| قصه های کودکانه | |
|
|
نويسنده | پيام |
---|
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:04 am | |
| دندان های مامان بزرگ مامان هميشه مي گويد وقتي كه مي خواهي بخوابي جورابهايت را در بياور ، سنجاقهايت را از موهايت باز كن ، عينك را بر دار و لباس راحت بپوش . امروز يك چيزي را فهميدم مادر بزرگ علاوه بر اين كارها يك كار ديگر هم مي كند. مادر بزرگ همه دندانهايش را هم از دهانش در مي آورد . حتماً مي خواهد خستگي دندانهايش در برود. اما من هر چه سعي مي كنم نمي توانم اين كار را بكنم شايد به خاطر اين كه هنوز بچه هستم. حتماً من هم هر وقت بزرگ شوم مي توانم موقع خواب دندانهايم را در بياورم ******************************************************
| |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:06 am | |
| صندلی قدیمی
صندلي قديمي در حاليكه خودش را تكان مي داد ، تا از شر تار عنكبوت هايي كه روي دست و پايش تنيده شده بود رها شود ، با خودش فكر كرد كه اي كاش هنوز هم همان سالهاي پيش بود و جاي او جلوي همان پنجره اتاق رو به حياط ، علي كوچولو روي آن مي نشست و اي كاش هنوز جوان بود جايش در انباري خانه لابه لاي وسايل خاك گرفته قديمي نبود . اوهو - اوهو اين صداي سرفه كي بود ؟ و اي اين علي كوچولو است كه دارد خاك و غبار را از روي صندلي قديمي پاك مي كند. اما نه اين علي كوچولو نبود ، بلكه اميد كوچولو پسر او بود . حالا صندلي قديمي مثل گذشته كنار پنجره رو به حياط است و اميد كوچولو روي آن نشسته است و كتاب مي خواند ، با خودش فكر مي كند ؛ چه كسي ميداند كه چند لحظه ديگر چه خواهد شد | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:14 am | |
| پری کوچولو
يکي بود يکي نبود. پري کوچکي بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگي ميکرد. پري کوچولوي قصه ما، هنوز بال نداشت. براي همين، نميتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتي که مادرش براي گردش به هفت آسمان پرواز ميکرد، پري کوچولو توي خانه ميماند، گاهي هم دلش براي مادرش تنگ ميشد و گريه ميکرد. اشکهايش ستاره ميشد و روي ابرها ميچکيد. آن وقت مادر مهربانش، هر جا که بود، ستارهها را ميديد و زود به خانه برميگشت. مادر پري کوچولو گاه گاهي هم به زمين ميآمد (پريهاي آسمان گاهي به زمين ميآيند و کارهايي ميکنند که ما نميدانيم!) يک بار که مادر پري کوچولو ميخواست به زمين بيايد، پري کوچولو دامن نقرهاي او را گرفت و گفت: «مامان، مرا هم با خودت ببر!» مادر پري کوچولو فکري کرد و گفت: «صبر کن!» بعد يک تکه ابر پنيهاي از آسمان کند؛ آن را با بالهايش تاب داد. ابر پنبهاي، يک نخ سفيد خيلي بلند شد. مادر پري کوچولو، يک سر نخ را به پاي دخترش بست؛ سر ديگر آن را هم به گوشه بال خودش گره زد. بعد هم پرواز کرد و از آسمان پايين آمد. اما وقتي به زمين رسيد، يک اتفاق بد افتاد، نخ پنبهاي به چيزي گير کرد و پاره شد. شايد به شاخه يک درخت، شايد به شاخ يک گاو، شايد هم به دندان يک گراز! خلاصه پري کوچولوي قصه ما، يکدفعه فهميد که مادرش را گم کرده است. آن هم کجا؟ روي زمين که به اندازه آسمان، بزرگ بود! گريهاش گرفت و اشکهايش روي زمين چکيد و توي خاک فرو رفت. پري کوچولو فهميد که گريه کردن بيفايده است. از جا بلند شد و شروع به جستوجو کرد. جستوجوي چي؟ سر نخ! کدام نخ؟ همان نخي که به بال مادرش بسته شده بود! اين طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت، چشمش به يک نخ سفيد افتاد. سر نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت تا رسيد به خاله پيرزني که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفيد، لباس ميبافت. پري کوچولو آهي کشيد و از غصه گريه کرد. اشکهايش روي زمين چکيد و توي خاک فرو رفت، خاله پيرزن او را ديد و پرسيد: «چي شده؟ تو کي هستي؟ چرا گريه ميکني دخترم؟» پري کوچولو گفت: «من پري هستم. مادرم را گم کردهام. اما شما که مادر من نيستيد!» خاله پيرزن آهي کشيد و گفت: «خوب درست است؛ من مادر تو نيستم! مادر هيچکس ديگر هم نيستم. چون بچه ندارم. اما بگو ببينم، تو بچه من ميشوي؟» پري کوچولو ديد که چارهاي ندارد. براي همين قبول کرد و گفت: «بله بچهات ميشوم!» و دخترخاله پيرزن شد. خاله پيرزن لباسي را که ميبافت، تمام کرد. آن را به تن پري کوچولو پوشاند. بعد هم او را روي زانوهايش نشاند و موهايش را شانه زد. يکدفعه ديد که از موهاي دخترک، طلا و نقره ميريزد. زود طلاها و نقرهها را جمع کرد و گذاشت سرتاقچه. پري کوچولو گفت: «مامان، طلاها و نقرههايم را چه کار کردي؟» خاله پيرزن گفت: «طلا و نقره کجا بود؟ يک مشت آشغال بود که ريختم يک گوشه.» (خاله پيرزن نميدانست که هرگز نميشود به پريها دروغ گفت.) پري کوچولو فوري گفت: «مادر من هيچوقت دروغ نميگفت. من نميخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و از خانه خاله پيرزن بيرون رفت. اين طرف را گشت، آن طرف را گشت تا يک سرنخ ديگر پيدا کرد. خوشحال شد. سرنخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسيد به يک گربه، گربه داشت با يک گلوله کامواي سفيد بازي ميکرد. پري کوچولو آهي کشيد و گريه کرد. اشکهايش روي زمين چکيد و توي خاک فرو رفت. گربه سرش را بلند کرد و او را ديد. پرسيد: «آهاي ميو ... تو کي هستي؟ اينجا چه کار داري؟» پري کوچولو گفت: «من پري هستم. مادرم را گم کردهام.» گربه گفت: «خوب، اگر بخواهي من مادرت ميشوم!» پري کوچولو ديد که چارهاي ندارد، قبول کرد و دختر گربه شد. گربه با پري کوچولو بازي کرد. بعد هم او را ليس زد و نازش کرد. دم پشمالويش را هم روز او کشيد تا سردش نشود. (کسي چه ميداند، شايد پري کوچولوهاي آسماني به اندازه يک بند انگشت باشند!) اما يک مرتبه، چشم مامان گربه پري کوچولو به يک موش چاق و چله افتاد. از جا پريد و رفت و آقا موشه را گرفت و يک لقمه چپ کرد. پري کوچولو، اين را که ديد، گفت: «مادر من هيچوقت کسي را اذيت نميکرد. من نميخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و رفت. اين طرف را گشت. آن طرف را گشت. هيچ سرنخي پيدا نکرد. خسته شد و از يک درخت بلند، بالا رفت. روي بلندترين شاخه آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد، چقدر دلش براي مادرش تنگ شده بود! صبح که شد، باران باريد. اما پري کوچولو همان بالا زير باران ماند. (شايد پريها زير باران خيس نميشوند!) باران تمام شد و آفتاب تابيد. آن وقت يک رنگين کمان قشنگ درست شد. پري کوچولو داشت به رنگين کمان نگاه ميکرد که يکدفعه چيز عجيبي ديد. پري کوچولويي، هم قد خودش، رنگين کمان را گرفته بود و از آن بالا ميرفت. پري کوچولويي، هم قد خودش، رنگين کمان را گرفته بود و از آن بالا ميرفت. پري کوچولوي قصه ما با خوشحالي داد زد: «سلام دوست من! کجا ميروي؟» پري کوچولوي دوم گفت: «سلام، دارم به آسمان، پيش مادرم بر ميگردم.» پري کوچولوي اول با تعجب پرسيد: «با رنگين کمان؟» پري کوچولوي دوم گفت: «آره؛ چون به آسمان ميرسد، بار دوم است که اين پايين گم شدهام. دفعه قبل هم با رنگين کمان بالا رفتم.» پري کوچولوي اول خوشحال شد. از روي شاخه درخت جستي زد و به طرف رنگين کمان پريد. آن را گرفت و بالا رفت. هر دو پري کوچولو، با هم به آسمان هفتم رسيدند. مادر هر دو تا منتظر آنها بودند. پري کوچولوها به بغل مادرهايشان پريدند و از خوشحالي گريه کردند. اشکهايشان ستاره شد و به ابرها چسبيد. آن شب، آسمان پر از ستاره شد. اما ستارههاي زمين، هنوز در دل خاک پنهان بودند! شکوه قاسم نيا | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:18 am | |
| معجون و گوسفند قربانی
من هميشه دنبال وِِِرد و چراغ جادو و غول چراغ و اين چيزها هستم . يك روز آرزو مي كنم يك خرس بزرگ باشم كه مثل آدمها حرف مي زند و به مدرسه ميرود . يك روز آرزو مي كنم كه مداد من جادويي شود و بدون اينكه من زحمتي بكشم ، يك نقاشي زيبا بكشد ! روز ديگر آرزو مي كنم ، يك درخت انار داشته باشم كه هر چهار فصل ميوه بدهد ! خلاصه آخرين بار آرزو كرده بودم كه يك كيمياگر و دانشمند بشوم ! همينطور كه داشتم فكر مي كردم ، ناگهان ديدم داخل يك آزمايشگاه بزرگ هستم كه توي آن پُر است از وسايل هاي آزمايشگاهي . بعد من با آزمايشهاي عجيب و غريب خودم ، گربه را تبديل به يك پرندةزيبا كردم . با ماكاروني ، ماري اختراع كردم و با معجوني كه درست كرده بودم در عرض چند دقيقه تمام درسهاي مدرسه را حفظ شدم . بعد هم تصميم گرفتم ؛ دوستم ملينا را تبديل به يك گوسفند كنم . معجوني درست كردم و ماجرا را برايش گفتم و او هم خيلي خوشحال شد و قبول كرد . هنوز ، بيشتر از يك قاشق از معجون را نخورده بود ، كه يكدفعه تبديل به گوسفند سفيد پشمالو مي شد ! از اينكه مي ديدم ، آزمايش من دارد ، نتيجه مي دهد ، خيلي خوشحال بودم ، مادر و پدرم ، به سر و صورتشان مي زدند و مي گفتند : بچة مردم را به چه روزي انداختي ! بچه جان ، آخر با اين آرزوهاي عجيبت ما را به دردسر انداختي ! آرام سرم را پائين انداخته بودم ، زمزمه مي كردم ؛ من فقي مي خواستم معجونم را امتحان كنم ، من كه قصد بدي نداشتم ! يكدفعه صداي در بلند شد ، مادرم گفت : خدا مرگم بدهد ، مادر ملينا آمده دنبال دخترش ، حالا چه خاكي به سرم كنم ؟ من همينطور اشك مي ريختم ، يكدفعه چشم باز كردم و ديدم ، همسايه دارد تند تند در را مي زند و مي گويد : « گوسفند را آوردم سريعتر آماده اش كنيد ، كم كم حاج آقا هم از راه مي رسد !» بله ، درست است ، من همة آنها را خواب ديده بودم . امروز قرار بود آقاجو از مكه بيايد و گوسفند قرباني هم ، براي همين بود ، از بس ، بفكر گوسفند قرباني بودم ، اين خواب را ديدم | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:20 am | |
