه تلوتلو مي خورد و كتاب هايش را در دست داشت به راهرو رسيد، درويش پلك هاي مرطوب و خسته اش را به هم نزديك كرد:
ـ كيست؟ يك مست ... هر كه هست...
مازيار سرش را جلو آورد:
ـ مست است، اما چرا راه نمي رود؟
مسعود پيش خود زمزمه مي كرد:
ـ فقط اشتباه كردم كه از آن گودال پريدم، تا آنجا همه چيز درست درآمده بود، مطابق نقشه، اما ... لازم نبود، لازم نبود از آن گودال بپرم. آن پاسبان ... به من توجهي نداشت، از كجا مي دانست فرار كردهام؟
آقاي مهاجر چند قدم به جلو برداشت و گفت:
ـ گربه است؟ اما نه، حرف مي زند، به زبان خودمان...
درويش خودش را به مازيار چسباند:
ـ مسعود است، اين وقت شب؟
مازيار گفت:
ـ همه چيزشان خراب شد ... شامشان، خربوزه شان، همه را حرام كرديم، تقصير ماست...
مسعود فكر مي كرد:
ـ تقصير خودم بود ... معلوم بود كسي كه از آن گودال بپرد، عينكش ... عينكش...
درويش ناليد:
ـ آه، مازيار ... تو چه مي گفتي؟ تقصير ماست؟ چرا؟ پس مادرم ... مادرم ...
آقاي مهاجر ناگهان خندة ديوانهوار و در عين حال نشاط آوري كرد و به طرف مسعود دويد. درويش و مازيار هم در پي او دويدند؛ گويي امكان نداشت كار ديگري بكنند و اين كار اجتناب ناپذير بود و بيشتر از آن جهت لازم بود كه بدون قرار قبلي و بي آنكه كسي پيشنهاد كند به ذهنشان رسيده بود. مسعود را تقريباً به روي دست بلند كردند. مسعود كه غافلگير شده بود با وحشت فريادي زد، كتاب هايش به روي زمين افتاد و در چشم هايش كه اكنون بي واسطهي عينك پيدا بود حال نامفهوم و گنگي پديد آمد.
آقاي مهاجر و شركايش با غنيمتي كه بر سر دست داشتند به طرف بهارخواب رفتند. در همين وقت موش سياه و لاغر و كثيفي، بي آنكه ديده شود، از اتاق مازيار بيرون جست و به طبقات پايين گريخت. مسعود كه تازه متوجه قضايا شده بود تقلا مي كرد و فرياد مي كشيد، و در عين حال با خود در جدال بود: «غير از اين ... غير از برگشتن... با اين چشم ضعيف، چطور، چطور ميتوانستم ادامه بدهم؟»
اين بار، در اتاق صاحبخانه باز شد و همه (غير از بهروز و خانم مهاجر كه اولي همچنان ساكت نشسته بود و به جلو رويش نگاه مي كرد و دومي مثل توده خاكي كه از آوار باقي بماند گوشهي اتاق روي هم انباشته شده بود) بيرون آمدند. مادر نگاهي به آشپزخانه انداخت و جيغ كشيد:
ـ واي! پس مسعود كو؟ پس مسعود ...
بلبل گفت:
ـ زود باشيد، آنجا ... روي بهارخواب ...
برادر بزرگتر در تاريكي با نگاه خشم آلودي بلبل را دنبال كرد. آسمان عبوس بود و به شهر به خواب رفته بود. در بهارخواب، برف زير قدم هايشان ناله كرد. آقاي مهاجر و درويش و مازيار مسعود را در ميان گرفته بودند. مادر كوشيد كه مسعود را از دست آنها نجات بدهد:
ـ ديوانه ها! پسرم، تخم چشمم...
آقاي مهاجر سرش را تكان داد و داد كشيد:
ـ پسرم، مسعود! رياضيات، رياضيات ... ولي من امشب، همين امشب او را طلاق مي دهم ...
مسعود گريه مي كرد:
ـ بدبخت شدم، باز با اينها، باز توي اين خانه، خدايا پس دوربينم، پس مسأله هايم، پس ماشين... پس ماشين نفتي ام...
