اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب، لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
و دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
و قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بودهاند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
--