آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم…
به آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان.
به آفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.كمانش دلش بود و تيرش عشق...
به آفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري.
اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
به آفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان...
آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره و تيري انداخت تيري كه هزاران سال است مي رود...
هيچ كس اما نمي داند كه اگر بهآفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!
مرد بزرگ وقار دارد اما متکبر نيست و مرد کوچک تکبر دارد ولي وقار ندارد
کنفوسيوس