برق زودگذري براي يك لحظهي كوتاه، همه جا را روشن كرد و از آنها سايه هاي خيره و آبي رنگ به روي برف انداخت و پس از آن باز همه جا در تاريكي غرق شد و صداي رعب آور رعدي كه برخاسته بود، سر و صداها را در خود گم كرد.
درويش، خم شد و مثل فنري كه رويش فشار بياورند در خود فرو رفت: ـ نه، نه، فقط مادرم ... برايم لالايي بگو ... برايم لالايي بگو | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:55 pm | |
| بشـنو از نی چون حکایت می کند
اکرم عـثمان
آورده اند که سـلطان سـکندر کابلی ملقـب به صاحبقـران! دوتا شـاخ داشـت ــ بـُرا، بـراق، و تـابیـده به عـقـب ــ که جـز ملکه و وزیر دسـت راسـتش دیگری از آنها خبر نداشـت . پادشـاه در اختفـای شـاخهایش بسـیار می کوشـید و از داشـتن شـان دلگـیر و عصبانی بود.
هـنگام روز شـاخهایش را تاجی جوهـر نشـان از انظار می پوشـاند و شـبها با شـبکلاهی می خفـت تـا مـتـکا و ملحفـه را پاره نکنند و بر سـرو صورت ملکه نخلند. اما بعـد از اصلاح سـرو ریشـش چاره ای نمی ماند جز اینکه امر کند جلاد خاصش سـلمانی را سـر ببرد تا رازش در افـواه نیافـتد و مردم مسـخره اش نکـنـند.
به این صورت هـر سـال دکان ِ چندین سـلمانی، تخـته بند میشـد و هـیچکــس نمی دانسـت که صاحـبـان شـان کجا گم و غـیب شـده اند. بسـتگان گـمـشـده ها می گـفـتـند: شـبی نامگـیـرک ! آمـد و اورا با خـود بــرد و دیگـر خبری ازش نشـد .
از قضا نوبت به سـلمانی موسـفـید و مظلومی رسـید که نامش « پـیـر محمد » بود. این پـیـرمحمد چندین سـر عـیال و چـوچ و پـوچ داشـت و یگانه نان آور آنها خودش بود. در پایان آرایش سـر و صورت پادشـاه ، قـرار شـد سـر او را نیـز زیر بالش کنند! سـلمانی با لابه و زاری به خاک افـتاد و گریه کنان عـرض کرد: اعلیحضرتا! امانم دهـید و به من رحم کنید به فـکر بود و نبود خودم نیسـتم ولی با ... من یک مشـتِ خـُریچ ! خرد و ریـزه و سـیاه و سـفـید سـرتباه میـشـوند.
خلاف عادت، دل سـنگ پادشـاه نرم می شـود، و به شـرطی از کشـتنش صرف نظر می کند که در صورت افـشـای راز نه فـقط خودش بلکه کودک گهواره اش را نیز زیر تیغ خواهـد انداخـت.
به این صورت سـلمانی جان به سـلامت می بـرد و هـراسـان و لرزان از قـصر می براید . مـدتی از سـرترس، جلو دهانش را می گـیرد؛ لیکن چندی نمیگذرد که رنج نگهداری آن راز نگفـتنی، خواب و خوراک او را می گیرد و یک محرک بسـیار نیـرومندِ درونی، در سـفر و حضر و کار و بـیکاری، تحریکش میکند که به بام یا چهار سـوق بـراید و با قـوت تمام فـریاد آورد : اوهـوی مردم! سـلطان سـکندر شـاخ داره! سـلطان سـکندر شـاخ داره!
اما کجا زهـرهء آنرا داشـت که سـرش را کف دسـتش بگیرد و پـرده از روی آن راز برگــیرد.
گپ در دلش غـوره می شـود و آخرامر گمان میبرد که قـطاری از آن غـوره ها راه نفـسش را می بندند. هـنگام کار در دکانش به شـدت وسـوسه می شـود که در گوش مشـتری بگوید : سـلطان سـکند شـاخ دارده! سـلطان سـکندر شـاخ داره! . و چنین وسـوسـه ای باعـث میشـد که اغـلب گوش و یا پـس گـردن مشـتری را خونین کند ویا بجای ریش کاکل طرف را کـوتاه نماید. به این ترتیب بازار کسـب و کارش کسـاد می شـود و آوازه می افـتد که خلیفـه پـیـر محمد سـودائی و بی فـکر شــده اسـت . بدین منوال چاره ای جز این نمی بیند که روزی بی خبـر به صحرا برایـد و دور ازچشـم و گوش مردم، دلش را خالی کند. به هـمین مقـصد گل صبح از خانه می براید و دردل یک دشـت بسـیار دور، دهانش را به دهان یک چاهِ عـمیق میگذارد و از تهء دل چـیـق میزند : سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره! سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره!...
