مثل سادگي!
پژمان كريمي
چندسال پيش، در يكي از شماره هاي نشريه اي ادبي، شعري از «سلمان هراتي» خواندم؛ شعري در نكوهش جماعت محتكر كه در روزگار جنگ و دفاع مقدس، نقشي كمتر ازدشمن متجاوز عليه ملت ايران ايفا نكردند:
«امسال، سال موش است. سالي كه براي مردم هزار نقشه كشيدي...»
پيش از خواندن اين شعر سپيد زيبا، شناختي از گوينده اش نداشتم.
بعدها، شعر ديگري از سلمان خواندم؛ شعري به نام « از اين ستاره تا آن ستاره»:
«پدرم كارگر است
به مزرعه مي آيد
با آخرين ستاره
از آسمان صبح
و باز مي گردد
با اولين ستاره
در آسمان شب
پدرم خورشيد است»
سلمان هراتي ديگر برايم يك شاعر دوست داشتني جلوه كرد و از آن پس بود كه هر كجا؛ در هر نشريه اي كه نامي از سلمان مي ديدم بي اختيار شعر وي را مي خواندم.
شعر سلمان ساده است؛ بي تكلف و روان! شاعر در هيچ كجاي سروده هاي خود، در پي اثبات «خويشتن» نيست. شور صميمي انقلابي و دغدغه بي آلايش اجتماعي در سطرهاي شعر او موج مي زند. شاعر بنا به روح لطيف خود از شهر و اقتضائات آن گريزان است و زندگي روستايي را «زيباترين نقاشي روي زمين» معرفي مي كند.
شعرهاي سلمان از حيث تنوع استعاره ها، تشبيهات و چينش درست و منطقي واژگان چنان است كه خبر از قدرت خلاقيت وي مي دهد. او اما شايد به اندازه اي درگير مضامين روز و دردهاي مطرح بشري است، كه مضاميني خاص مانند «شهادت» را برمي گزيند و تكرار مي كند. تكراري كه گويي هر بار تصويري و حرفي تازه را واتاب مي دهد.
سلمان اگرچه حتي فرصت نيافت دهه سوم زندگي خود را پشت سر گذارد اما سه دفتر شعرش «دري به خانه خورشيد»، «از آسمان سبز» و «از اين ستاره تا آن ستاره» وي را با وجود عمر اندك شاعري، صاحب زبان و سبك نشان مي دهد.
اين معلم دل سوخته روستاهاي لنگرود، درهفتم آبان سال 65، در 27 سالگي و در پي سانحه رانندگي، به ديدار معبود ابدي شتافت.
بي ترديد، اگر سلمان براي زندگي و سرودن مجال بيشتري مي يافت، امروز سهم وي در ادبيات پايداري و عرصه شعر متعهد كشورمان گرانتر و مؤثرتر مي نمود.
با هم سروده اي از سلمان هراتي را زمزمه مي كنيم:
پيش از تو، آب معني دريا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسيار بود رود در آن برزخ كبود
اما دريغ زهره دريا شدن نداشت
در آن كوير سوخته، آن خاك بي بهار
حتي علف اجازه زيبا شدن نداشت
گم بود در عمق زمين شانه بهار
بي تو ولي زمينه پيدا شدن نداشت
دلها اگر چه صاف ولي از هراس سنگ
آيينه بود و ميل تماشا شدن نداشت
چون عقده اي به بغض فرو بود حرف عشق
اين عقده تا هميشه سر وا شدن نداشت