سلام..
دیروز .. چقدر سریع گذشت. وقتی آن گونه رفتی!
آنقدر عجله داشتی که حتی دست هایم فرصت آب پاشیدن هم نداشت.. پشت سرت.
و حتی فرصت تکان خوردنی از روی عادت
نفهمیدم چقدر خوب بودم که دلت را حتی زد!
دست خودم نبود.. من همینم.. شبیه آدم های خوب.. فقط شبیه ـشان
که هرچه زیر و رویشان کنی.. ذره ای شک نمی کنی حتی
به خوب بودنشان.. به شبیه بودنشان
تازه داشتیم نقطه نقطه به هم نزدیک می شدیم..
من تمرین می کردم که هر شب بخاری را بالا بکشم
.. و دست هایی که می ترسند یخ ببندند..
دلم می خواست بیایم گوشه گوشه اتاقت را چراغ ببندم
و خودم هم اویزان شوم از سقف..
که تو نتوانی چراغی را که خودت خریده ای
چراغی که دوستش داری را پیدا کنی
و به اجبار زل برنی به من
که از بین ان همه چراغ توی ذوقت می خورم وقتی بالای چارپایه تلوتلو می خورم
من هنوز هیچ نگفته بودم که! چرا رفتی مرد ِکودک ! ِ مــ ـن!؟
چقدر خوبه نامه نوشتن.. به بهانه ی تو