دلـش خالی می شـود وشـاد و سـبکحال بـه خـانـه بـرمیگـردد.
سـال دیگـر تصادفـا ً به کودکی بر میخورد که نی لبکی برلب داشـت و با هـر دمیـدنی از نی آواز بلند خودش می برآمد : سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره! چون بیـد به خـود میـلـرزد و غـرق در عـرق ِ ترس، راهـش را پیش می گـیـرد، تا رســیـدن به دکان چـنـد جا، نی لـبکیهای بچه های کوچک آن رسـوائی بـزرگ را جار میـزدند.
هـوش از سـر سـلمانی میکوچـد و میکوشـد تمام آن نیها را از نی فـروش سـرِ گـذر و کودکان ِ کوی بخرد و جلو افـتضاح را بگـیرد اما « شـهـسوار» که از کاکه های بنام کابل بود و در دکان پُـرو پیمانش برای کودکان کوچه حلوای قـندی، حلوای سـوانک، کلچهء گری، سـنجد، کشـمـش ونخود، کاغـذپـران، تارشـیشه و نی لبک میفـروخت، تـقـلای کوچگی و رفـیقـش خلیفه پیـرمحمد را بی فـایده می بیند و از سـر دلسـوزی میگویدش : بیخود تقـلا میکنی ، شـدنی میشـه ، خـدا خواسـته که شـاه شـاخدار رسـوا شـوه . راه دگی وجود نداره، تا دیر نشـده جُـل و چَپَـنته وردار و از کابل بگریز. خبر دهان بدهان به گوش سـلطان می رسـد و او با خشـمی زیاد امر میکند که بدون تأخـیر، گماشـته های خاصش شـهـر را ریگشـوی بکـنند .وبه هـر رنگ، حتی از زیر زمیـن هم سـلمانی و نیفـروش را که چنان طوله هائی را فـروخـته اسـت پـیـداکــنند.
وقـتی که سـراغ سـلمانی میروند، درمیابند که او با احل و بیتـش چند روز پیش به جای نامعـلومی فـرار کرده اسـت . دکان شـهـسوار طوله فـروش را که لادرک شـده بود مهـر و موم می کـنند. لیکـن دیگـر درهـر کوی و برزن کابل، نی لبکی ها هـمان صدارا پخش میکردند که باد های موافق آنرا به هـرطرف می پـراگندند و کابلی ها را زنهار مـیدادند که رعـیت یک شـاه شـاخـدار هـســتند که در قـصاوت و بیرحمی، ضحاک ماران! را روسـفـید کرده اســت.
سـلطان که می بیند طشـت رسـوائی اش از بام افـتاده اسـت دسـتور میـدهـد که سـپاهـیانش برهـیچکس رحم نکنند وبه تلافی مافات، تمام نیسـتانها را آتش بزنند و تمام طربخانه ها را مهـر وموم کنند، تا از هـیچ نی و سـرنایی آن آواز کریه بالا نشــود.
کوتوال شـهـر هم که بهانهء خوبی برای اخاذی بیشـتر یافـته بود بیگـناهان زیادی را به عـنوان شـریک جرم با قـین و فانه شـکنجه میدهـد و هـریک را به گونه ای میدوشــد.
دیگر اندک اندک آتش بلوا و بغـاوت روشـن می شـود و کاکه شـهـسـوار و چند کاکهء دیگـر، شـبی بر کوتوالی شـبخون میزنند وسـر کوتوال ِ غـریب آزار و راشی را چون تـُرب جدا می کـنند.
