استفان
از دختر همسایشان بصورت کاملا عادی خواستگاری کرد، اما به او یک مهلت
2هفته ای داد واز وی خواست تا در هر صورت جواب مثبت یا منفی اش را کنار کوه
و در اتومبیل روباز وی به او بدهد . دختر هم که اصلا از علت این در خواست
عجیب اطلاع نداشت ،پیشنهاد وی را پذیرفت و در روز موعود با او همراه شد تا
در مکان یاد شده از سوی استفان ، جواب خود را عنوان کند.در بین راه استفان
گفت:
که
هر لحظه امکان دارد از خوشحالی این مساله که جواب دختر مورد علاقه اش مثبت
باشد ،بمیرد؛ هر چند که فرقی ندارد و اگر جواب منفی هم بشنود ، خواهد مرد !
سرانجام این دو به محل مورد نظر رسیدند و اتومبیل استفان در 10 متری یک
صخره ایستاد ؛سپس او به لب های دختر جوان چشم دوخت و گفت : که برای شنیدن
پاسخ آماده است . هنگامی که دختر پاسخ داد جواب او مثبت است ،برق خاصی در
چشمان استفان درخشید و از دختر خواست تا از اتومبیل پیاده شود تا بتواند به
تنهایی ، هیجان وشادی اش را تخلیه کند؛سپس درمقابل چشمان حیرت زده دختر
جوان با سرعت بسیار اتومبیلش را چند بار به صخره روبرو کوبید. جالب آنکه
اتومبیل داغا ن شده بود اما او زنده ما ند و از
اتومبیل منهدم شده بیرون آمد ولی هنگامی که یک قدمی دختر رسید ، پس از
شنیدن صدای شلیک یک گلوله روی زمین افتاد و در دم جان باخت.پلیس محلی به
تصور این که او یک روانی است و قصد صدمه زدن به دختر را دارد ، وی را هدف
گلوله قرار داد و به همین سادگی او پس از شنیدن پاسخ مثبت به در خواست
ازدواجش به کام مرگ رفت!!!