وطن
اثر لنگستون هیوز/ترجمه ی احمد شاملو
لنگستون هیوز نامی ترین شاعر سیاه پوست آمریکایی است،با اعتبار جهانی به سال1902در چاپلین(ایالت میسوری)بدنیا آمد و به سال1967در هارلم(محله ی سیاه پوستان نیویرک)بخاطره پیوست.
او در رؤیای خود دنیایی می دید که در آن هیچ انسانی،انسان دیگر را خوار نمی شمارد....
-بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید دوباره همان رؤیایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزادی است ،منزلگاهی بجوید
این وطن هرگز برای من وطن نبود
بگذارید این وطن رؤیایی باشد که رؤیاپردازان در رؤیای خویش داشته اند
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که درآن نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسباب چینی کنند
تا هر انسانی را،آن که برتر از اوست از پا درآورد.
این وطن هرگز برای من وطن نبود.
آه،بگذارید سرزمین من،سرزمینی شود
که در آن آزادی را با تاج گل وطن پرستی نمی آرایند
اما فرصت و امکان واقعی برای هرکس هست،
زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم
در این"سرزمین آزادگان"برای من هرگز نه برابری در کار بوده است
نه آزادی.
بگو تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی؟
کیستی که حجابت تا ستارگان فراگستر می شود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دور افکنده اند،
سیاهپوستی هستم که داغ بردگی بر تن دارم ،
سرخپوستی رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی دل در آن بسته ام،
اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام،
که سگ ،سگ را می درد و توانا،ناتوان را لگدمال می کند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار که گرفتار آمده ام،
در زنجیر بی پایان دیرینه ی سال
سود ،قدرت،استفاده
قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز
کار انسانها،خرد آنان
و تصاحب همه چیز به فرمان آز و طمع.
من کشاورزم-بنده ی خاک-
کارگرم،زر خرید ماشین.
سیاهپوستم خدمتگزار شما همه.
من مردمم:نگران ،گرسنه،شوربخت،
که با وجود آن رؤیا،هنوز امروز محتاج کمی نانم
هنوز امروز درمانده ام.
-آه،ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد
بینواترین کارگری هستم که سالهاست دست به دست می گردد.
با این همه
من همان کسم که در دنیای کهن درآن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رؤیای خود پروردم،
رؤیایی با آن مایه ی قدرت،بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پر توان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجرو هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را سرزمینی کرده است که هم اکنون است.
آه ،من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست و جوی آنچه می خواستم خانه ام باشد ،در نوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و دشت های لهستان و جلگه های سرسبز انگلستان را پشت سر نهادم ،از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
وآمدم تا"سرزمین آزادگان"را بنیان بگذارم.
آزادگان؟
یک رؤیا-
رؤیایی که فرامی خوانم هنوز اما
آه ،بگذارید این وطن دوباره وطن شود
-سرزمینی که هنوز آنچه می بایست بشود،نشده است
وباید بشود!-
سرزمینی که درآن هر انسانی آزاد باشد
سرزمینی که از آن من است-از آن بینوایان،سرخپوستان،سیاهان،من
که این وطن را وطن کردند
که خون و عرق جبینشان،درد و ایمانشان،در ریخته گری های دستهاشان
و در زیر باران خیس هاشان
بار دیگر باید رؤیای پرتوان ما را باز گرداند...
آری ،هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد آزادی زنگار ندارد...
آه،آری آشکارا می گویم
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می کنم
که وطن من
خواهد بود!
رؤیای من،همچون بذری جاودانه در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم باید سرزمین مان،معادن مان،گیاهان مان،رودخانه هامان،کوهستان ها ودشتهای بی پایان مان را آزاد کنیم:
همه جا را سراسر گستره ی این ایالت سرسبزبزرگ راو با ر دیگر وطن را بسازیم.....