| براي بهترين دوستانم | |
|
|
نويسنده | پيام |
---|
بامداد ORODIST
تعداد پستها : 121 آدرس : تهران از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 54949 Registration date : 2010-01-11
| عنوان: براي بهترين دوستانم الخميس فبراير 17, 2011 1:37 pm | |
| وصیت من روزي فرا خواهد رسيد كه جسم من آنجا زير ملحفه سفيد پاكيزه اي كه از چهار طرفش زير تشك تخت بيمارستان رفته است، قرار مي گيرد و آدم هايي كه سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از كنارم مي گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسيد كه دكتر بگويد مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگيم به پايان رسيده است.
در چنين روزي، تلاش نكنيد به شكل مصنوعي و با استفاده از دستگاه، زندگيم را به من برگردانيد و اين را بستر مرگ من ندانيد. بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم . بگذاريد جسمم به ديگران كمك كند كه به حيات خود ادامه دهند.
چشمهايم را به انساني بدهيد كه هرگز طلوع آفتاب ، چهره يك نوزاد و شكوه عشق را در چشم هاي يك زن نديده است. قلبم را به كسي هديه بدهيد كه ازقلب جز خاطره ي دردهايي پياپي و آزار دهنده چيزي به ياد ندارد. خونم را به نوجواني بدهيد كه او را از تصادف ماشين بيرون كشيده اند وكمكش كنيد تا زنده بماند ونوه هايش را ببيند. كليه هايم را به كسي بدهيد كه زندگيش به ماشيني بستگي دارد كه هر هفته خون او را تصفيه مي كند. استخوان هايم، عضلاتم، تك تك سلول هايم و اعصابم را برداريد و راهي پيدا كنيد كه آنها را به پاهاي يك كودك فلج پيوند بزنيد.
هر گوشه از مغز مرا بكاويد، سلول هايم را اگر لازم شد، برداريد و بگذاريد به رشد خود ادامه دهند تا به كمك آنها پسرك لالي بتواند با صداي دو رگه فرياد بزند ودخترك ناشنوايي زمزمه باران را روي شيشه اتاقش بشنود. آنچه را كه از من باقي مي ماند بسوزانيد و خاكسترم را به دست باد بسپاريد، تا گلها بشكفند. اگر قرار است چيزي از وجود مرا دفن كنيد بگذاريد خطاهايم، ضعفهايم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند. گناهانم را به شيطان و روحم را به خدا بسپاريد و اگر گاهي دوست داشتيد يادم كنيد. عمل خيري انجام دهيد، يا به كسي كه نيازمند شماست، كلام محبت آميزي بگوييد. اگر آنچه را كه گفتم برايم انجام دهيد، هميشه زنده خواهم ماند.
رابرت. ن . تست | |
|
| |
بامداد ORODIST
تعداد پستها : 121 آدرس : تهران از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 54949 Registration date : 2010-01-11
| عنوان: رد: براي بهترين دوستانم الخميس فبراير 17, 2011 1:54 pm | |
| عروسك چهارم شاهزاده روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن." شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت: " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلاً به حرفهایت توجهی نداشت، دومی هرسخنی را که از تو شنیده،همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ." شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. " عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: "این دوستی است که باید بدنبالش بگردی." شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! " عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند. استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: "شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت بي توجهی کند و کی ساكت بماند." | |
|
| |
بامداد ORODIST
تعداد پستها : 121 آدرس : تهران از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 54949 Registration date : 2010-01-11
| عنوان: رد: براي بهترين دوستانم الخميس فبراير 17, 2011 2:00 pm | |
| دلقك مردي نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت براي دكتر تعريف كرد.
دکتر گفت به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست، آنقدر تو را مي خنداند تا غم از یادت برود.
مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم. | |
|
| |
بامداد ORODIST
تعداد پستها : 121 آدرس : تهران از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 54949 Registration date : 2010-01-11
| عنوان: رد: براي بهترين دوستانم الجمعة فبراير 18, 2011 2:57 pm | |
| هرزه گی دو سو دارد بودا به دهی سفر كرد. زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانهی او نروید. بودا به كدخدا گفت: یكی از دستانت را به من بده. كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: حالا كف بزن. كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمیتواند با یك دست كف بزند. بودا لبخندی زد و پاسخ داد: "هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پولهایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساختهاند". | |
|
| |
بامداد ORODIST
تعداد پستها : 121 آدرس : تهران از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 54949 Registration date : 2010-01-11
| عنوان: رد: براي بهترين دوستانم السبت فبراير 19, 2011 1:20 am | |
| داستان فرعون و شیطان فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من بااین همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعونپرسید: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. | |
|
| |
فرشته بیژنی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1705 سن : 41 آدرس : Sweden.Stockholm از ایشان سپاسگزاری شده : 484 امتیاز : 63359 Registration date : 2008-10-26
| عنوان: رد: براي بهترين دوستانم السبت فبراير 19, 2011 2:25 pm | |
| - بامداد نوشته است:
دلقك مردي نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت براي دكتر تعريف كرد.
دکتر گفت به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست، آنقدر تو را مي خنداند تا غم از یادت برود.
مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم. جالب بود ممنون | |
|
| |
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64080 Registration date : 2010-01-22
| عنوان: رد: براي بهترين دوستانم السبت فبراير 19, 2011 3:14 pm | |
| - بامداد نوشته است:
-
داستان فرعون و شیطان فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من بااین همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعونپرسید: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. خیلیییییییییییی قشنگ بودهااااا | |
|
| |
بامداد ORODIST
تعداد پستها : 121 آدرس : تهران از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 54949 Registration date : 2010-01-11
| عنوان: رد: براي بهترين دوستانم الأحد فبراير 20, 2011 1:25 pm | |
| مراقب قلب ها باشيم
وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم
پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم
وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم و همچنان تنها می مانیم هیچ چیز آسان تر از قلب نمي شکند ژان پل سارتر
| |
|
| |
بامداد ORODIST
تعداد پستها : 121 آدرس : تهران از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 54949 Registration date : 2010-01-11
| عنوان: رد: براي بهترين دوستانم الأحد فبراير 20, 2011 1:29 pm | |
|
یادمان باشد که
من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهخو یا شیطان صفت باشم ، من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم، من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم، چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است. و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ، من را خودم از خودم ساختهام، تو هم به یاد داشته باش منى که من از خود ساختهام، آمال من است، تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند. لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى. میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم. میتوانى از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم ، چرا که ما هر دو انسانیم. این جهان مملو از انسانهاست ، پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد. تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم، قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است. دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و میستایند، حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند، دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم، چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى، من قابل ستایشم، و تو هم...... | |
|
| |
بامداد ORODIST
تعداد پستها : 121 آدرس : تهران از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 54949 Registration date : 2010-01-11
| عنوان: رد: براي بهترين دوستانم الأحد فبراير 20, 2011 1:42 pm | |
| يك درس بزرگ ...
لبخند را فراموش نكن دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت . با اينكه ها آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود، دختر بچه طبق معمولِ هميشه، پياده بسوي مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر كه شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت. مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود . با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد، با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود، ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد، او مي ايستاد، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد. زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد : " چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟"
دخترك پاسخ داد: "من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند داره مرتب از من عكس مي گيره."
در طوفانها لبخند را فراموش نكنيد. | |
|
| |
| براي بهترين دوستانم | |
|