با درود بر همه مهربان یاران و عزیزانی که این وبلاگ را منزلگه خود میدانند و حضورشان مایه دلگرمیست ....
حکایتی دیگر از کتاب گرانبهای کلیله و دمنه را انتخاب نموده ام ، امید دارم موجبات رضایت مخاطبین قرار گیرد ، ما ایرانی هستیم و به فرهنگ ایران زمین احترام میگذاریم و مایه مباهات و سرافرازیست ایرانی بودنمان ، ایام بکامتان
اندیشمند معاصر ارد بزرگ چنین می گوید :
«رهایی و آزادی ، برآیند پرستش خرد است و دانایی »آورده اند که ملکی بود او را ابن مدین خواندندی ، مرغی داشت فنزه نام با حسی سلیم و نطق دل گشای ، در گوشک ملک بیضه نهاد و بچه بیرون آورد ، ملک فرمود تا اورا بسرای حرم بردند و مثال داد تا در تعهد او و فرخ او مبالغت نمایند. آن پادشاه را پسری آمد که انوار رشد و نجابت در ناصیه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وی درفشان.
در جمله شاه زاده را با بچه مرغ الفی تمام افتاد ، پیوسته با او بازی کردی و هر روز فنزه بکوه رفتی و از میوه های کوه که آن را در میان مردمان نامی نتوان یافت دو عدد بیاوردی ، یکی پسر ملک را دادی و یکی بچه خود را و کودکان حالی بدان تلذذی می نمودند از حلاوت آن و بنشاط و رغبت آن را میخوردند ، و اثر منفعت آن در قوت ذات و بسطت جسم هر چه زودتر پیدا می آمد، چنانکه در مدت اندک ببالیدند و مخایل نفع آن هرچه ظاهرتر مشاهده کردند ، و وسیلت فنزه بدان خدمت موکدتر گشت و هر روز قربت و منزلت وی میافزود ، و چون یکچندی بگذشت روزی فنزه غایب بود ، بچه او در کنار پسر ملک جست و بنوعی او را بیازرد. آتش خشم شاه زاده را در غرقاب ضجرت کشید تا خاک در چشم مردی و مروت خود زد ، و الف صحبت قدیم بباد داد ، پای او بگرفت و گرد سر بگردانید و بر زمین زد ، چنانکه برفور هلاک شد. چون فنزه باز آمد بچه خود کشته بدید ، پر غم و رنجور گشت و در توجع و تحسر افتاد ، بانگ و نفیر بآسمان رسانید و میگفت : بیچاره کسی که بصحبت جباران مبتلا گردد ، که عقده عهد ایشان زود سخت سست شود، و همیشه رخسار وفای ایشان بچنگال جفا محروم باشد، نه اخلاص و مناصحت نزدیک ایشان بر حدوث حاجت و زوال منفعت مقثور است ، عفو در مذهب انتقام محظور شناسد ، اهمال حقوق در شرع نخوت و جبروت مباح پندارند ، ثمره خدمت مخلصان کم یاد دارند و عقوبت زلت جانیان دیر فراموش کند ، ارتکابهای بزرگ را ازجهت خویش خرد و حقیر شمرند و سهوهای خرد از جهت دیگران بزرگ و خطیر دانند ، و من باری فرصت مجازات فایت نگردانم و کینه بچه خود ازین بی رحمت غادر بخواهم که همزاد و هم نشین خود را بکشت و همخانه و هم خوابه خود را هلاک کرد. پس بر روی ملک زاده جست و چشمهای جهان بین او برکند و پروازی کرد و بر نشیمن حصین نشست.
خبر به ملک رسید ، برای چشمهای پسر جزعها کرد و خواست که مرغ را بدست آرد و بدام مکر و حیلت در قفس بلا و محنت افکند ، آنگاه آنجای سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب تقدطم فرماید. پس برنشست و پیش آن بالا رفت و فنزه را آواز دادو گفت : ایمنی ، فرود آی .
