| داستانهای کوتاه | |
|
+11ستاره عباسی mehrnoosh زیبا beigi حمیده ناصری پروانه منفرد ashk ریحانه صبوری فرهاد رمضانی admin Sarvenaz 15 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:41 pm | |
| کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:41 pm | |
| کاریمی" تعریف می کند : "دیگو" با دریا آشنا نبود. " سانتیاگو" او را برد تا اقیانوس را کشف کنند. روزها به سوی جنوب سفر کردند. یه روز عصر، "سانتیاگو" به " دیاگو" گفت: پشته آن تپه ها، دریاست . قلب پسرک از هیجان تپید و بی آنکه منتظره کسی بماند، به میان شن ها دوید و ناگهان، در برابر اقیانوس بود.
چنان عظیم بود، چنان درخشان بود، که پسرک گنگ ماند . وقتی صدایش را باز یافت، فریاد زد: چقدر بزرگ است ! کمکم کن تا نگاهش کنم! و استاد چنین تفسیر کرد: همان طور که هیچ کس نمی تواند به ما کمک کند تا اقیانوس را بنگریم، نمی توانیم از چشم های هیچ کس برای فهمیدن و تمییز آن چه بر ما رخ می دهد، یاری جوییم . پائلیو کوئیلیو(کتاب : دومین مکتوب) | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:41 pm | |
| خولی و خر نامرد
روزی خولی از راهی می گذشت. درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید. ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید. خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود. آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری. چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است. خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است. صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟ خولی گفت: نر. صاحب خر گفت: این خر ماده است. خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:42 pm | |
| بزرگترین حکمت
روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد. سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید. او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!» | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:42 pm | |
| كسى نزد اميرمؤ منان على (عليه السلام) از عدم استجابت دعايش شكايت كرد و گفت با اينكه خداوند فرموده دعا كنيد من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنيم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فكر شما در هشت چيز خيانت كرده لذا دعايتان مستجاب نمى شود: 1- شما خدا را شناخته ايد اما حق او را ادا نكرده ايد، بهمين دليل شناخت شما سودى بحالتان نداشته. 2- شما به فرستاده او ايمان آورده ايد سپس با سنتش به مخالفت برخاسته ايد ثمره ايمان شما كجا است ؟ 3- كتاب او را خوانده ايد ولى به آن عمل نكرده ايد، گفتيد شنيديم و اطاعت كرديم سپس به مخالفت برخاستيد. 4- شما مى گوئيد از مجازات و كيفر خدا مى ترسيد، اما همواره كارهائى مى كنيد كه شما را به آن نزديك مى سازد ... 5- مى گوئيد به پاداش الهى علاقه داريد اما همواره كارى انجام مى دهيد كه شما را از آن دور مى سازد ... 6- نعمت خدا را مى خوريد و حق شكر او را ادا نمى كنيد. 7- به شما دستور داده دشمن شيطان باشيد (و شما طرح دوستى با او مى ريزيد) ادعاى دشمنى با شيطان داريد اما عملا با او مخالفت نمى كنيد. 8- شما عيوب مردم را نصب العين خود ساخته و عيوب خود را پشت سر افكنده ايد .. . با اين حال چگونه انتظار داريد دعايتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته ايد؟ تقوا پيشه كنيد، اعمال خويش را اصلاح نمائيد امر به معروف و نهى از منكر كنيد تا دعاى شما به اجابت برسد. امام علی (ع) (نهج البلاغه حكمت 337) : دعا كننده بدون عمل و تلاش مانند تيرانداز بدون زه است. محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود. در عرفان و طريقت ، به علم بسيار اهميت مى داد ؛ چنان كه او را "حكيم الاولياء" مى خواندند. در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم كردند كه به طلب علم روند. چاره اى جز اين نديدند كه از شهر خود ، هجرت كنند و به جايى روند كه بازار علم و درس ، در آن جا گرم تر است. محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگين شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعيفم و بى كس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به كه مى سپارى ؟ آيا روا مى دارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟ از اين سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترك سفر كرد و آن دو رفيق ، به طلب علم از شهر بيرون رفتند. مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى خورد و آه مى كشيد. روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى گريست و مى گفت : من اين جا بى كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آيند ، آنان عالماند و من هنوز جاهل. ناگاه پيرى نورانى بيامد و گفت : اى پسر!چرا گريانى ؟ محمد ، حال خود را باز گفت. پير گفت : خواهى كه تو را هر روز درسى گويم تا به زودى از ايشان در گذرى و عالم تر از دوستانت شوى ؟ گفت : آرى ، مى خواهم. پس هر روز ، درسى مى گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد كه آن پير نورانى ، خضر (ع) بود و اين نعمت و توفيق ، به بركت رضا و دعاى مادر يافته است.
