کیانوش عیاری در اثر فاخر و همیشهجاودان روزگار قریب همچون بودن و نبودن، برخلاف بسیاری آثار دیگر کارگردانان بر مرام و منش رئالیستی/ناتورالیستی خود تا انتها پابرجا ماند. در شرایطی که هر خالقی دلش نمیآید مخلوق بالابردۀ خود را بر زمین بکوبد و در شرایطی که دکتر محمد قریب بعد از سی و اندی قسمت برای بخشی از مردم ما موجودی مقدس شده بود، کیانوش عیاری او را همچون بقیۀ سریال، عادی، ساده و انسانی تا آخرت بدرقه کرد. برای اثبات این مهم یک بار دیگر قسمت آخر سریال را مرور میکنیم:
دکتر قریب از درد ناله میکند... به رقتانگیزترین شکل ممکن... بالا میآورد و دوربین با اصراری عجیب این را نشان میدهد... شکمش به دلیل عدم دفع مدفوع بالا آمده است... او را مانند اعدامیها جلوی دستگاه پرتابل رادیولوژی میگذارند... آن لحظه که سرش میافتد روی شانۀ دکتر فرخ را به یاد بیاورید... یا آنجا که به خندهدارترین شکل ممکن زیر پاهایش را میگیرند تا از پلهها بالا برود و مادر شادن را از خودکشی نجات دهد... التماسهایش برای گرفتن مورفین و بیخیال همۀ قواعد پزشکی شدنش... تسلیم مرگ شدنش...
همه و همه نشان دادند او پیش از آن که دکتر قریب باشد، انسان است و مانند هر انسانی در هنگامۀ مرگ مستأصل میشود. برای تخریب وجهۀ اسطورهای یک آدم و پایین کشیدن او از فراز ابرها و در نهایت باورپذیر کردن او همینها کافی است... چون قرار نیست یادمان برود او هم یک انسان بوده است مانند ما و البته برخلاف آن چشمپزشک پولپرستِ یکی دو قسمت پیش، اهل ترحم است، اهل دنبال مریض دویدن است، اهل گرفتن حق ویزیت 50 تومانی است. هنر همین است که اهالی تاریخ را آنگونه که قابل دستیابی و الگوبرداری باشند، نمایش دهیم. با همان مختصات انسانی و این چیزی بود که در روزگار قریب حاصل شد. مرگی ساده و بیهیچ پرداخت اضافی با کمترین بار شیون و زاری و البته با حفظ تأثیرگذاری تراژیک... چون کارگردان و نویسندۀ عزیز پیش از قسمت آخر، آنقدر شخصیت خود را در قسمتهای پیشن درست پرداخته بودند که عزا و غم مرگ او پس از پایان سریال در دلها مهمان میشد و قرار نبود در آخرین قسمت اسراف شود. و البته مشخص است که برای کارگردانی که استاد گرفتن صحنههای غم و اندوه است، این میزان صبر شگفتانگیز است. یک بار دیگر به حجم اندوهی که بازی بازیگر متوسطی چون مریم سلطانی در صحنههای مواجهه با مرگ دختر بچهاش، شادن داشت، بنگرید... آن ضجههایش در پای دکتر قریب روی ویلچر را به یاد بیاورید. یا آن قسمت تکاندهندۀ مرگ آن پسربچه و بازی سوسن پرور (سریال بزنگاه) که در روستا با جسد بچهاش در صندوق عقب خودرو مواجه میشود و آن اذان بیموقع یا آن قسمت نکبتبار خودکشی آن مادر شمالی به همراه دو بچهاش... وای که این نمونهها ناتمامند... مانند تلخی و غم و غصهای که هر قسمت سریال بر سر بینندهاش آوار میکرد... از این دست نمونهها زیادند.
***
بازیگیری استادانۀ کیانوش عیاری از بازیگران متوسط و اصرار او بر نمایش این مسئله را یکی دیگر از نمادهای شاهکار بودن این کار میتوان قلمداد نمود. مشتی بازیگر ناشناس که در زیر دست او استادانهتر از همیشه نمایی از زندگی واقعی را نمایش میدادند. بازی شادن قصری آن دختربچۀ دوستداشتنی سرطانی سریال که دل از دکتر قریب ربوده بود را به یاد بیاورید؛ آن لحظه که در دستشویی در حال شستن سر عروسکش بود و میخواست کاهش هوشیاری ناشی از خونریزی مغزی را در بازیش نمایش دهد. یک بار دیگر یادآوری میکنم که او یک بازیگر خردسال بود نه دانشآموختۀ مِتُد استانیسلاوسکی.
یا آن دکتر ضیایی با آن چهرۀ کلاسیک مردانه یا دکتر فرخ که توانسته بود اتوکشیده بودن یک دانشجوی تازهکار پزشکی را درآورد یا بازی دختران دکتر قریب یا آن پدر کارگرِ پسربچۀ چاقوکش و یا باز هم پدر کارگر پسربچۀ آهکپاش... یک بار دیگر به سیمای کاملا طبقاتی آنها نگاه کنید، تو گویی برگشتهایم به دوران نمایش آثار چپها؛ تصاویری ناب در دل سال 1387؛ فراتر از پاستوریزاسیون روشنفکرانۀ سینما و سیمای جدید؛ و در همۀ این بازیها مشتی آدم حضور دارند که نامشان را هم اکنون به سختی به یاد میآوریم. همۀ آن چیزی که در «بودن و نبودن» و شاهکار «هزاران چشم» هم دیده بودیم؛ بازیگرانی گمنام اما کاربلد.