اي مهربان «معلم بيداري».... دو يادداشت درباره زنده ياد طاهره صفارزاده
تا يار كه را خواهد و...
راضيه تجار
q پنجشنبه 2 آبان
بعد از ظهر است. بعد از ظهر پاييزي يكي از بعد از ظهرهاي پاييزي كه يله كرده روي شانه جمعه و شما مي دانيد كه اين يعني چه؟
شما مي دانيد كه اندوه در اين ساعت و در اين زمان و در اين وقت چطور سراغ دل را مي گيرد. خصوصاً كه اگر عزيزي از عزيزانت بيمار باشد و تو در كمال نااميدي فكر كني كه حتي دعا هم ديگر كارساز نيست.
خيلي بد است. خيلي خيلي بد است. شيعه كه نبايد نااميد شود ولي من نااميدم... آخر از اسم سرطان و تومور آنهم از نوع بدخيم دل خوشي ندارم. از كما هم.
پسرعمويي دارم كه 10 سال است در كماست. چون شاهزاده اي از شاهزاده هاي قصه ها به خواب فرو رفته است. آنها كه دوستش دارند دور تختش مي گردند و دعا مي كنند. اما نه چشم باز مي كند و نه دو بال درمي آورد براي پرواز.
بعد از ظهر است. بعد از ظهري پاييزي و من گريه مي كنم. چون طاهره صفارزاده روي تخت بيمارستان است چون خانه اش «icu» شده است. چون چشمهايش رويهم است و وقتي به خانه اش زنگ مي زني ديگر نمي شنوي
سلام... نام پاك خداوند است.
چون تارهاي ابريشميني جلوي بيداري و سلامت او را سد كرده است تا رهايي كه در هم تنيده شدند. از سر صبر و نمي گذارند كه برخيزد.
به ياد پدر كه سخت عاشقش بودم مي افتم. او كه در دهه هفتم زندگي اش كوچيد
به ياد مادربزرگ كه سخت دوستش داشتم. او هم در دهه هفتم زندگي اش رفت
به ياد گلهاي بسياري كه باد آنها را برد.
و به جاي خالي بسياري كه حفره هايي است در روحم.
امروز... در اين بعد از ظهر پنجشنبه كه بوي جمعه مي آيد، به طاهره صفارزاده فكر مي كنم، به او كه شانس زيارتش را قريب 10 سال پيش پيدا كردم
به او كه يك پارچه نور بود(و هست؟)
به او كه در آن اتاقك كوچك وسط حياط خانه محرابي ساخته بود براي شنيدن پرواز بال ملايك.
براي اولين بار و آخرين بار در عمرم دست كسي را بوسيدم و آن طاهره صفارزاده بود.
در رگهايش نور جاري بود. طعم و مزه نور را حس كردم... من شنيدم... شنيدم... شنيدم صداي بسم الله الرحمن الرحيم را در ضربان نبضش.
او هم مرا باور كرده بود. براي اينكه هر وقت مشكلي داشت كه فكر مي كرد بايد براي اهالي قلم بگويد... يا به گمانش واسطه اي باشم با بعضي از كساني كه بتوانند مشكلش را حل كنند به من زنگ مي زد.
مي گفت تجار جلوي نظرمي
مي گفت در نماز شب دعايت مي كنم
مي گفت...
هميشه پشت تلفن قربان صدقه اش مي رفتم... يك بار گفتم.
خانم صفارزاده به خدا نمي دانم اين كلمات از كجا مي آيند.
گفت: مي دانم.
خودم هم تعجب مي كردم. هرگز اين طور و اين گونه قربان صدقه عزيزانم هم نمي رفتم. اما طاهره صفارزاده بظاهر فقط دو بال كم داشت و من اين را مي ديدم. من بالهايش را مي ديدم. من معنويت و خلوص و عزت نفس را در او مي ديدم.
يك بار از سوي انجمن قلم ايران مامور شدم به ديدنش بروم و هديه اي هم برايش ببرم.
هديه يك شكلات خوري بود. يك شكلات خوري كريستال زيبا. با طرحي چون تاج. خودم آن را خريدم و به ديدارش شتافتم. هديه به نظرم زيبا بود و دل خودم را برده بود. اما وقتي به ايشان تقديم كردم، نپذيرفت. هرچه كردم نپذيرفت. گفت اين هديه من به خود تو. بردار و ببر.
اصرار كردم. اين هديه از طرف انجمن قلم ايران است. ناقابل است و ... و ... اما حرف طاهره صفارزاده يك كلام بود و من شرمنده شدم و درس گرفتم.
هديه را پس آوردم و اينك در ويترين دفتر انجمن قلم خاك مي خورد. اما هر بار نگاهم به آن مي افتد تصوير طاهره صفارزاده برايم درخشان تر مي شود.