شـنیدن این خبر سـلطان را چندین برابر برافـروخته می کند و در ملاء عام چندین کاکه را که به اتهام هـمکاری با شـهـسوار دسـتگیر شـده بودند به دار می آویزد تا چشـم کابلی ها بسـوزد و آرام شـوند . لیکــن کابلزمین، کاکه پـرور بود. از آن پـس از درز های دیوار و از چاک و چیرهء زمین، کاکه ها چون سـمارق سـر بالا میکردند و به کاکه شـهـسوار می پیوسـتند. دیگر آتش نزاع در چندین کوچهء شـهر روشـن شـده بود و هـمه میدانسـتند که فـتنه زیر پای شـهـسوار اسـت . او هـر جا بود وهـیچ جاه نبود. شـبی با خَـوازه بر دیوار خانهء جرنیلی میبـرآمد و هـسـت و بودش را آتش میزد و شـبی دیگر خزانهء دولت را غارت می کرد و غـنیمت بدسـت آمده را به شـورشـگر ها تقـسـیم می نمود.
درین میان زمسـتان عـافـیت سـوزی می آید و برف سـنگینی زمینها را می پـوشـاند . پلزن های ماهـر به فـلیـته و چراغ ، پل پای شـهـسوار را می جسـتند و رفـته رفـته با شـگـفـتی میدیدند که پـل او به تدریج تغـییر شـکل مییابد و شـبیه پل پای شـیر می شـود . خبر را بازهم به پادشـاه میبرند. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:55 pm | |
| پادشـاه غـرق در حیرت میگـوید : ترسـوها ! شـما را سـیاهی پخچ کرده . بازهم بکشـید و تخم کاکه را در کابل نگـذارید ! . از سـرهای کاکه ها کله منار درسـت می شـود ولی بازهم پل پا های پلنگها و شـیـر ها در دامنه های کوه های آسـمائی ، شـیر دروازه و تپه های بی بی مهـرو مرنجان پیدا می بودند که روز تا روز به ارگ شـاهی بالا حصار نزدیک میـشـدند.
بالاخره شـاه شـاخـدار که می بیند در میدان جنگ کاری از پیش نمیبرد به حیله متوسـل میشـود و با پـراخـت مبلغ کلانی هـرزه نامردی را میخرد که ظاهـراً یکی از یاران شـهـسوار بود . او محل اخـتـفای سـرکرده اش را دریکی از قـلعـه های « نـُه برجهء » کابل نشـان میـدهـد . سـپاهـیان حکومت شـباشـب آن قـلعه را در محاصره می گـیــرنــد و کاکه را در حال خواب دسـتگــیر می کنند.
سـلطان امر میکند که شـهـسوار را تنهای تنها به حضورش بیاورند تا از نزدیک ببیند که آن سـرکش از چه قـُماشـیسـت. تا آوردن شـهـسوار، شـاه شـاخدار مانند یک نرگاو وحشی سـُمهایش را برزمین می سـاید و از سـوراخهای دماغـش تـَف تبداری میبراید .
کاکه را کشان کشـان داخل قـصر میکنند . تمام چشـمها بسـوی او دور میخورند اما کاکه آسـمان را می بیند و خمی به ابرو نمی آورد. در خلوتخــانهء امیر وقـتیکه چشـم امیر به او می افـتد چـنـان شــراری از مردمکهای سـبزگونش می جهـد که گفـتی گرگی خون آشـام منتظر طعـمه اسـت.
شـهـسوار خونسـرد و آرام مقابل شـاه می ایـســتـد و گمان میبرد که تاچند لحظهء دیگر ســرش از خودش نخواهـد بود. لیکن شـاه با صدایی گـرفـته و بَمّی از او می پرسـد:
ــ نامت چیسـت؟
کاکه جواب میدهـد: شـهـسوار .
شـاه می پرسـد: از کجای کابل اسـتی؟
کاکه جواب میدهـد: از برکی
شـاه می پرسـد: ای ( این) نـیـهای تهمتگـر، سـاخـتـهء دسـت تـوسـت؟
کاکه جواب میدهـد: نی سـاختهء دسـت خداسـت.
