| داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی | |
|
|
|
نويسنده | پيام |
---|
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:31 am | |
| حکايت پيرمردی حکايت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده وو دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله ها ولطيفه ها گفتی ، باشد که موانست پذيرد و وحشت نگيرد . از جمله می گفتم : بخت بلندت يار بود و چشم بخت بيدار که به صحبت پيری افتادی پخته ،پرورده ، جهانديده ، آرميده ، گرم و سرد چشيده ، نيک و بد آزموده که حق صحبت می داند و شرط مودت بجای آورد ، مشفق و مهربان ، خوش طبع و شيرين زبان . تا توانم دلت به دست آرم
ور بيازاريم نيازارم
ور چو طوطى ، شكر بود خورشت
جان شيرين فداى پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب ، خيره رای سرتيز ، سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رايی زند و هر شب جايی خسبد و هر روز ياری گيرد . وفادارى مدار از بلبلان ، چشم
كه هر دم بر گلى ديگر سرايند
خلاف پيران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بمقتضای جهل جوانی. ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
كه با چون خودى گم كنى روزگار
گفت : چندين برين نمط بگفتم که گمان بردم که دلش برقيد من آمد و صيد من شد . ناگه نفسی سرد از سر درد برآورد و گفت : چندين سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنيدم از قابله خويش که گفت : زن جوان را اگر تيری در پهلو نشيند ، به که پيری . زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
فی الجمله امکان موفقت نبود و به مفارقت انجاميد . چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی ، تهيدست ، بدخوی ، جور و جفا می ديد و رنج و عنا می کشيد و شکر نعمت حق همچنان می گفت که الحمدلله که ازان عذاب برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم . با اين همه جور و تندخويى
بارت بكشم كه خوبرويى
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به كه شدن با دگرى در بهشت
بوى پياز از دهن خوبروى
نغز برآيد كه گل از دست زشت | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:33 am | |
| حکايت مهمان پيری شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی . شبی حکايت کرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است . درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند . شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده ام تا مرا اين فرزند بخشيده است . شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همی گفت : چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی . خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است . سالها بر تو بگذرد كه گذار
نكنى سوى تربت پدرت
تو به جاى پدر چه كردى ، خير؟
تا همان چشم دارى از پسرت | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:34 am | |
| حکايت روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گريوه ای سست مانده . پيرمردی ضعيف از پس کاروان همی آمد و گفت : چه نشينی که نه جای خفتن است . گفتم : چون روم که نه پای رفتن است ؟ گفت : اين نشنيدی که صاحبدلان گفته اند : رفتن و نشستن به که دويدن و گسستن. ای كه مشتاق منزلى ، مشتاب
پند من كار بند و صبر آموز
اسب تازى دوتگ رود به شتاب
اشتر آهسته مى رود شب و روز | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:34 am | |
| حکايت جوانى چست ، لطيف ، خندان ، شيرين زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هيچ نوع غم نيامدی و لب از خنده فراهم . روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نيوفتاد . بعد از آن ديدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخ نشاطش بريده و هوس پژمرده . پرسيدمش چگونه ای و چه حالت است ؟ گفت : تا کودکان بياوردم دگر کودکی نکردم . چون پير شدى ز كودكى دست بدار
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پير مجوى
كه دگر نايد آب رفته به جوى
زرع را چون رسيد وقت درو
نخراميد چنانكه سبزه نو
دور جوانى بشد از دست من
آه و دريغ آن ز من دلفروز
قوت سر چشمه شيرى گذشت
راضيم اكنون چو پنيرى به يوز
پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود
گفتم : اى مامك ديرينه روز
موى به تلبيس سيه كرده ، گير
راست نخواهد شد اين پشت كوز | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:35 am | |
| حکايت توانگری بخيل را پسری رنجور بود. نيکخواهان گفتندش : مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی يا بذل قربانی . لختی به انديشه فرو رفت و گفت : مصحف مهجور اوليتر است که گله ی دور . دريغا گردن طاعت نهادن
گرش همره نبودى دست دادن
به دينارى چو خر در گل بمانند
ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:35 am | |
| حکايت پيرمردی را گفتند : چرا زن نکنی ؟ گفت : با پيرزنانم عيشی نباشد . گفتند : جوانی بخواه ، چون مکنت داری . گفت : مرا که پيرم با پيرزنان الفت نيست پس او را که جوان باشد با من که پيرم چه دوستی صورت بندد ؟ پرهفطاثله جونی می کند غشغ مقری ثخی و بونی چش روشت زور بايد نه زر كه بانو را
گزرى دوست تر كه ده من گوشت | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:36 am | |