او نپذيرفت. چون او زير بار منت هيچكس و هيچ چيز نمي رفت.
اگر هم مسئله اي را مطرح مي كرد، فقط در ارتباط با وصي بودنش بود. او وصي شوهر بود و غصه دارالقرآني را مي خورد كه مي خواست راه بيندازد غصه يتيم هايي كه بزرگشان مي كرد و غصه نامردمي هايي كه از طرف بعضي از افرادي كه دست در كار عقب انداختن پرونده شكايت او را داشتند در حق او اجرا مي شد.
بارها مثل اناري كه چهارقاچ شود دلش را برايم به نمايش گذاشت.
يك بار به خانه اش رفته بودم. درهمان محرابش از من پذيرايي كرد. به آقاي سرشار رئيس انجمن قلم وقت زنگ زده بود و بازهمين مسائل حقوقي را در ارتباط با ورثه و وصي بودن و ظلمي كه بر او مي رفت مطرح كرده بود. قرار شد من به ديدن ايشان بروم. يك جعبه شيريني خريدم و بردم. سخت دعايم كرد.
- چرا آوردي؟
- گفتم: - خانم قابل شما را ندارد.
به اكراه پذيرفت. مي دانستم چرا. هميشه نگران بود كه از طرف انجمن پولي به هرز برود. حتي به اندازه يك جعبه شيريني.
وقتي با ايشان صحبت مي كردم چند بار در سوتي كه بر گردن داشت دميد و به صداي پرنده اي گوش داد كه در حياط بزرگ خانه اش مي خواند.
او مرا به ياد ملكه سبا انداخت. حتما گوشه اي از راز زبان پرندگان را سليمان به بانوي محبوبش ياد داده بود. اما اين رفتن هم نسخه قطعي را نداشت. فقط يادداشتي نوشتم و در روزنامه جوان چاپ كردم كه خوانده بود و تشكر كرد.
شبي در حوزه هنري شهران دعوت داشتيم. شايد تابستان پارسال. سر ميز من بودم و ايشان... آقاي كزازي و محمود حكيمي.
ديدم آقاي حكيمي التماس دعا دارند ظاهرا براي سفري كه پسرشان درپيش داشت. من هم كاغذي از كيف درآوردم و يادداشتي براي خانم نوشتم. در كيفشان گذاشتم و گفتم:
- بعداً سرفرصت بخوانيد!
مي دانستم كه از پيش از انقلاب تا آن روز نماز شبش ترك نشده است. مي دانستم كه خانم مستجاب الدعاست. مي دانستم و طمع كردم. اسم عزيزانم را نوشته بودم برايش. اسم همسر و بچه ها و مادر و خواهر را كه بيمار بودند.
بعدها به خنده گفت:
- ديگه كسي نبود؟!
شرمنده شدم. گفتم:
-مي دانم زرنگي كردم اما به شما ايمان دارم. دعا كنيد. برايشان دعا كنيد.
اما حال... دراين بعدازظهر پاييزي دراين بعد ازظهري كه روي شانه جمعه يله شده ديگر چه كسي برايمان دعا خواهدكرد؟ چه كسي كه دعايش از اين انبوه تيرگي ها بالا برود؟
سال گذشته بود. سيمين دانشور نويسنده گرامي سخت بيمار بود. او را به بيمارستان رسانده بود. آن گونه كه از خود خانم صفارزاده شنيدم به عيادتش رفته بود. مي گفت برايش دعا كردم. سيمين خوب شد و بارها گفت كه تو مرا نجات دادي.
و هربار به او گفتم:
- خداي طاهره تو را شفا داد!
جالب اينكه خانم گفته بود.
- مشروط!به شرطي دعا مي كنم كه اين كاري را كه مي گويم انجام دهد.
و اين شرط را به خواهر سيمين دانشور گفته بود و بعدها به خود او.
شرطش را به زبان آورد اما ضرورتي نيست كه بگويم.
و حالا در اين بعدازظهر پاييزي با همه قلب... مني كه ذره اي از ذراتم... مني كه قلبم شكسته و اشكم جاريست... دستهايم را بالا مي برم و مي گويم:
خدايا ما نه مستجاب الدعا هستيم نه آدمي صددرصد عاري از گناه اما صداي ما را بشنو و طاهره ما را - اين بانوي نور و آينه را - به حق هم نامش... شفاي عاجل عنايت كن! يا ارحم الراحمين
q شنبه4 آبان
«هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد.»
خبر رسيد بانوي نور و آينه به نور ازلي پيوست. روحش شاد. اما با غربت خود چه كنيم؟