شـاه میپـرسـد: چطور پـیــدای شـان کردی؟
کاکه جواب میـدهـد: از یک دشـت خـدا. روزی راهـیی نیسـتان بودم که چشـمم به چند تا نی رسـا و خوش سـاخت افـتاد که لب یک چاه رسـته بـودنـد. عـلی الحسـاب چاقـویمه کشـیدم و آنها ره با احـتیاط تمام از بیخ بریدم. روزی که کار صاف کردن و سـوراخ کـردن شـان تمـام شـد و خـواسـتم امـتحان شـان کنم با هـر پُـفـم، صدا میـزدند که: سـلطان سـکندر شـاخ داره، سـلطان سـکندر شـاخ داره.
پادشـاه بعـد از اندک تأملی میگوید: نیها دروغ میگـن، تهـمتگـر اسـتـنـد.
کاکه میگوید: از پـیـر پـیـر ها سـینه به سـینه مانده که اگه گفـتـنی ای باشــه و هـزار کس از ریـش ِ گـوینده بگـیرند که دهان باز نکه، باز هم امکان نـــداره. آن « گـفـتنی» امسـال، یا سـال آیـنـده یـا هــزار سـال پس به گوش مردم میرسـه.
پادشـاه در میماند که چه بگـوید. در تمام عـمرش هـرگز به مسـتِ السـتی چون او بر نخورده بود.
گپی مناسـب شـأن خود می پالید و لی نمـیـابد. لاجرم از باب دیگری سـخن میـرانـد . می پـرسـد:
ــ آیا درسـت اسـت که جار میزنی، شـهـسوار، شـاهِ رادمرد هاسـت؟
شـهـسوار جواب میدهـد: بیخی درسـت اسـت .
پادشـاه می پرسـد: مگر خبر نداری که ثبات دین ودولت، از دولت سـر پادشـاهان اسـت ؟
شـهـسوار جـواب میدهـد: پادشـاهی ارزانی خـودت، اما مه ده پارسـایی و مردی شـهـسـوار اســتـم . اگه شـهـر از پاک ها و پارسـا ها خالی شـوه پوچ و بیدانه میـشه.
پادشـاه میگوید: پس میگی که مه پارسـا نیسـتم؟
شـهـسوار جواب میدهـد: خدا بهـتر میدانه . ای ( این) منصب هم با لاو لشـکـر گـرفـتــه نمیشـه .
پادشـاه میگـویـد: پس قـد بلندک میکنی؟ نمی فـهـمی که دریک ملک دو پادشـاه نمی گنجـه؟
شـهـسوار میگوید: کار مه با دلهاسـت بمان ( بگـذار) که حاکم دلها مه باشــم!
پادشـاه برافـروخته جواب میدهـد: گـپت بوی فـتنه میته ( مدهـد) از گـپت نگذری مثل مرغ سـرته ( سـرت را ) جدا میکـنـم.
شـهـسوار جواب میدهـد:
خـروسی که بی تیغ خونخوار مرد
به دور افـگنیدش که مـردار مـرد
مه از گـپم نمگردم . شـهـسوار تا دم ... شـهـسوار اسـت.
پادشـاه میگوید : پس سـزای قـروت او( آب) گرم !
جلاد ها کاکه را می بندند تا در صحن قـصر سـر ببرند و او بی مقاومت پیش می افـتد و رضا به قـضا میدهـد . ناگهان نرسـیده به دروازه می ایســـتـد و لاحول گویان، شـیطان را لعـن میکـنـد.
پادشـاه گمان میبـرد که ضعـف بر کاکه چیـره شــده و از بیم ... پاهایش سـستی کرده اسـت . اما مرد مردانه صدا میزند : او پاچا مره نکش که کار دارم!
پادشـاه با طعـن و پوزخـند میگوید: چی کاری به موقع! خوب بگو که چی کار داری؟
جواب میدهـد: میخواهم حج بُرم ، حج بیت الله .
پادشـاه میگوید: راه گـریـز می پالی؟ دیدی که کمدل شـدی؟
شـهـسوار میگوید: اگه پس نامـدم نامرد اسـتم.
پادشـاه میگوید: شـرط سـنگـینی بگـردن گـرفـتی . تا پس آمدنت، سـر بـریدنـتـه معـطل می کـنـــم.
چند روز بعـد کاکه، هـمراه با قـافـله ای بزرگ، راهی خانهء خدا می شـود و برای ماه ها نا پیدا می باشـد. هـمه می پندارند که او پادشـاه را فـریـفـتــه اسـت و هـرگـز برنخواهـد گشـت .