| ملکه گل ها
روزي روزگاري ، دختري مهربان در كنار باغ زيبا و پرگل زندگي مي كرد ، كه به ملكة گلها شهرت يافته بود . چند سالي بود كه او هر صبح به گلها سر مي زد ، آنها را نوازش مي كرد و سپس به آبياري آنها مشغول مي شد . مدتي بعد ، به بيماري سختي مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش براي گلها تنگ شده بود و هر روز از غم دوري گلها گريه مي كرد . گلها هم خيلي دلشان براي ملكه گلها تنگ شده بود ، ديگر كسي نبود آنها را نوازش كند يا برايشان آواز بخواند . روزي از همان روزها ، كبوتر سفيدي كنار پنجره اتاق ملكه گلها نشست . وقتي چشمش به ملكه افتاد فهميد ، دختر مهرباني كه كبوتر ها از او حرف مي زنند ، همين ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گلها خبر داد كه ملكه سخت بيمار شده است . گلها كه از شنيدن اين خبر بسيار غمگين شده بودند ، به دنبال چاره اي مي گشتند . يكي از آنها گفت : « كاش مي توانستيم به ديدن او برويم ولي مي دانم كه اين امكان ندارد ! » كبوتر گفت : « اين كه كاري ندارد ، من مي توانم هر روز يكي از شما را با نوكم بچينم و پيش او ببرم . » گلها با شنيدن اين پيشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز يكي از آنها را به نوك مي گرفت و براي ملكه مي برد و او با ديدن و بوييدن گلها ، حالش بهتر مي شد . يك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنيدن صداي گريه اي از خواب بيدار شد . دستش را به ديوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتي داخل باغ شد فهميد كه صداي گريه مربوط به كيست ، اين صداي گريه غنچه هاي كوچولوي باغ بود . آنها نتوانسته بودند پيش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا مي شدند نمي توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گلها ، آنها احساس تنهايي مي كردند . ملكه مدتي آنها را نوازش كرد و گريه آنها را آرام كرد و سپس به آنها قول داد كه هر چه زودتر گلها را به باغ برگرداند . صبح فردا ، گلها را به دست گرفت و خيلي آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتي كه وارد باغ شد ، نسيم خنگ صبحگاهي صورتش را نوازش داد و حال بهتر پيدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گلها در خاك . با اين كار حالش كم كم بهتر مي شد ، تا اينكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتي براي گلها آواز بخواند . گلها و غنچه ها از اينكه باز هم كنار هم از ديدار ملكه و مهرباني هاي او ، لذت مي بردند خوشحال بودند و همگي به هم قول دادند كه سالهاي سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقي بمانند و در هيچ حالي ، همديگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند. | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:23 am | |
| چه کسی شاگرد اول است؟
پاتریک هیچ وقت تکلالیف مدرسه اش را انجام نمیداد.چون به نظر او انجام دادن تکلیف کار خسته کنننده ای بود.او می گفت بجای انجام دادن تکلیف می توان بازی کرد.اما آموزگار میگفت:باید تکلیف هایت را انجام بدهی تا درسهایت را یاد بگیری.
یک روز وقتی گربه پاتریک با عروسک او بازی میکرد اتفاق جالبی افتاد.گربه, عروسک را به حیاط پرتاب کرد.ناگهان عروسک به مرد کوچکی تبدیل شد.مرد کوچک بلیز پشمی سفیدی به تن داشت.کلاهی مثل کلاه جادوگرها به سر و شلوار کوتاه سیاه رنگ گشادی به پا داشت.
مرد کوچک دست به سینه روبروی پاتریک ایستادو گفت:مرا از دست این گربه شیطان نجات بده.من هم قول میدهم هر آرزویی داشته باشی برآورده کنم.پاتریک چیزی را که میدید باور نمیکرد.اما فهمید که مرد کوچک کلید حل همه مشکلات اوست.برای همین به مرد کوچک گفت: اگر تا پایان سال تحصیلی که فقط 35 روز از آن باقیمانده مانده است برای انجام تکلیف هایم کمک کنی تا در امتحان هایم موفق شوم تو را از دست این گربه نجات می دهم. مرد کوچک کمی فکر کردو گفت:باشد قبول میکنم.پاتریک اسم این مرد را شیطونک گذاشت.