-----------------------------
از عایشه نقل شده است که روزی گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به دیگران انفاق نمود. و تنها کتفی از گوسفند باقی ماند. من به پیامبر عرض کردم : یا رسول الله (ص) از گوسفند تنها کتفی از آن باقی مانده است. رسول الله (ص) فرمودند : هر آنچه انفاق کردیم باقی است به غیر از این کتف.
-----------------------------
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از راهى عبور مى كرد. در راه شيطان را ديد كه خيلى ضعيف و لاغر شده است. از او پرسيد: چرا به اين روز افتاده اى؟ گفت: يا رسول الله از دست امت تو رنج مى برم و در زحمت بسيار هستم . پيامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه كرده اند ؟ گفت: يا رسول الله، امت شما شش خصلت دارند كه من طاقت ديدن و تحمل اين خصايص را ندارم .اول اين كه هر وقت به هم مى رسند سلام مى كنند. دوم اين كه با هم مصافحه - دست دادن- مى كنند. سوم آن كه ، هر كارى را كه مى خواهند انجام دهند «ان شاء الله» مى گويند ، چهارم از اين خصلت ها آن است كه استغفار از گناهان مى كنند ، پنجم اين كه تا نام شما را مى شنوند صلوات مى فرستند و ششم آن كه ابتداى هر كارى « بسم الله الرحمن الرحيم» مى گويند. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:43 pm | |
| گويند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند كه پس از نماز ، بر منبر رود و پند گويد. پذيرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم! هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد ، برخيزد ! كسى برنخاست. گفت : حالا هر كس از شما كه خود را آماده ... كرده است ، برخيزد ! باز كسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد ؛ اما براى رفتن نيز آماده نيستيد !
-----------------------------
گويند در بنى اسرائيل ، مردى بود كه مى گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى كرده ام و بس گناه و معصيت كه از من سر زده است ؛ اما تاكنون زيانى و كيفرى نديده ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهكار بايد كيفر بيند ، پس چرا ما را كيفرى و عذابى نمى رسد! ؟ در همان روزها ، پيامبر قوم بنى اسرائيل ، نزد آن مرد آمد و گفت : خداوند ، مى فرمايد كه ما تو را عذاب هاى بسيار كرده ايم و تو خود نمى دانى ! آيا تو را از شيرينى عبادت خود ، محروم نكرده ايم ؟ آيا در مناجات را بر روى تو نبسته ايم ؟ آيا اميد به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ايم ؟ عذابى بزرگتر و سهمگين تر از اين مى خواهى ؟
-----------------------------
ابوسعيد را گفتند : كسى را مى شناسيم كه مقام او آن چنان است كه بر روى آب راه مى رود. شيخ گفت : كار دشوارى نيست ؛ پرندگانى نيز باشند كه بر روى آب پا مى نهند و راه مى روند. گفتند : فلان كس در هوا مى پرد. گفت : مگسى نيز در هوا بپرد. گفتند : فلان كس در يك لحظه ، از شهرى به شهرى مى رود. گفت : شيطان نيز در يك دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى رود. اين چنين چيزها ، چندان مهم و قيمتى نيست. مرد آن باشد كه در ميان خلق نشيند و برخيزد و بخسبد و با مردم داد و ستد كند و با آنان در آميزد و يك لحظه از خداى غافل نباشد.