| حکايت شنيده ام که درين روزها کهن پيری خيال بست به پيرانه سر گيرد جفت بخواست دخترکی خبروی ، گوهر نام چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت چنانکه رسم عروسی بود تماشا بود ولی به حمله اول عصای شيخ بخفت کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت مگر به خامه فولاد ، جامه هنگفت به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت که خان و مان من ، اين شوخ ديده پاک برفت ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشيد و سعدی گفت : پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست تو را كه دست بلرزد، گهر چه دانی سفت سود دريا نيک بودی گر نبودی بيم موج صحبت گل خوش بدی گر نيستی تشويش خار دوش چون طاووس می نازيدم اندر باغ وصل ديگر امروز از فراق يار می پيچم چو مار | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:36 am | |
| حکايت با طايفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی درآمد و گفت : درين ميان کسی هست که زبان پارسی بداند ؟ غالب اشارت به من کردند . گفتمش : خير است . گفت : پيری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چيزی همی گويد و مفهوم ما نمی گردد ، گر بکرم رنجه شوی مزد يايی ، باشد که وصيتی همی کند . چون به بالينش فراز شدم اين می گفت : دمى چند گفتم بر آرم به كام
دريغا كه بگرفت راه نفس
دريغا كه بر خوان الوان عمر
دمى خورده بوديم و گفتند: بس
معانی اين سخن را به عربی با شاميان همی فتم و تعجب همی کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حيات دنيا . گفتم : چگونه ای درين حالت ؟ گفت : چه گويم ؟ نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى
كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟
اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟ قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت
كه از وجود عزيزش بدر رود جانى
گفتم : تصور مرگ از خيال خود بدر کن و وهم را بر طبيعت مستولی مگردان که فيلسوفان يونان گفته اند : مزاج ار چه مستقيم بود ، اعتماد بقا را نشايد و مرض گرچه هايل ، دلالت کلی بر هلاک نکند ، اگر فرمايی طبيبی را بخوانم تا معالجت کند . ديده برکرد و بخنديد و گفت : دست بر هم زند طبيب ظريف
چون حرف بيند اوفتاده حريف
خواجه در بند نقش ايوان است
خانه از پاى بند ويران است
پيرمردى ز نزع مى ناليد
پيرزن صندلش همى ماليد
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزيمت اثر كند نه علاج | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:37 am | |
| حکايت وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ، دل آزرده به کنجی نشست و گريان همی گفت : مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی . چه خوش گفت : زالى به فرزند خويش
چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن
گر از خرديت ياد آمدى
كه بيچاره بودى در آغوش من
نكردى در اين روز بر من جفا
كه تو شير مردى و من پيرزن | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:37 am | |
| حکايت فقيره درويشی حامله بود ، مدت حمل بسر آورده و مرين درويش را همه عمر فرزند نيامده بود ، گفت : اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جزين خرقه که پوشيده دارم هر چه ملک من است ايثار درويشان کنم . اتفاقا پسر آورد و سفره درويشان بموجب شرط بنهاد . پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسيدم ، گفتند ، به زندان شحنه درست . سبب پرسيدم ، کسی گفت : پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ريخته و خود از ميان گريخته . پدر را بعلت او سلسله در نای است و بند گران بر پای . گفتم : اين بلا را بحاجت از خدای عزوجل خواسته است . زنان باردار، اى مرد هشيار
اگر وقت ولادت مار زايند
از آن بهتر به نزديك خردمند
كه فرزندان ناهموار زايند | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:38 am | |
| حکايت طفل بودم که بزرگی را پرسيدم از بلوغ . گفت : در مسطور آمده است که سه نشان دارد : يکی پانزده سالگی و ديگر احتلام و سيم برآمدن موی پيش ، اما در حقيقت يک نشان دارد و بس : آنکه در بند رضای حق جل و علابيش از آن باشی که در بند حظ نفس خويش و هرآنکه در او اين صفت موجود نيست به نزد محققان بالغ نشمارندش . به صورت آدمى شد قطره آب
كه چل روزش قرار اندر رحم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نيست
به تحقيقش نشايد آدمى خواند
جوانمردى و لطفست آدميت
همين نقش هيولايى مپندار
هنر بايد، به صورت مى توان كرد
به ايوانها در، از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمى با نقش ديوار
بدست آوردن دنيا هنر نيست
يكى را گر توانى دل به دست آر | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:38 am | |
| حکايت پارسازاده ای را نعمت بی کران از ترکه عمان بدست افتاد . فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پيشه گرفت . فی الجمله نماند از ساير معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد . باری بنصيحتش گفتم : ای فرزند ، دخل آب روان است و عيش آسيا گردان يعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معين دارد . چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن
كه مى گويند ملاحان 402 سرودى
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالى دجله گردد، خشك رودى
عقل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشيمانی خوری . پسر از لذت نای و نوش ، اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت : راحت عاجل به تشويش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است . خداوندان كام و نيكبختى 403
چرا سختى خورند از بيم سختى ؟
برو شادى كن اى يار دل افروز
غم فردا نشايد خورد امروز
فکيف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده . هر كه علم شد به سخا و كرم
بند نشايد كه نهد بر درم
نام نكويى چو برون شد بكوى
در نتوانى ببندى بروى
ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، ترک مناصحت او گرفتم و روی از مصاحبت بگردانيدم و قول حکما به کار بستم که گفته اند :بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك . گر چه دانى كه نشنوند بگوى
هرچه دانى ز نيك و پند
زود باشد كه خيره سر بينى
به دو پاى اوفتاده اندر بند
دست بر دست مى زند كه دريغ
نشنيدم حديث دانشمند
تا پس از مدتی آنچه انديشه من بود از نکبت حالش بصورت بديدم که پاره پاره بهم بر می دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. دلم از ضعف حالش بهم آمد و مروت نديدم در چنان حالی ريش درويش به ملامت خراشيدن و نمک پاشيدن ، پس با دل خود گفتم : حريف سفله اندر پاى مستى
نينديشد ز روز تنگدستى
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم ، بى برگ ماند | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:39 am | |
| حکايت پادشاهى پسری را به اديبی داد و گفت : اين فرزند توست ، تربيتش همچنان کن که يکی از فرزندان خويش. اديب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او اثر کرد و به جايی نرسيد و پسران اديب در فضل و بلاغت منتهی شد ند . ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نياوردی . گفت : بر رای خداوند روی زمين پوشيده نماند که تربيت يکسان است و طباع مختلف. گرچه سيم و زر سنگ آيد همى
در همه سنگى نباشد رز و سيم
بر همه علم همى تابد سهيل
جايى انبان مى كند جايى اديم | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:39 am | |
| حکایت يکی را شنيدم از پيران مربی که مريدی را همی گفت : ای پسر ، چندانکه تعلق خاطر آدميزاد به روزيست اگر به روزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی . فراموشت نكرد ايزد در آن حال
كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش
روانت داد و طبع و عقل و ادراك
جمال و نطق و راءى و فكرت و هوش
ده انگشت مرتب كرد بر كف
دو بازويت مركب ساخت بر دوش
كنون پندارى از ناچيز همت
كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟ | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:40 am | |
| حکايت اعرابيی را ديدم که پسر را همی گفت : يا بنی انک مسئوول يوم القيامت ماذا اکتسبت و لايقال بمن انتسبت ، يعنی تو را خواهند پرسيد که عملت چيست ، نگويند پدرت کيست. جامه كعبه را كه مى بوسند
او نه از كرم پيله نامى شد
با عزيزى نشست روزى چند
لاجرم همچو او گرامى شد | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:40 am | |
| حکايت معلم کتابی ديدم در ديار مغرب ترشروی ، تلخ گفتار ، بدخوی ، مردم آزار ، گدا طبع ، ناپرهيزگار که عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سيه کردی . جمعی پسران پاکيزه و دختران دوشيزه به دست جفای او گرفتار ، نه زهره خنده و نه يارای گفتار ، گه عارض سيمين يکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورين ديگری شکنجه کردی . القصه شنيدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند ، پارسای سليم ، نيکمرد ف حليم که سخن جز بحکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملکی ديدند و يک يک ديو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند . اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی . استاد معلم چو بود بى آزار
خرسك بازند كودكان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم ، معلم اولين را ديدم که دل خوش کرده بودند و به جای خويش آورده . انصاف برنجيدم و لاحول گفتم که ابليس را معلم ملائکه ديگر چرا کردند . پيرمردی ظريف جهانديده گفت : پادشاهى پسر به مكتب داد
لوح سيمينش بر كنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:50 am | |
| حکايت در تصانيف حکما آورده اند که کژدم را ولادت معهود نيست چنانکه ديگر حيوانات را ، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گريرند و آن پوستها که در خانه کژدم بينند اثر آن است . باری اين نکته پيش بزرگی همی گفتم . گفت : دل من بر صدق اين سخن گواهی همی دهد و جز چنين نتوان بودن ، در حالت خردی با مادر و پدر چنين معاملت کرده اند لاجرم در بزرگی چنين مقبلند و محبوب . پسرى را پدر وصيت كرد
كاى جوان بخت ، يادگير اين پند
هر كه با اهل خود وفا نكند
نشود دوست روى و دولتمند | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:50 am | |
| حکايت مال از بهر آسايش عمر ست نه عمر از بهر گرد کردن مال . عاقلی را پرسيدند نيکبخت کيست و بدبختی چيست ؟ گفت : نيکبخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت .
مكن نماز بر آن هيچ كس كه هيچ نكرد
كه عمر در سر تحصيل مال كرد و نخورد | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:51 am | |
| چراغ در دست نابینا يکی از اهل بصره حکایت کرده است که: از بصره سفر کردم و به دهی رسیدم. در شبی که به غایت تاریک بود، در میان آن ده، نابینایی را دیدم که سبویی پر آب بر دوش و چراغی در دست داشت و به سرعت می رفت. مرا از آن صورت، حیرت عظیم روی نمود، سر راه بر او گرفتم و او را نگه داشته و گفتم: ای نابینا! شب و روز نزد تو برابر است، این چراغ به دست گرفتن چه معنی دارد؟ گفت: تا کوردلی مثل تو پهلو به من نزند و سبوی مرا نشکند! | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:51 am | |
| حکايت يکی از علما را پرسيدند که يکی با ماه روييست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب ، چنانکه عرب گويد : التمر يانع والناطور غير مانع . هيچ باشد که به قوت پرهيزگاری ازو بسلامت بماند ؟ گفت : اگر از مه رويان بسلامت بماند از بدگويان نماند . شايد پس كار خويشتن بنشستن
ليكن نتوان زبان مردم بستن | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:52 am | |
| حکايت طوطيی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می برد و می گفت : اين چه طلعت مکروه است و هيات ممقوت و منظر ملعون و شمايل ناموزون ؟ يا غراب البين ، يا ليت بينی ، و بينک بعد المشرقين . على الصباح به روى تو هر كه برخيزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
به اخترى چو تو در صحبت بايستى
ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟
عجب آنکه غراب از مجاورت طوی هم بجان آمده بود و ملول شده ، لاحول کنان از گردش گيتی همی ناليد و دستهای تغابن بر يکديگر همی ماليد که اين چه بخت نگون است و طالع دون و ايام بوقلمون ، لايق قدر من آنستی که بازاغی به ديوار باغی بر خرامان همی رفتمی . پارسا را بس اين قدر زندان
كه بود هم طويله رندان
بلی تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنين ابلهی خودرای ، ناجنس ، خيره درای ، به چنين بند بلا مبتلا گردانيده است ؟ كس نيايد به پاى ديوارى
كه بر آن صورتت نگار كنند
گر تو را در بهشت باشد جاى
ديگران دوزخ اختيار كنند
اين ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است. زاهدى در سماع رندان بود
زان ميان گفت شاهدى بلخى
گر ملولى ز ما ترش منشين
كه تو هم در ميان ما تلخى
جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته
تو هيزم خشك در ميانى رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته اى و چون يخ بسته | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:52 am | |
| حکايت رفيقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بوديم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده . آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و اين همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنيدم روزی دوبيت از سخنان من در مجمعی همی گفت : نگار من چو در آيد به خنده نمكين
نمك زياده كند بر جراحت ريشان
چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى
چو آستين كريمان به دست درويشان
طايفه درويشان بر لطف اين سخن نه که بر حسن سيرت خويش آفرين بردند و او هم درين جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خويش اعتراف نموده . معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست . اين بيتها فرستادم و صلح کرديم. نه ما را در ميان عهد و وفا بود
جفا كردى و بد عهدى نمودى ؟
به يك بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم كه برگردى به زودى
هنوز گر سر صلح است بازآى
كز آن مقبولتر باشى كه بودى | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:53 am | |