از فردای آن روز برای انجام تکلیفهایش از کمک خواست.اما شیطونک چیزی بلد نبود او مرتب از پاتریک می پرسید و می نوشت.پاتریک هیچ وقت شیطونک را نمی توانست تنها بگذارد.باید همیشه کنار او می نشست و تکلیف هایش را با هم انجام می دادند و درس ها را با هم می خواندند.هنگام امتحان هم پاتریک به شیطونک جواب ها را گفت و شیطونک نوشت.سرانجام وقت رفتن شیطونک رسید.اما درست یک روز قبل از رفتن او نزدیک ظهر پدر و مادر پاتریک با هدیه ای وارد اتاق شدند.پاتریک تعجب کردو پرسید:چه اتفاقی افتاده است؟مادر و پدر با شادی جواب دادند:تو شاگرد اول شده ای!پاتریک با خودش فکر کرد که من کاری نکرده ام همه جواب ها را شیطونک روی برگه امتحان نوشت آنوقت من شاگرد اول شده ام؟!پاتریک هر چه فکر کرد به نتیجه نرسید. اما فکر میکنم من و شما میدانیم که شاگرد اول شدن پاتریک برای چه بود.بله درست حدس زدید شیطونک چیزی نمی دانست و پاتریک همه درس ها را بلد بود.شیطونک فقط آن چیزهایی که پاتریک به او میگفت را می نوشت.پس تنها مشکل پاتریک این بود که به خودش و معلوماتش اطمینان نداشت. | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:32 am | |
| سرگذشت ضحاک ماردوش
در افسانه هاي كهن اين سرزمين پادشاه عادل و درستكاري بود كه اهريمن پليد تصميم به جنگ و ستيزه با او گرفته بود . اين پادشاه درستكار كه مرداس نام داشت مردي خداپرست و پرهيزكار بود . بارها توسط اهريمن وسوسه شده بود كه از كارهاي خوب و اعمال نيك دست بردارد ولي با صبر و سعي خودش بر ايمان و خوبيهايش ثابت مانده بود . روزي اهريمن با خود انديشيد و سپس خود را به صورت مرد جواني در آورده و به قصر مرداس رفت تا او را بفريبد. وقتي به قصر رسيد پسر پادشاه ضحاك بر روي تختي تكيه داده بود و استراحت مي كرد ضحاك بسيار نادان و كم تجربه بود و اهريمن به راحتي توانست با حرفهاي جذاب خود او را بفريبد. روزها گذشت و همچنان دوستي بين ضحاك و اهريمن محكمتر مي شد تا جايي كه ضحاك براي هر تصميمي كه مي گرفت حتماً نظر اهريمن را جويا مي شد . روزي اهريمن رو به ضحاك كرده و به او گفت: مي دانم كه پدرت زحمات زيادي براي اين قصر و حكومت و مردم كشيده است ولي حقيقت اين است كه مردم دلشان مي خواهد فرمانرواي جواني مثل تو داشته باشند چون پدرت ديگر پير و فرسوده شده است. ضحاك جواب داد ؛ نه پدر من هنوز زنده است اين امكان ندارد . اهريمن پاسخ داد ، مهم اين است كه تو به پادشاه شدن علاقه داري و براي رسيدن به آن بايد تلاش كني اگر تنها مانع رسيدن تو به تاج و تخت زنده بودن پدرت است ميتواني او را بكشي. به هر حال او پير است و حتي اگر به دست تو هم كشته نشود همين روزها خواهد مرد ، در اين راه هر كمكي هم از دستم بر بيايد برايت انجام مي دهم . ضحاك نادان تسليم تلقينات اهريمن گشته و بي چون و چرا پذيرفت . اهريمن فرداي آن روز چاه عميقي را بر سر راه مرداس ايجاد كرد روي آن را با برگهاي خشك پوشاند، سپس به بالاي ديوار باغ رفت و منتظر مرداس شد .مرداس موقع عبور از آنجا بر روي برگهاي خشك قدم گذاشت و به درون چاه پرتاب شد و از دنيا رفت . ضحاك به جاي پدرش بر تخت پادشاهي نشست ولي هيچكدام از خصوصيات پدرش را نداشت . او مردي خود خواه و بي فكر بود و فقط به فكر خوشي هاي خودش بود به همين جهت از زماني كه تاج و تخت شاهي به او واگذار شد ظلم و ستم بر مردم را شروع كرد . براي ترتيب دادن جشن ها و ضيافت هايش احتياج به آشپز ماهر داشت بنابر اين اهريمن خود را به شكل آشپز در آورد و با پختن غذاهاي خوشمزه و ترتيب دادن سفره هاي رنگين محبت خود را در دل ضحاك جاي داد . روزي ضحاك آشپز را صدا كرد و گفت: از كار تو خيلي راضي هستم آرزويت را بگو تا برايت برآورده سازم . آشپز هم كه منتظر فرصت بود ، گفت : تنها آرزوي من شادي شماست و آرزو دارم شانه هاي شما را ببوسم و محبتم را اينطوري كه به شما نشان بدهم . ضحاك قبول كرد و لباسش را كنار زد درست همان لحظه اي كه آشپز شانه هاي ضحاك را بوسيد دو مار ترسناك در جاي ... ها ظاهر شدند و همان لحظه بود كه آشپز ناپديد شد . ضحاك كه حسابي ترسيده بود دستور داد مارها را از ريشه ببرند ولي درست در همان جاهاي برش ، مارهاي ديگر روئيدند. چندين بار اين كار تكرار شد ولي فايده اي نداشت چون به محض بريدن ريشه مارها به جاي آن مار ديگري مي روييد . ضحاك پزشكان زيادي را براي كمك گرفتن به دربار خود دعوت كرد ولي همه آنها از كمك به او عاجز بودند . روزي از همين روزها اهريمن كه خود را به شكل پزشك ماهري در آورده بود به نزد پادشاه آمد به او گفت : مارها در اثر خوردن مغز انسان روز به روز ضعيفتر مي شوند پادشاه تصميم گرفت براي نجات خود از دست مارها هر روز حكم اعدام دو نفر را بدهد و از مغزهاي آنها براي نجات خود استفاده كند . روزها گذشت و پادشاه هر روز دو انسان بيگناه