-----------------------------
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت : يا رسول الله ! گناهان من بسيار است. آيا در توبه به روى من نيز باز است ؟ پيامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نيز از آن محروم نيستى. مرد حبشى از نزد پيامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت : يا رسول الله ! آن هنگام كه معصيت مى كردم ، خداوند ، مرا مى ديد ؟ پيامبر (ص) فرمود : آرى ، مى ديد. مرد حبشى ، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى پوشاند ؛ چه كنم با شرم آن ؟ در دم نعره اى زد و جان بداد. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:43 pm | |
| قلب جغد پير شكست جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد. روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري. قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند. سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:43 pm | |
| تو رازي و ما راز
پرده، اندكي كنار رفت و هزار راز روي زمين ريخت. رازي به اسم درخت، رازي به اسم پرنده، رازي به اسم انسان. رازي به اسم هر چه كه مي داني. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد. و آدمي اين سوي پرده ماند با بهتي عظيم به نام زندگي، كه هر سنگ ريزه اش به رازي آغشته بود و از هر لحظه اي رازي مي چكيد. در اين سوي رازناك پرده، آدميان سه دسته شدند. گروهي گفتند: هرگز رازي نبوده، هرگز رازي نيست و رازها را ناديده انگاشتند و پشت به راز و زندگي زيستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت. و گروهي ديگر گفتند: رازي هست، اما عقل و توان نيز هست. ما رازها را مي گشاييم. و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگي را بگشايند. خدا گفت: توفيق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهيد گرفت. اما بترسيد كه در گشودن همان راز نخستين وابمانيد. و گروه سوم اما، سرمايه اي جز حيرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازي است و در دل هر راز، رازي. جهان راز است و تو رازي و ما راز. تو بگو كه چه بايد كرد و چگونه بايد رفت. خدا گفت: نام شما را مومن مي گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهيد. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلاي رازها عبور داد و در هرعبور رازي گشوده شد. و روزي فرشته اي در دفتر خود نوشت: زندگي به پايان رسيد. و نام گروه نخست از دفتر آدميان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولين واماند و تنها آنان كه دست در دست خدا دادند از هستي رازناك به سلامت گذشتند.
نويسنده: عرفان نظرآهاري | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:44 pm | |
| دانه ای که سپیدار بود
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: « من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.» اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.» خدا گفت: « اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.» دانه ي کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
نويسنده: عرفان نظرآهاري | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:44 pm | |
| سنگتراش
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
منبع: نشان لیاقت عشق | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:45 pm | |
| قدرت عجیب یک کودک کمی پس از آن که آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند. عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم." عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش." دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد. نویسنده: ناپلئون هیل منبع: بیندیشید و ثروتمند شوید | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:45 pm | |
| درخشش سپید و خنک معشوق
در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود. با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد. برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در ... از او پیشی گرفتند. ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:46 pm | |
| ساعت را نگاه مي كنم. ده است. آخ چه قدر خوابم مي آيد! حتماً همه رفته اند . مانند هر سال . انگار نه انگار كه ديشب تا كنون نه ساعت خوابيده ام . اين قدرخواب هاي جورواجور و مزخرف مي بينم كه احساس پريشاني عجيبي بهم دست مي دهد. هنوز به چند ساعت خواب ديگر نياز دارم. اگر مثل سال هاي گذشته رفتار كرده باشند حتما پدر نرفته است . عادت باقي اعضاي خانواده است كه در «روز سپيد» هر سال اول صبح به محل عبادت با جماعت مي روند. من هم دو سال همراهيشان كردم اما چيزي دستگيرم نشد و هيچ سودي در اين كار نديدم ! بعد فكر كردم كه وقتي در اين روز پدر اين قدر مهربان است چرا بايد مهر او را از دست داد و براي عبادت همگاني _كه بي نتيجه هم هست_ رفت!؟ باري به اين نتيجه رسيدم كه بهتر است امروز در خانه بمانم و از لحظاتم بهتر استفاده كنم. با اين كه احتياج به خواب دارم ، اما بايد برخيزم ! بايد از امروز به خوبي استفاده كنم . به صورتي مبهم به ياد مي آورم كه صبح مادر دستوراتي به من داده است. اما اهميتي ندارد زيرا كارهاي مهم تري دارم. امروز همه جا حسابي تميز و صامت است ! اصلا اسم « روز سپيد » را من به همين خاطر براي اين روز انتخاب كرده ام . همه چيز پاك است و در خيابان ها نيز سر و صدايي وجود ندارد. البته نفس و روح مردم نيز تا حدي پاك مي شود و در مجموع همه چيز سپيد است! علت اين كه ديشب خواب هاي پريشان مي ديدم اين بود كه : قصد داشتم امروز به عبادت نروم و ديشب هي با خودم كلنجار مي رفتم كه آيا كار درستي مي كنم يا نه؟ اين قدر فكر كردم كه افكارم حسابي پيچيده و در هم ريخته شدند. ليكن بايد برخيزم كه كارهاي زيادي دارم.
