تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
عنوان: چند شعر از حمید مصدق السبت مايو 15, 2010 1:48 pm
چه کسی خواهد من و تو ما نشویم
چه کسی خواهد من و تو ما نشویم
خانه اش ویران و عمرش نیست باد
من اگر ما نشوم تنهایم
تو اگر ما نشوی خویشتنی
تو مپندار که این خاموشی من
هست برهان فراموشی من.فراموشی من
تو مپندار که این تنهایی تو
هست برهانی بر جدایی تو.جدایی تو
ای روشنفکر.ای روشنفکر با خلق در آمیز
همراه خلق همراه خلق.با دشمن تو بستیز
از کجا که من و تو دست بدست
شور انقلاب بر پا نکنیم
از کجا که من تو متحد
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر بنشینم تو اگر بنشینی
چه کسی بر خیزد چه کسی با دشمن خلق ستیزد
من اگر برخیزم تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
عنوان: رد: چند شعر از حمید مصدق السبت مايو 15, 2010 1:49 pm
در رهگذر باد
گفتم: «بهار
ــ خنده زد و گفت:
ــ «ای دریغ،
دیگر بهار رفته نمی آید.»
گفتم: «پرنده؟
گفت:
«اینجا پرنده نیست.
اینجا گلی که لب باز کند به خنده نیست.»
گفتم:
ــ درون چشم تو دیگر...؟
گفت:
«هرگز نشان ز باده ی مست کننده نیست.
اینجا به جز سکوت، سکوتی گزنده نیست.»
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
عنوان: رد: چند شعر از حمید مصدق السبت مايو 15, 2010 1:49 pm
از جدای ها
تو را صدا کردم
تو عطر بودی و نور
تو نور بودی و عطرِ گریز رنگِ خیال
درون دیده ی من ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده ی باران
تو را نمی دیدم
تو را، که می رفتی
مرا نمی دیدی
مرا، که می ماندم
میان ماندن و
رفتن
حصار فاصله
فرسنگ های سنگی بود
غروب غمزدگی
سایه های دلتنگی
تو را صدا کردم
تو رفتی و گل و ریحان
تو را صدا کردند
و برگ برگِ درختان
تو را صدا کردند
صدای برگ درختان
ـــ صدای گل ها را
سرشک دیده ی من ناله ی تمنّا را،
نه دیدی و نه شنیدی
ـــ ترن تو را می برد
ـــ ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟
و من
حصار فاصله فرسنگ های آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم!
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
عنوان: رد: چند شعر از حمید مصدق السبت مايو 15, 2010 1:50 pm
درآمد منظومه آبی خاکستری سیاه
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت.
زیبا ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1110 از ایشان سپاسگزاری شده : 479 امتیاز : 64710 Registration date : 2010-01-22
عنوان: رد: چند شعر از حمید مصدق الإثنين مايو 17, 2010 9:56 am
* « آه چه شام تيره اي، از چه سحر نمي شود» * « ديو سياه شب چرا جاي دگر نمي شود؟» * « سقف سياه آسمان سوده شده ست از اختران.» * « ماه چه، ماه آهني، اين كه قمر نمي شود» * « واي ز دشت ارغوان، ريخته خون هر جوان» * « چشم يكي به ماتم اينهمه تر نمي شودا» * « مادر داغدار من، طعنه تهنيت شنو» * « بهر تو طعن و تسليت، گر چه پسر نمي شود» * « كودك بينواي من، گريه مكن براي من» * « باغ ز گل تهي شده، بلبل زار را بگو:» * « از چه ز بانگ زاغها، گوش تو كر نمي شود » * « اي تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من» * « بي همگان به سر شود، بي تو به سر نمي شود »
FahimeM
تعداد پستها : 8 آدرس : شمال ایران از ایشان سپاسگزاری شده : 1 امتیاز : 52501 Registration date : 2010-07-26
عنوان: رد: چند شعر از حمید مصدق الإثنين يوليو 26, 2010 1:49 am
در شبان غم تنهايي خويش عابد چشم سخنگوي توام من در اين تاريكي من در اين تيره شب جانفرسا زائر ظلمت گيسوي توام گيسوان تو پريشانتر از انديشه من گيسوان تو شب بي پايان جنگل عطرآلود شكن گيسوي تو موج درياي خيال كاش با زورق انديشه شبي از شط گيسوي مواج تو من ... زن بر سر هر موج گذر مي كردم كاش بر اين شط مواج سياه همه عمر سفر مي كردم من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور گيسوان تو در انديشه من گرم رقصي موزون كاشكي پنجه من در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست چشم من چشمه ي زاينده ي اشك گونه ام بستر رود كاشكي همچو حبابي بر آب در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود شب تهي از مهتاب شب تهي از اختر
FahimeM
تعداد پستها : 8 آدرس : شمال ایران از ایشان سپاسگزاری شده : 1 امتیاز : 52501 Registration date : 2010-07-26
عنوان: رد: چند شعر از حمید مصدق الإثنين يوليو 26, 2010 1:50 am