فنزه ابا نمود و گفت : مطاوعت ملک بر من فرض است ، و بادیه فراق او بی شک دراز و بی پایان خواهد گذشت ، که همه عمر کعبه اقبال من درگاه او بوده است و عمده سعادت عمره رعایت او را شناخته ام ، اگر جان شیرین را عوضی شناسمی لبیک زنان احرام خدمت گیرمی ، و گمان چنان بود که من در سایه او چون کبوتر در مکه مرفه توانم زیست و در فراز صفا و مروه او پرواز توانم کرد ، اکنون خون پسرم چون ذبایح در حریم امن او مباح داشتند و هنوز مرا تمنی و آرزوی بازگشتن؟! و در خبر آمده است موافق تر تدبیر بقای
مرا مخالفت این فرمان است ، و از آنجا که رحمت ملک است امیدوارم که معذور دارد.
و نیز مقرر است ملک را که مجرم را ایمن نشاید زیست ، اگر چه در عاجل توقفی رود عذاب آجل بی شبهت منتظر و مترصد باشد، و هر چند روزگار بیش گذرد مایه زیادت گیرد و اگر بموافقت تقدیر و مساعدت بخت از آن برهد اعقاب را تلخی آن بباید چشید و خواری و نکال آن بدید ، و پسر مل با بچه من غدری اندیشید و من از سوز فرزند آن پاسخ دادم ، و مرا بر تو اعتماد نباید کرد و برسم مخادعت تو مرا فرو نشاید شد که چشم ندیده ست و چنو کینور
ملک گفت : از جانبین ابتدا و جوانی رفت ، فاکنون نه ما را بر تو کراهتی متوجهست و نه ترا از ما آزاری باقی ، قول ما باور دار و بیهوده مفارقت جان گداز اختیار مکن. و بدان که من انتقام و تشفی را ازمعایب روزگار مردان شمرم و هرگز از روزگار خویش در آن مبالغت روا نبینم
خشم نبوده ست بر اعدام هیچ
چشم ندیده ست در ابروم چین
فنزه گفت : باز آمدن هرگز ممکن نگردد ، که خردمندان از مقاربت یار مستوحش نهی کرده اند و گویند هرچند مردم آزرده را لطف و دل جویی بیش واجب دارند و اکرام و احسان لازم تر شناسد ، ....................
.
.
.
دوستان گرامی به اعتقاد شما نتیجه و پایان این داستان چیست ؟؟؟
چه برداشتی میتوان داشت از خواندن و دنبال نمودن این حکایت ؟؟؟
مباحثه و مشاجره ابن مدین (ملک و شاه) و فنزه (مرغ با نطق دلگشا) بسیار زیباست و پند آموز ، براستی که این ادبیات مشرق زمین بخصوص سرزمین مادر هستی ، ایران ، بسیار غنی و پر برکت است ، اگر شما مخاطبین گرامی تمایل داشته باشید ادامه داستان شاه و مرغ با نطق دلگشا را ادامه دهیم.
منتظر پیشنهاد و انتقاد شما عزیزان میباشم ، به امید بزرگی فکر و روح هر ایرانی و پیشبرد منافع ملی .
منبع :
http://parsnaz.persianblog.ir/post/89/پاسخ های بخش نظرات سایت بیدار باش :
نبضگیر٧:٠۳ ب.ظ - پنجشنبه، ۱٧ تیر ۱۳۸٩
سلام بر دوست ادیب و فاضل !
مطالب شما مرا بیاد دوران کودکی انداخت،دردوران ما در دبستان از کلیله و دمنه،اخلاق ناصری و.. دیکته می گفتند،و واقعا برای یک بچه دبستانی خیلی مشکل بود و اکثرا بر خلاف بچه های امروز که فقط بیست می گیرند ما اکثرا نمره تک می گرفتیم.درهرحال سپاس از زحمات شما که با این داستانها درسها می آموزیم.
گلگلپاسخ: خوش بحالتان نویسنده محترم ، فرزندان ایران به ادبیات و فرهنگ ایران زمین نیازمندن........موفق باشید.