را فداي خودخواهي خودش مي كرد تا اين كه يك روز خدمه هايي كه مسوول تهيه غذا از مغر انسان براي مارها بودند تصميم گرفتند از مغز حيوانات استفاده كنند و زندانيان محكوم به اعدام را فراري بدهند. سالها گذشت تا اين كه فريدون قهرماني كه پدرش نيز بدست ضحاك به قتل رسيده بود بر عليه او قيام كرد و او را شكست داد و مردم بينوا را نجات بخشيد و اينچنين بود كه اهريمن نااميد و غمگين شد . ضحاك مار دوش در غاري واقع در كوه دماوند زنداني شد و ديگر هيچ مغزي نبود تا خوراك مارها شود و به اين ترتيب خودش هم گرفتار شد ، اهريمن كه خودش ضحاك را گمراه كرده بود لحظه به لظحه با خنده هاي شيطاني اش او را آزار ميداد ولي هرگز نتوانست فريدون شاه را گمراه نمايد چون او از نيروي عقل خودش استفاده مي كرد . از اين داستان نتيجه مي گيريم كه ۱- هرگز براي رسيدن به پول ، مقام يا موفقيت باعث آزار ديگران نشويم و مانند ضحاك كه براي رسيدن به مقام راضي به مرگ پدرش شد فقط به فكر امروز نباشيم . ۲- براي نجات خودمان حق نداريم زندگي ديگران را در معرض خطر قرار دهيم . ۳- هر كاري كه انجام مي دهيم علاوه بر آن كه سزايش را در جهان آخرت خواهيم داد در اين دنيا هم مكافات عمل خود را پس مي دهيم | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:36 am | |
| مداد پرکار
من مداد مرجان هستم ، يك مداد نويسنده و پركار ، راستش را بخواهيد من عاشق كاغذ هستم ، آنقدر عاشق كاغذ هستم كه هر روز در آن چيزهاي قشنگي نقاشي مي كنم . وقتي مرجان مرا بدست مي گيرد ، آنقدر خوشحال مي شوم كه نگو ! با خودم فكر مي كنم كه حتماً الان مرجان يك نقاشي قشنگ و يا يك شعر خوب و يا يك داستان جالب را بوسيلة من ، روي كاغذ نقش مي بندد . بعضي وقتها كه دختر كوچولوهاي همسايه ، حوصله شان سر رفته يا ناراحت هستند ، مرجان يك درخت قشنگ با گلهاي زيبا در اطراف آن ، يك رودخانه پر آب و يا يك قلب قشنگ برايشان مي كشد ، راستش من در اين لحظات از ته دل خوشحال هستم . بيشترين خوشحالي من آن لحظه هايي است كه مرجان دارد فكر مي كند و بعد مرا روي كاغذ مي لغزاند كلمه اي مي نويسد و پاك مي كند ، دوبارة كلمه جديدي مي نويسد و پاك مي كند و آنقدر مي نويسد و پاك مي كند تا بالاخره يك جملة زيبا درست مي كند . واي نمي داند چه قدر كيف مي كنم از اين كه بچه اي مرا به دست بگيرد و تكاليف مدرسه اش را حل كند ... وقتي مرجان مرا آرام روي كاغذ ، تكان مي دهد و با من چند ضرفه اي به روي كاغذ مي زند ، مي فهمم كه دارد خيالها و فكرهايش را كنار هم مي گذارد و حركت مي دهد و بعد با آن خيالها تصاوير زيبا را روي كاغذ حك مي كند ، واي خداي من خيلي احساس غرور مي كنم ! اِ ، صبر كن ببينم ، چه اتفاقي دارد مي افتد ؟ مرجان خواهش مي كنم اين خطهاي قشنگ را پاك نكن ! « ـ آخه مداد عزيزم ، چرا متوجه نيستي ، اگر مامان بيايد و اين خطها را توي دفتر رياضي من ببيند ، عصباني مي شود و مي گويد : آخه دخترم مگر تو دفتر نقاشي نداري كه ...! » امروز صبح ، مرجان خواهر و برادرهايم را يكجا جمع كرد ، نوك همة آنها را با تراش ، تيز كرد و به ترتيب توي جعبه خودشان گذاشت ، آخ جون امروز قراره توي مدرسه نقاشي داشته باشيم . زنگ نقاشي ؛ مرجان از من و خواهر و برادرهايم خواهش مي كند كه در كشيدن يك نقاشي خوب كمكش كنيم ، ما هم به او قول مي دهيم به شرطي كه نوك ما را محكم روي كاغذ فشار ندهد ، هر چه كه دلش خواست برايش بكشيم . مرجان آنقدر با احتياط نقاشي مي كند كه خانم معلم به خاطر اين همه دقت او ، يك بيست زيبا پائين نقاشي اش مي كشد ! به هر حال همكاري و دقت ما هم در اين موفقين بي تأثير نبوده است ! مرجان املاء مرا هم خيلي دوست دارد ، آنقدر در نوشتن املاء تلاش كرده است كه ، الان بخوبي مي تواند بهترين كلمات و جملات را كنار هم رديف كند و يك نامةزيبا براي دوستش بنويسد و سال نو را به او تبريك بگويد ، من مطمئن هستم كه وقتي او بزرگ بشود نويسندة خوبي مي شود ، آنوقت من و تمام مدادهايي كه زماني همكار او بوده اند ، به خودمان مي باليم كه سهمي در اين تلاش و پيروزي داشته ايم ! مرجان ، خوب به فكر من و خواهر و برادرهايم هست ، وقتي كه كارش تمام مي شود با خودش زمزمه مي كند كه : « حالا بايد مدادهاي عزيزم را بعد از يك روز تلاش خسته كننده توي جعبه شان بگذارم تا حسابي استراحت كنند ! » و بعد ، ما را توي جعبة مخصوص مان مي چيند ، مرجان ابداً از آن دسته بچه هايي نيست كه با بيفكري و بي نظمي خود مدادها را اذيت مي كنند و از بين مي برند ، از اين كه مداد او هستم خيلي خوشحالم | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:40 am | |
| آزادی پروانه ها