اما روزی از روز ها شـهـسوار هـمچنان سـر بـلـنـد و سـرمست سـر میرسـد و به ملازمان پادشـاه میگـوید که خبر برگشـتش را برسـانند . امیر هـم بی درنگ اورا بار میدهـد تا ببیند که حریف، به اسـتـغـفـار نشـسـته اسـت یا خیر؟ اما شـهـسوار هـمچنان هـردوپا را دریک کـفـش می کـنــد و میگــویـد که کماکان شـهـسوار اســت.
باز دعـوا بیـن دو مـدعی در می گیرد، و سـر انجام شـهـسوار به شـاه میگـوید: اگــر تـو هم شـهـسوار باشی به مه نمی رسـی، مه حاجی شـهـسوار اسـتم.
امیر را خـنده می گـیرد و حیفـش می آید که چنان قـلندری را به جلاد بسـپارد . شـاخ کبرش می شـکـنـد و بار اول دسـت برشـانهء شـهـسوار می گـوبـد: حقـا که دُر سـفـتی. اقـرار میکـنم کــه تـو شـهـسـوار اسـتی . زیب و زینت شـهـر کابل مـرد های کابل اسـت، اگر کابل از مرد خالی شـوه هـیچ و پـوچ مـیـشـه و فـقط کاه و کاهــدانـش میـمانــه .
سـویدن ، یون شـاپینگ 27 مارس 2001 | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:56 pm | |
| روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت . سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد . این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ." سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ )) مورچه گفت آری او می گوید : ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:56 pm | |
| پنجرهء اپارتمانم را باز کردم. آمدم و با دل بی حال پهـلوی تابوت نشـسـتم، مادرم آرام آرام قـصه می کرد. هـمینکه آمد، نفـس نفـس می زد و صدایش می لرزید . هـمینقـدر گفـت که پشـت من می آیند گلون ِ پُـر و گرفـته ئی داشـت . داخل اتاق خود شـد و در را از عـقـب خویش قـلفـک نمود. صدایش را می شـنیدم که با خود می گفـت : مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مادرم زار زار میگریسـت. و اشـک هایش مانند ژاله و باران فـرو می ریخـتند، چشـمهایش را با نوک چادرِ گاجش پاک کرد. و افـزود:
ــ اگر میدانسـتم که از دسـت آنان فـرار کرده اسـت . اگر میدانسـتم که از دسـت آنها خودش را می کشـد؛ می مردم اما نمی گذاشـتم این چنین شـود.
او در صورت پُـر چین و چروک خویش نواخـت :
من ِ کور شـده آنها را از بالا دیدم که با پاچه های پـریده از زینه های بلاک ما بالا شـدند. من کور شـده کلشـنکوف هایشـان را دیدم که به شـانه انداخـته بودند. من ِ کورشـده شـنیدم که هـمسـایه ها دروازه هایشـان را از ترس آنان تیز تیز بسـته کردند. من ِ کور شـده صدای دروازه ها را می شـنیدم اما چه میدانسـتم. من ِ کور شـده، من ِ کور شـده ... مادر های های گریست و گریسـت و. گریسـت . گفـتم:
ــ برو بخواب مر آرام بگـذار. تو که اورا نه کشـته ای، شـانهء تو هم که ضرب دیده اسـت برو بخواب، باز کاش با اشـک ها دوباره زنده شـود . مادرم اشـکهایش را پاک کرد کمرش را راسـت نمود و به اتاق دیگر رفـت . ومن سـرم را روی آن تابوت معصوم گذاشـتم، که مثل یک جسـم نورانی و مقـدس در وسط اتاق خوابیده بود. و بوی خود، بوی ... و زعـفـران از آن برمیخواسـت. و برمی خواسـت و بر می خواسـت.
