پ س آدم، ابوالبشر، به پيرامن ِ خويش نظاره کرد # و بر زمينِ
عُريان نظاره کرد # و به آفتاب که روي درميپوشيد نظاره کرد # و در
اين هنگام، بادهاي ِ سرد بر خاک ِ برهنه ميجنبيد # و سايهها همهجا
بر خاک ميجنبيد # و هر چيز ِ ديدني به هياءت ِ سايهئي درآمده در
سايهي ِ عظيم ميخليد # و روح ِ تاريکي بر قالب ِ خاک منتشر بود # و
هر چيز ِ بِسودني دستمايهي ِ وهمي ديگرگونه بود # و آدم، ابوالبشر،
به جُفت ِ خويش درنگريست # و او در چشمهاي ِ جُفت ِ خويش نظر
کرد که در آن ترس و سايه بود # و در خاموشي در او نظر کرد # و
تاريکي در جان ِ او نشست.
و اين نخستين بار بود، بر زمين و در همه آسمان، که گفتني سخني
ناگفته ماند #
پ س چون هابيل به قفاي ِ خويش نظر کرد قابيل را بديد # و او را
چون رعد ِ آسمانها خروشان يافت # و او را چون آب ِ رودخانه ها
پيچان يافت # و برادر ِ خوناش را بهسان ِ سنگ ِ کوه سرد و سخت
يافت # و او را دريافت # و او را با بدانديشي همراه يافت، چون
مادهميشي که نوزادش در قفاي ِ اوست # و او را چون مرغان ِ نخجير
با چنگال ِ گشوده ديد # و برادر ِ خوناش را به خون ِ خويش آزمند
يافت # و هابيل در برادر ِ خون ِ خويش نظر کرد # و در چشم ِ او
شگفتي و ناباوري بود # و در خاموشي به جانب ِ قابيل نظر کرد # و
آئينهي ِ مهتابها در جاناش با شاخهي ِ نازک ِ رگهاياش شکست.
و اين خود بار ِ نخستين نبود، بر زمين و در همهي ِ زمين، که
گفتنيسخني بر لبي ناگفته ميمانْد.
و از آن پس، بسيارها گفتني هست که ناگفته ميمانَد # چون ما ــ تو و
من ــ به هنگام ِ ديدار ِ نخستين # که نگاه ِ ما به هم درايستاد، و
گفتنيها به خاموشي در نشست # و از آن پس چه بسيار گفتني هست
که ناگفته ميمانَد بر لب ِ آدميان # بدان هنگام که کبوتر ِ آشتي بر بام ِ
ايشان مينشيند # به هنگام ِ اعتراف و به گاه ِ وصل # به هنگام ِ وداع و
ــ از آن بيش ــ بدان هنگام که بازميگردند تا به قفاي ِ خويش
درنگرند...
و از آن پس، گفتنيها، تا ناگفته بمانَد انگيزههاي ِ بسيار يافت.