بهار بود ، پروانه هاي قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز مي كردند. حسام ، پسر كوچولوي قصه ما توي اين باغ ، لابه لاي گلها مي دويد و پروانه ها را دنبال مي كرد . هر وقت پروانه زيبايي مي ديد و خوشش مي آمد آرام به طرف او مي رفت تا شكارش كند . بعضي از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار مي كردند، اما بعضي از آنها كه نمي توانستند فرار كنند ، به چنگش مي افتادند . حسام ، وقتي پروانه ها را مي گرفت، آنها را در يك قوطي شيشه اي زنداني مي كرد . يك روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطي انداخته بود ،قصد داشت كه پروانه ها را خشك كند و لاي كتابش بگذارد و به همكلاسي هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطي شيشه اي مي زدند تا شايد راه فراري پيدا كنند . حسام همين طور كه قوطي شيشه اي را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه مي كرد خوابش برد . در خواب ديد كه خودش هم يك پروانه شده است و پسر بچه اي او را به دست گرفته و اذيت مي كند . تمام بدنش درد مي كرد و هر چه فرياد و التماس مي كرد كسي صدايش را نمي شنيد . بعد پسر بچه ، حسام مارا بين ورقهاي كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد . دست و پاي حسام كه حالا تبديل به يك پروانه نازك و ظريف شده بود ، ترق ترق صدا مي داد و مي شكست و حسام هم همين طور پشت سر هم جيغ بلند مي كشيد . ناگهان از صداي فرياد خودش از خواب پريد و تا متوجه شد كه تمام اين ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و از خدا تشكر كرد . ناگهان به ياد پروانه هايي افتاد كه در داخل قوطي شيشه اي، زنداني شده بودند..! بعد ، قوطي پروانه ها را به باغ برد ، در قوطي را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد . پروانه ها خيلي خوشحال شدند و از قوطي بيرون پريدند و شروع به پرواز كردند . حسام فرياد زد : پروانه هاي قشنگ مرا ببخشيد كه شما را اذيت مي كردم. قول مي دهم اين كار زشت را هرگز تكرار نكنم | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:42 am | |
| فرشته ها
من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يك مغازه پرنده فروشي ديدم . به دايي گفتم : «براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد » دايي پرسيد : « مي خواهي با آن چه كني ؟» گفتم : « مي خواهم آن ها را در يك قفس كوچك و قشنگ نگه دارم .» دايي گفت :« در خانه حضرت علي (ع) مرغابي هايي بودند كه آن ها را كسي به امام حسين (ع) هديه داده بود . يك روز حضرت علي به دخترشان گفتند : اين ها زبان ندارندكه وقتي گرسنه يا تشنه مي شوند بتوانند چيزي بگويند يا از تو چيزي بخواهند . آن ها را رها كن تا از آن چه خدا روي زمين آفريده ، بخورند و آزاد باشند .» به پرنده هاي بيچاره نگاه كردم . به دايي گفتم :« دو تا پرنده برايم مي خريد؟» دايي گفت : قفس هم مي خواهي ؟» گفتم :« نه ! مي خواهم آن ها را آزاد كنم .» دايي گفت :« در روز تولد حضرت علي (ع) تو با آزاد كردن پرنده ها ، قشنگترين هديه را به ايشان مي دهي .» من و دايي دو تا پرنده خريديم و آن ها را آزاد كرديم . پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جايي نزديك فرشته ها | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:46 am | |
| خدمت به فاطمه (س)
حضرت محمد (ص) پرسيدند: بلال كجاست؟ خدمتكار مسجد به اين طرف و آن طرف نگاه كرد.از بلال خبري نبود. يك جوان گفت: شايد مريض شده! صف ها كم كم از آدم هاي نمازگزار پر ميشد. وقت نماز كه ميشد، بلال فوري به مسجد مي آمد.بعد به بالاي پشت بام ميرفت و با صداي زيبايش اذان ميگفت. -الله اكبر همه ي نگاه ها به در مسجد بود.هركس كه مي آمد ، مردم نگاهش ميكردند. فكر ميكردند بلاال آمده ، اما از او خبري نبود . بالاخره پسركي توي مسجد دويد و داد زد : بلال دارد مي آيد! پيامبر آرام شد. همه نگاه كردند به در مسجد. يعني بلال چرا دير كرده يود؟! بلال نفس نفس زنان وارد مسجد شد. يلام كرد و جلوي حضرت محمد (ص) ايستاد . حضرت با خوشرويي پرسيدند: چرا دير كردي بلال؟ بلال گفت: سر راه كه داشتم به مسجد مي آمدم گفتم خدمت حضرت زهرا (س) بروم. وقتي به خانه اش رفتم او داشت گندم آرد ميكرد.پسر دلبندش حسن در كنارش روي زمين بود و گريه ميكرد. من گفتم : اي فاطمه ،كدام پيشنهاد را قبول ميكني. من حسن را نگه دارم و شما گندم ها را آرد كنيد يا شما حسن را نگه داريد و من گندمها را آرد كنم؟ حضرت زهرا (س) كه خسته بود جواب داد: من براي فرزندم مهربان تر هستم. تو آن گندم ها را آرد كن! من مشغول كمك كردن شدم. به همين خاطر آمدنم دير شد. حضرت محمد (ص) با يك دنيا مهرباني گفت : اي بلال ، تو به فاطمه (س) خدمت كردي . اميدوارم كه خداوند به تو رحمت و مهرباني كند. بلال با گريه شوق بالاي پشت بام رفت . گنجشكها وقتي صداي " الله اكبر " بلال را شنيدند ،دسته جمعي لب بام مسجد نشستند و به او نگاه كردند | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأربعاء فبراير 02, 2011 6:54 am | |
