چشمي برصفِ راهزن ، شعری از سیمین بهبهانی
زمين، سيب گنديده
من، آسيبِ تن ديده
سلامت که باز آرد
به اين هردو گنديده؟
جهان بدانگيزان
- تتاران و چنگيزان-
همه ناتراشيده
همه ناپسنديده.
فغان مي کنم. . . امّا
نه گوشي براين آوا
نه چشمي که پندارم
تقلاي من ديده
پسا پُشتِ من راهي
خطيري، خطرگاهي. . .
فرا رويِ من چشمي
صفِ راهزن ديده.
بسا پير و کودک را
به زندانِ گورآسا
چويعقوب وچون يوسف
به بيت الحزن ديده:
بسا اکبر و اصغر
به چنگال مرگ اندر
تن خُرد و خونين را
خجل از کفن ديده.
تو، اي ساده باور زن
به چالش مفرسا تن
که هم در زمان دشمن
به گورِ تو خنديده!