****
دیدم دسـتهایش را بدو جانب باز کرد، چنان حالتی بخود گرفـته بود که گمان کردم میخواهـد پـرواز کــند. آرام آرام پیش پنجره رفـت، باد صدایش را محزونتر سـاخته بود. در برابر باد نشـست. با قـوت بیشـتری بوزیدن آغـاز کرد. و آسـتین های اورا به حرکـت در آورد؛ گفـتی باد در آسـتین هایش خانه کرده بود. آســتین هایش مثل بالهای یک مرغ بزرگ شـده بودند؛ خوشـرنگ، قـوی و اسـیری معلوم مشــدند. به نظرم آمدکه شـراره بال می زند، به نظرم آمد که روی سـنگی در برابر باد نشـسـته و بال می زند. گفـتی زور و توانائی خویش را برُخ باد می کشـد و بی خواند، و می خواند؛ و بال می زند و بال می زند . گفـتی سـازو صدای خفـتهء قـلب ها را بیرون میداد . یکـبار سـوی من نگریسـت و گفـت: تو هـم بال بزن . گفـتم من پری ندارم .
صدای بالهای شـراره بلند تر شـده بود، گفـت تو هم بال بزن. دیدم هـیزمی را زیر پالهایش انبار کرده بود روی هـیزم ها نشــسـته بود و بال می زد موهایش بدسـت باد افـتاده و مثل تاجی روی سـرش به اهـتزاز در آمده بودند. دیدم شـراره یک مرغ کلان شـده بود یک مرغ قـشـنگ و نهایت خوش رنگ و خوش آواز . باصدای بهشـتی ای میخواند و می گفـت:
تو هـم بال بخوان . من هم خواندم . گفـت: تو هـم بال بزن، دیدم من هم بال میزنم . شـهـپر های رنگینی به مثل او برایم دیدم از شـهپـر هایم خوشـم آمد؛ تیز تیز بال زدم .
شـراره می خواند و بال میزد ومی گفـت، تو هـم بخوان، تو هـم بال بزن، که امشـب شـب تولد من اســت . امشـب من هـزار سـاله می شـوم .
شـراره مسـت شـده بود. روی هـیزم ها در برابر باد نشـسـته بود. بال برهم میزد و سـرود میخواند. یکبار دیدم هـیزم ها آتش گرفـته بودند. شـراره میان شـعله ها بال برهم میزد و می خواند، و می خواند من حیرت زده میدیدم که هـیزم ها زیر پا هایش می سـوخـتند و خاکسـتر می شـدند، و از آن خاکسـتر ها چیزی شـبه یک بیضه شـکل می گرفـت، آن بیضه به گونهء یک تابوت بود، یک تابوت سـفـید و دراز؛ روی کوه های آتش نشـسـته بود . یک بار صدای شـراره را از میان شـعـله ها شـنیدم که بال می زد و بال میزد و آرام آرام می گفـت: این تابوت بیضهء من اسـت، و این بیضه تابوت من اسـت.
صدایش در اتاق می پیچید ومی پیچید ومی پیچید. حول زده بیدار شـدم، سـرم را بلند کردم، دیدم تابوت سـفـید شـراره به راسـتی مثل یک بیضهء بزرگ پیش رویم قـرار داشـت . و رگه های باریک خون زیر پوسـتش هـویدا بودند. دلم طاقـت نیاورد آرام آرام رفـتم و با دسـت های عـرقـدارم پارچهء سـفـید را از روی تابوتش کنار زدم، صورت جادوئی شـراره نمایان شـد، که مثل مهـتاب، شـیری رنگ بود، چشـمان رشـقـه ئی اش که خط های سـیاهی اطراف آن حلقه بسـته بودند هـنوز هم به آسـمانهء سـفـید اتاق دوخـته شـده بودند. صورتِ متبسـم، نمکی و بازی داشـت، چشـمانش به شـدت برق میزد و می درخـشـید و کنج دامن سـفـیدش از تابوت بیرون آمده بود و این صدا روی لبان گوشـت آلودش نشـسـته بود و تو هـم بخوان، تو هم بال بزن.
نمیدانم چرا برایش گفـتم: شـراره تو نمرده ای، تو بیضه ای، تو باز تولد می شـوی، هـزار سـال عـمر می کنی، هـزار سـال می خوانی و هـزار سـال مثل خـنده در لبهای مردم میدوی. این را گفـتم و مغموم و خواب آلود پارچهء سـفـید را دوباره روی صورت نیلی رنگش انداخـتم و سـرم را روی تابوتش گذاشـتم و به فـکر و اندیشـه فـرو رفـتم. غـیچک خاموش شـده بود و نینواز دیگر نمی نواخـت . و روزی که در راه بود پشـت کوه آسـمائی ذخـیره بود. گفـتی میخواسـت از صخره های آن بالا بیاید و به این منظور کمندی را به بام خانهء من انداخـته بود. و من رشـته های طلائی رنگ کمندش را می دیدم که بدیوار های خانه ام چسـپیده بوند.