| فروشگاه اسباب بازی
اينجا فروشگاه اسباب بازي بچه هاست ؟ عروسك مو طلائي: اي كاش من را يك دختر مهربان بخرد و هر روز موهايم را شانه كند و شبها برايم لالائي بخواند . خرس پشمالو: اي كاش يك بچة شيطان من را بخرد و آنقدر كثيفم كنه كه مادرش هر شب من را در ماشين لباسشوئي بياندازد . ماشين پليس سياه: من دوست دارم يك پسر مرا بخرد و من برايش با صداي بلند آژير بكشم . ماشين باري كوچك: من دلم مي خواهد مال يك پسر كوچولو باشم كه توي باربرم اسباب بازي بريزد و من را راه ببرد . تفنگ آب پاشي: من دوست دارم به تمام بچه هاي جيغ جيغو آب بپاشم . توپ قلقلي: من دلم مي خواهد آنقدر قل بخورم تا به آخر دنيا برسم ! اينها همة درد و دل هاي اسباب بازيها نيست فقط يه گوشه از اونه ، مگه نه ؟ | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الجمعة فبراير 04, 2011 4:03 pm | |
| عجایب هفت گانه جهان
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه ی جهان را فهرست وار بنویسیند . دانش آموزان شروع به نوشتن کردند .
معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد . با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:اهرام مصر، تاج محل ، فانوس اسکندریه ، دیوار بزرگ چین و ....
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد .
معلم پرسید : این کاغذ سفید مال چه کسی است ؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد .
معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشته اید ؟
دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم . معلم گفت : بسیار خوب ، هر چه در ذهنت است به من بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت :
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن ، چشیدن ، دیدن ، شنیدن ، احساس کردن ، خندیدن و عشق ورزیدن | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الجمعة فبراير 04, 2011 4:05 pm | |
| گم شدن یک کودک
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»
maadweb.com | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الجمعة فبراير 04, 2011 4:06 pm | |
| معلم و دختر کوچولو
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که ...دار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید!!!!!!!!!!!!!!!. | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الجمعة فبراير 04, 2011 4:22 pm | |
| مداد سیاه
علی سخت مشغول جویدن ته مدادش بود كه ناگهان صدای نالهای شنید. مداد را از دهانش بیرون آورد وبه دور و برش نگاه كرد، اما نفهمید این ناله از كجاست. دوباره گاز محكمی به مداد زد و اینبار صدای بلندتری شنید. تازه فهمید كه این صدای مدادش است...!
از تعجب خشكش زده بود و گفت: مگه مداد هم حرف میزنه!
مداد آرام گفت: بله كه حرف میزنه، تو فكر كردی كه ما جون نداریم... هیچ میدونی كه من قبلا درخت بودم و چه استفادههایی برای همه شما مردم داشتم؟
علی دهانش باز مانده بود و با دهان باز به مدادش نگاه میكرد.
مداد ادامه داد: من در جنگل زندگی میكردم... فصل بهار كه میشد شاخههای من جوانه میزد و برگ و میوه میداد... با ریشههایم آب را از زمین میكشیدم و تغذیه میكردم... روی بعضی از شاخههایم، پرندگان لانه میساختند وزندگی میكردند. صبحها آفتاب، پوست بدنم را نوازش میكرد... در تابستان مردم چند ساعتی در سایه من مینشستند و استراحت میكردند... و زمانی كه فصل پاییز و زمستان فرا میرسید، برگهای سبز من به 3 رنگ زرد و قرمز و نارنجی تبدیل میشد و بعد میریخت... و من تا قبل از اینكه برف تمام بدنم را سفیدپوش كند، به خواب زمستانی فرو میرفتم و دوباره بعد از پایان زمستان و آمدن بهار همین روال ادامه داشت......... در یكی از روزهای طولانی زمستان كه من در خواب خوبی به سر میبردم، مردی بر بدن من زد و گفت این یكی چوب خوبی داره... قطعش كنید.
و شخصی اره برقی را روشن كرد و بدون اینكه نظر مرا بپرسند، تنهام را از ریشه جدا كردند و داخل كامیون گذاشتند و به كارخانه بردند. در آنجا تمام شاخههایم را از بدنه جدا كردند... تمام چوب بدنم را تكه تكه برش زدند و برای ساخت ابزارهای مختلف استفاده شد.
و این مدادی كه الان در دست توست، یك تكه كوچك از بدن من میباشد كه تو داری با دندانهایت تمام زحمات این سالها تغذیه و رشد مرا له میكنی... هیچ میدونی برای درست شدن این مداد ظریف و كوچك، زحمتهای بسیاری كشیده شده و تو اصلا پسر قدرشناسی نیستی... سعی كن از این پس به چیزها و وسایل دور و بر خود توجه كنی... تحقیق كن كه این وسیله از كجا آمده و چگونه درست شده، آن وقت شاید بهتر قدرش را بدانی. در ضمن باید مراقب دندانهایت نیز باشی...