تو گل سرخ مني تو گل ياسمني تو چنان شبنم پاك سحري ؟ نه از آن پاكتري تو بهاري ؟ نه بهاران از توست از تو مي گيرد وام هر بهار اينهمه زيبايي را هوس باغ و بهارانم نيست اي بهين باغ و بهارانم تو سبزي چشم تو درياي خيال پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز مزرع سبز تمنايم را اي تو چشمانت سبز در من اين سبزي هذيان از توست زندگي از تو و مرگم از توست سيل سيال نگاه سبزت همه بنيان وجودم را ويرانه كنان مي كاود من به چشمان خيال انگيزت معتادم و دراين راه تباه عاقبت هستي خود را دادم آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم ؟ مرغ آبي اينجاست در خود آن گمشده را دريابم و سحرگاه سر از بالش خواب بردار كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن باز كن پنجره را تو اگر بازكني پنجره را من نشان خواهم داد به تو زيبايي را بگذاز از زيور و آراستگي من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد كه در آن شكوت پيراستگي چه صفايي دارد آري از سادگيش چون تراويدن مهتاب به شب مهر از آن مي بارد باز كن پنجره را من تو را خواهم برد به عروسي عروسكهاي كودك خواهر خويش كه در آن مجلس جشن صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس صحبت از سادگي و كودكي است چهره اي نيست عبوس كودك خواهر من در شب جشن عروسي عروسكهايش مي رقصد كودك خواهر من امپراتوري پر وسعت خود را هر روز شوكتي مي بخشد كودك خواهر من نام تو را مي داند نام تو را مي خواند گل قاصد آيا با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت ؟ باز كن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حيات آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز باز كن پنجره را صبح دميد چه شبي بود و چه فرخنده شبي آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد كودك قلب من اين قصه ي شاد از لبان تو شنيد : "زندگي رويا نيست زندگي زيبايي ست مي توان بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي مي توان در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت مي توان از ميان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو هر دو بيزار از اين فاصله هاست " قصه ي شيريني ست كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد قصه ي نغز تو از غصه تهي ست باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت يادگاران تو اند رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوگواران تو اند
FahimeM
تعداد پستها : 8 آدرس : شمال ایران از ایشان سپاسگزاری شده : 1 امتیاز : 52501 Registration date : 2010-07-26
عنوان: رد: چند شعر از حمید مصدق الإثنين يوليو 26, 2010 1:50 am
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت باز برخواهم گشت تو به من مي خندي من صدا مي زنم : " آي باز كن پنجره را " پنجره را مي بندي با من اكنون چه نشتنها ، خاموشيها با تو اكنون چه فراموشيهاست چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم خانه اش ويران باد من اگر ما نشويم ، تنهايم تو اگر ما نشوي خويشتني از كجا كه من و تو شور يكپارچگي را در شرق باز برپا نكنيم از كجا كه من و تو مشت رسوايان را وا نكنيم من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه برمي خيزند من اگر بنشينم تو اگر بنشيني چه كسي برخيزد ؟ چه كسي با دشمن بستيزد ؟ چه كسي پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد دشتها نام تو را مي گويند كوهها شعر مرا مي خوانند كوه بايد شد و ماند رود بايد شد و رفت دشت بايد شد و خواند در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟ در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟ در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز كه چه ؟ حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟ و جدايي با درد ؟ و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟ سينه ام آينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند آه مگذار ، كه دستان من آن اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد آه مگذار كه مرغان سپيد دستت دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد من چه مي گويم ، آه با تو اكنون چه فراموشيها با من اكنون چه نشستها ، خاموشيهاست تو مپندار كه خاموشي من هست برهان فراموشي من من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه برمي خيزند