****
یکبار صدای دروازه را شـنیدم که باز شـد. سـرم را بلند کردم . دیدم مادرم بود. با صورت رنگ پـریده ئی سـوی من می آمد . برایم شـیر آورده بود . پهـلویم نشـسـت و سـرم را در میان بازوان خویش گرفـت و با صدای شـبیه یک ناله بود گفـت هـمه ی شـب نخوابیدی . ناگهان چیغی کشـید و درحالیکه صورتم را در میان دو دسـتش می گرفـت، بصورت تکیده ام نگاه کرد وهای های گریسـت:
ــ ترا چه شـده اسـت ؟ چرا موهای سـیاهـت یک و یکبار سـفـید شـده اند؟ واه خدایا ! پسـرم راچه شـده اسـت ؟ واه خـدایا !...
مادرم گریسـت و گریسـت و گریسـت. نگو که من به اندازهء هـزار سـال پیر شـده بودم . گفـتی هـزار سـال با شـراره خوانده بودم. گفـتی هـزار سـال با شـراره بال زده بودم . گفـتی هـزار سـال پای بیضهء او به انتظار نشـسـته بوم . مادرم مویه کنان به سـرو صورت خویش زد وبا کمر دولا، های های کنان به اتاق دیگر رفـت.
از آن اتاق صدای هـمسـایهء ما می آمد که به طفل خویش می گفـت : سـرت مرگت را بمان و بخواب؛ آنها که ماتم دار هـسـتند تو چرا گریه می کنی.؟
آواز هـمسـایه در گوشـم پیچید و پیچید و پیچید ... سـر مرگت را، سـر مرگت را، سـر مرگت را بمان.
یکبار حیـرت زده دیدم که تابوت آرام آرام تکان خورد و بیضه به حرکت در آمد. و لـُخـتی بعـد درز برداشـت و درز برداشـت؛ و شـکسـت و شـکسـت، و عـطر مهَیجی از آن برخاسـت وبر خاسـت و برخاسـت و فـضای اتاقم را انباشـت و انباشـت . گفـتی اتاقم از عطرمنفجر می شـود .
لحظاتی متواتر مثل دیوانه ها به آن بیضه و به آن درز برداشـتن ها و آن شـکسـتن ها نگاه کردم. دیدم که چگونه جسـم بیضه پارچه پارچه از هم جدا شـدند و چگونه زلفان معـطر شـراره سـر از آن بیرون آورده اند. یکبار به نظرم آمد که لبخـندی روی لبان خشـکیده و زنگ بسـته ام زائیده شـده اسـت. بنظرم آمد که کف های دسـتهایم بهم شـقـیده می شـوند بنظرم آمد که مثل آدمهای مسـت رو به آئینهء دیوار اتاقم ایسـتاده ام و مادرم پهـلویم میباشـد او هم صورت خویش را در آئینه تماشـا میکند و من با خوشـحالی برایش می گویم :
مادر ! می بینی، نمی گفـتم شـراره برمی خیزد، شـراره برمی خیزد، شـراره بار دیگر تولد می یابد. و در آن حال صدای هـمسـایه در گوشـم می پیچـید و می پیچـید که به طفل خود می گفـت:
سـر مرگت را بمان و بخواب آنها که ماتم دار هـسـتند، تو چرا گریه می کنی.
بوی عـطر تند و مهَیج در فضا پـراگنده بود و صدای خودم به گوشـم می آمد شـراره برمی خیزد، شـراره بار دیگر تولد می یابد. و می شـنیدم که نی ای به سـرود در آمده بود و غـیچکی بلند بلند می خواند و مادرم با کمر راسـتی در برابر آئینه ایسـتاده بود و سـرو صورتش را تازه می سـاخت.□ | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:56 pm | |
| در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. " مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند. مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ " | |
|
| |
| داستانهای کوتاه | |
|