مداد فوتی بر صورت علی كرد و علی كه هنوز دهانش از تعجب باز مانده بود، چشمانش را بست. وقتی كه چشم گشود، مداد له شدهاش را در دستانش دید ودلش برای مداد سوخت و به خودش قول داد كه دیگر به وسایل اطرافش آسیب نرساند. | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الجمعة فبراير 04, 2011 4:24 pm | |
| دفتر مشق کثیف
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقههاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه میخوام درمورد بچه بیانضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد … بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم … مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد … اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه … اون وقت … اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اون وقت قول میدم مشقامو بنویسم…
farspatogh.com | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الجمعة فبراير 04, 2011 4:37 pm | |
| قورباغه بزرگ در نیمه روز قورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یكی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است.حواصیل ها روز ما را شكار می كنند و راكون ها شب كمین ما را می كشند. دیگری گفت: بله. هریك به تنهایی به حد كافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راكون ها با هم یعنی ما یك لحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون كنیم. باید دورشان كنیم. بله، همه ی قورباغه ها تایید كردند. حواصیل ها را دور كنیم، حواصیل ها را دور كنیم. این صدا توجه حواصیلی را كه آن نزدیكی ها در حال شكار بود جلب كرد. گفت: چی شنیدم ، كی رو دور كنید؟ قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كه مثل خنجر بود. فریاد زدند: راكون ها را، راكون ها را باید دور كرد. حواصیل گفت: من هم فكر كردم همین رو گفتید وبه اهیگیری ادامه داد. قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنیم! بعد از این تصمیم مشكلی پیش آمد ، حالا چه كسی باید به راكون ها حكم اخراج را می داد . یكی بعد از دیگری انتخاب می شدند و كنار می كشیدند . بالاخره قورباغه سبز زیتونی انتخاب شد. « البته از همه بزرگ تر و برای این كار ازهمه بهتره » قورباغه سبز زیتونی كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من یكی ام اما اونا یك لشكر.»
یكی از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو می آم » «بله ما هم می آییم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه می آییم ما همه خواهیم آمد» قورباغه سبز زیتونی گفت:« و هر طوری كه شد شما با من می مونید» یكی از قورباغه ها گفت :« مثل سایه همراه تو خواهیم آمد.» قورباغه ها ی دیگر موافقت كردند : «بله مثل سایه، مثل سایه» قورباغه سبز زیتونی هنوز بی میل بود . بقیه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداریشان بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سایه دنبال او خواهند بود و او پذیرفت نماینده آن ها باشد .
خورشید غروب كرد. حواصیل ها به آشیانه شان در بالای آبگیر پرواز كردند. هنگام شفق قورباغه سبز زیتونی گفت: «راكون ها به زودی خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهید بود مثل سایه ، نه؟» قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سایه، مثل سایه» ستاره ها در آسمان بدون ماه می درخشید. هوا خیلی تاریك بود. نور ستاره ها اینقدر بود كه بشود راكون ها را دید وقتی كه بالاخره از زیر بوته ها ظاهر شدند. یك مادر و بچه هایش. قورباغه سبز زیتونی به درون بركه جست زد و فریاد كشید: پست فطرت ها دور شوید. راكون ها ی یاغی از این بركه دور شوید. شما تبعید شدید. مادر راكون گفت: راستی؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودی كردند. با این كه قورباغه سبز زیتونی از ترس می لرزید اما خودش را نباخت. به دستور چه كسی ما تبعید شدیم؟ قورباغه سبز زیتونی گفت: همه ما . منتظر بود جماعتی از او حمایت كنند. اما فقط سكوت بود و قورباغه سبز زیتونی درست قبل از بلعیده شدن، برگشت و دید كه تنها است.
نتیجه : بیشتر دوستان كمی قبل از اینكه اقدام كنید قول خود را فراموش می كنند ، چون حتی سایه شما در تاریكی ترک تان می كند!
| |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الجمعة فبراير 04, 2011 4:47 pm | |
| کشیش و اضطراب در هواپیما هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: “کمربندها را ببندید!” همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، “از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است.”کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، “با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدت دارد.
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد…طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت…سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد…؟!نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد.ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود…گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود…هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنه هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد…کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ...ن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند.همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد.سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟!دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است …گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..! | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| |
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأحد فبراير 13, 2011 11:38 am | |
| شهری بود که همه چیز در آن ممنوع بود یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه میتوانند هر كاری دلشان میخواهد بكنند.... و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با باری الك دولك میگذراندند. و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند. سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه میتوانند هر كاری دلشان میخواهد بكنند. جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست.” مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند. جارچی ها دوباره اعلام كردند: “میفهمید! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان میخواهد، بكنید.” اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الك دولك بازی میكنیم.” جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند. ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظهای درنگ. جارچی ها كه دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند. اُمرا گفتند: ”كاری ندارد! الك دولك را ممنوع میكنیم.” آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را كشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند. برگرفته از كتاب شاه گوش میكند - انتشارات مروارید چاپ اول 1382 منبع: dibache.com / برگردان: فرزاد همتی و محمد رضا فرزاد
| |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: قصه های کودکانه الأحد فبراير 13, 2011 12:28 pm | |
| | |
|
| |
| قصه های کودکانه | |
|