مسافر زمان - ۱٩/٤/۱۳۸٩ - ٧:٥٧ ق.ظ
مادح۱٢:۳۱ ب.ظ - چهارشنبه، ۱٦ تیر ۱۳۸٩
داستان خیلی جالبی بود
نمی دونم ادا مه ی داستان چی میشه اما فکر نمی کنم که فنزه برگرده
خیلی لطف کردید از این که این داستان رو گذاشتید منتظر ادامه اش هستم...پاسخ: این کتاب مملو از این داستانهای پند آموزه و باز میگویم ارزش خواندن دارد لطفا برای هدیه دادن این کتاب را انتخاب نمایید.
مسافر زمان - ۱٦/٤/۱۳۸٩ - ۱:٠۱ ب.ظ
دریا(دریای شرقی)٦:۱٢ ب.ظ - سهشنبه، ۱٥ تیر ۱۳۸٩
دستان بسیار زیبایی است به گمانم فنزه برنگردد چون عاقل می نماید تا پندی باشد برملک...خوشحال می شویم باقی داستان را بخوانیم....
سپاس از این که مفتخر فرمودیدپاسخ: باری حکایت آنقدر زیباست و پند آموز و متن بسیار بسیار قوی دارد که هرجمله اش خود بتنهایی یک کتاب است.
...کاری نکردم من
مسافر زمان - ۱٦/٤/۱۳۸٩ - ۱٠:٥٠ ق.ظ
اسحق فتحی٤:٥٠ ب.ظ - سهشنبه، ۱٥ تیر ۱۳۸٩
و اما روایت زیبایی که آوردید از کلیله و دمنه بسیار زیباست و گمانم براین است که فنزه را همان تدبیر که کرده چاره است
پدر(شما بخوانید پسر) کشتی و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی بود آشتیپاسخ: جمله حکایات کلیله و دمنه پند آموزند......... بله پسر کشته را کی بود آشتی
مسافر زمان - ۱٦/٤/۱۳۸٩ - ۱٠:٤٧ ق.ظ
اسحق فتحی٤:٤٢ ب.ظ - سهشنبه، ۱٥ تیر ۱۳۸٩
درود و با سپاس از نقدتان و توجهی که دارید باید هیچ یک را جدا مینوشتم که این اشتباه پیش نمی آمد .
و دو دیگر آنکه کاملن درست میفرمایید وحشتناک را باید با صفت دیگری عوض کنم آهنگش را خود نیز نمی پسندم اما واژه ای با همان بار معنایی...
ممنونم برقرار باشیدبی تا۱٢:٢۱ ب.ظ - سهشنبه، ۱٥ تیر ۱۳۸٩
آهوی من اشتباهی نوشتم از بس در نوشتن عجله دارم هیچوقت حوصله نوشتن ندارم و تند تند مینویسم سرعت تایپ هم بالاست ببخشید زیادی وقتت را گرفتم .پاسخ: موردی نیست ...... همه ما گاهی تند تند مینویسیم .... دقت در درج مطلب هم مهم است.
مسافر زمان - ۱٥/٤/۱۳۸٩ - ۱:۳۱ ب.ظ
بی تا۱٢:۱٩ ب.ظ - سهشنبه، ۱٥ تیر ۱۳۸٩
اونوقتهایی که برای رئیس ایستگاه اینا را میخوندم اینقدر غلط میخوندم که رئیس ایستگاه میگفت بنیم مارالیم اوخوما که ایندی
بذار فارس بگم میگفت آهوری نخوان که الان نوسینده اش از قبر بلند میشه و میاد ترا میبره تو داستانش
و من میخندیدم و میگفتم آتا جان چوخ سخت دی اوخومارم
خیلی سخت نمیخوانم ولی برات آواز میخوانم و میخندیدم وبراش شعر آیرلیق ... میخوندم
واون با اشک با هم زمزمه کنه وبگه امان از جدایی منظور از وطنش بود .بی تا۱٠:۳٧ ق.ظ - سهشنبه، ۱٥ تیر ۱۳۸٩
هنوز مطلب را نخواندم وبعداز خواندنم نظر میگذارم شاد باشید .لبخند