| حکايت ياد دارم که در ايام جوانی گذر داشتم . به کويی و نظر با رويی در تموزی که حرورش دهان بخوشانيدی و سمومش مغز استخوان بجوشانيدی ، از ضعف بشريت تاب آفتاب هجير نياوردم و التجا به سايه ديواری کردم ، مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمت دهليز خانه ای روشنی بتافت ، يعنی جمالی که زبان فصاحت از بيان صباحت او عاجز آيد ، چنانکه در شب تاری صبح برآيد يا آب حيات از ظلمات بدر آيد ، قدحی بر فاب بر دست و شکر د رآن ريخته و به عرق برآميخته . ندانم به گلابش مطيب کرده بود يا قطره ای چند از گل رويش در آن چکيده . فی الجمله ، شراب از دست نگارينش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم . خرم آن فرخنده طالع را كه چشم
بر چنين روى اوفتد هر بامداد
مست بيدار گردد نيم شب
مست ساقى روز محشر بامداد | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:54 am | |
| حکايت يکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جايی خطرناک و مظنه هلاک . نه لقمه ای که مصور شدی که به کام آيد يا مرغی که به دام افتد . چو در چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاك يكسان نمايد برت
باری بنصيحتش گفتند : ازين خيال محال تجنب کن که خلقی هم بدين هوس که تو داری اسيرند و پای در زنجير . بناليد و گفت : دوستان گو نصيحتم مكنيد
كه مرا ديده بر ارادت او است
جنگجويان به زور و پنجه و كتف
دشمنان را كشند و خوبان دوست
شرط مودت نباشد به انديشه جان ، دل از مهر جانان برگرفتن. تو كه در بند خويشتن باشى
عشق باز دروغ زن باشى
گر نشايد به دوست ره بردن
شرط يارى است در طلب مردن
گر دست رسد كه آستينش گيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم
متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد. دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد
وى نفس حريص را شكر مى بايد
آن شنيدى كه شاهدى بنهفت
با دل از دست رفته اى مى گفت
تا تو را قدر خويشتن باشد
پيش چشمت چه قدر من باشد؟
آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر اين ميدان مداومت می نمايد خوش طبع و شيرين زبان و سخنهای لطيف می گويد و نکته های بديع ازو می شنوند و چنين معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد . پسر دانست که دل آويخته اوست و اين گرد بلا انگيخته او . مرکب به جانب او راند . چون ديد که نزديک او عزم دارد . بگريست و گفت : آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش
مانا كه دلش بسوخت بر كشته خويش
چندان که ملاطفت کرد و پرسيدش از کجايی و چه نامی و چه صنعت دانی ، در قعر بحر مودت چنان غريق بود که مجال نفس نداشت . اگر خود هفت سبع از بر بخوانى
چو آشفتى الف ب ت ندانى
گفتا : سخنی با من چرا نگويی که هم از حلقه درويشانم بل که حلقه به گوش ايشانم . آنگه به قوت استيناس محبوب از ميان تلاطم محبت سر برآورد و گفت : عجب است با وجودت كه وجود من بماند
تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!
اين بگفت و نعره ای زد و جان به جان آفرين تسليم کرد. عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟ | |
|
| |
مهران عبدالهی مدیر ارشد انجمن ( مشاهیر )
تعداد پستها : 1334 سن : 49 از ایشان سپاسگزاری شده : 328 امتیاز : 60932 Registration date : 2008-10-30
| عنوان: رد: داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی الجمعة أكتوبر 31, 2008 10:54 am | |
| حکايت يکی از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشريت است با حسن بشره او معاملتی داشت و وقتی به خلوتش دريافتی گفتی : نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى
كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد
ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم
و گر مقابله بينم كه تير مى آيد
باری پسر گفت : آنچنان که در اداب درس من نظری می فرمايی در آداب نفسم نيز تامل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بينی که مرا آن پسند همی نمايد بر آن م اطلاع فرمايی تا به تبديل آن سعی کنم . گفت : ای پسر ، اين سخن از ديگری پرس که آن نظر که مرا با تو است جز هر نمی بينم . چشم بدانديش كه بر كنده باد
عيب نمايد هنرش در نظر
ور هنرى دارى و هفتاد عيب
دوست نبيند بجز آن يك هنر | |
|
| |
| داستانهاي حكمت آميز از گلستان سعدی | |
|