لباس هاي زيبا ترم را مي پوشم ؛ به پدر سلام مي كنم و او همراه لبخندي جوابم را مي دهد و احوالم را مي پرسد و من هم با خوش رويي پاسخ مي دهم . دارم اتاقم را تميز مي كنم كه فكرم سراغ پدر مي رود. از همان لبخند آغاز صبحش دريافتم كه امروز هم ، چون سال هاي پيش با مهر خاصي رفتار مي كند. بايد به سراغ نقاشي نيمه كاره ام بروم . هنوز فكرم پيش پدر است . ناگهان به اين فكر مي كنم كه او در روز سپيد چه گونه عمل مي كند؟ اين قدر ديشب فكر كرده ام كه اكنون قدرت تفكر چنداني ندارم ، ليكن اين يكي ، از آن دسته فكرهاي سخت نيست . پدر ساعات يا دقايقي را به تنهايي در اتاقش به سر مي برد و باقي ساعات روز را همراه ماست و با خوش رويي با ما صحبت و كمكمان مي كند. اما نمي دانم در آن ساعات تنهايي چه گونه تزكيه ي نفس و روح را انجام مي دهد و يا اصلا انجام مي دهد؟ البته از رفتارش روشن است كه نسبت به اعمال خاص روز سپيد بي تفاوت نيست. حس كنجاوي شديدي در من پديد آمده و البته همواره به اين اميد وارم كه همان گونه كه كارهاي پدر هميشه بر من تا ثير گذاشته ، تهذيب نفس او نيز بر من خاصه بر افكار بي نتيجه و خسته ام اثر كند. با اين كه انديشه ام امروز پريشان است ، نمي دانم چرا اين قدر حال دارم و خوش بختانه همين حال و حوصله ، افكارم را در بهبودشان ياري مي كند . با اين وجود جلوي عملي كردن كنجكاوي خود را مي گيرم . آه ! من احتياج به يك طرح تازه دارم ! نقاشي را باز نیمه کاره می گذارم و به سراغ ويلون مي روم . با نواختن آن شور و احساس عجيبي در من ايجاد مي شود . . . بي اراده ويلون را رها مي كنم و به سراغ پدر مي روم . احساس مي كنم دلم مي خواهد با او باشم و با او صحبت كنم . پدر در اتاق است . در را باز مي كنم . ناگهان حس عجيبي در من ايجاد مي شود. پدر احتمالا در حال عبادت است . من كه بسيار منتظر چنين فرصتي بودم ليكن نمي توانم حالت پدر را تشخيص دهم و كم كم هم اين امر را فراموش مي كنم . چهره ي پدر را مي بينم كه با خوش رويي بر من لبخند مي زند . بي اختيار داخل مي شوم و به سوي او مي روم . چهره ي خود را در آ يينه ي درون اتاق مي بينم كه لبخندي شبيه پدر بر لب دارم . در احساسي عجيب غرق مي شوم و چيزي به خاطر نمي آورم ... | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:46 pm | |
| زیر سایه های لغزان برف پاک کن نشسته است و با چشمان نیمه باز به جایی مثل افق نگاه می کند طوری که به نظر برسد با چشمان باز خوابیده است. ساعت ماشین خراب است و از صبح همان عدد لعنتی 02:08 را نشان می دهد. منتظر است. منتظر است باران آرام بگیرد.
"زنی در راهروی ورودی میهمان خانه در شیشه ای را باز می کند. دستش را می برد بیرون. باران هنوز تندی اش را دارد! بر می گردد و از پله ها بالا می رود."
اصلآ از بوی خاک باران خورده خبری نیست. شیشه را می بندد. هنوز چشمانش به جایی مثل افق خیره است. عاشق بوی "باران" است. یاد بچگی اش می افتد وقتی که مادربزرگش را خاک کردند. یادش می افتد که چکمه های قرمزش را پوشیده بود و آن روز چه قدر کیف می داد که پایش را به زور هم که شده به درون گل خیس فرو کند و جای پایش را وارسی کند.
"زن را می شود از ساختمان روبه رویی دید. از زیر پرده ها چندان معلوم نیست چه می کند. مثل اینکه دارد ساکش را می گردد. یا اینکه دارد چیزی را پاره می کند یا هر کار دیگر. پشتش به پنجره است. نور اتاق ضعیف است و هوا مه آلود و بارانی! انگار منصرف شده است. نزدیک تر می آید. نزدیک پنجره. می فهمد تحت نظر است اما نمی خواهد وانمود کند که متوجه شده است. بازش می کند پرده را کنار می زند. سرش را بیرون می آورد و با ته مایه ای از لبخند چشمش را می بندد و بو می کشد."
داشبورد را باز می کند. دنبال مبایلش می گردد. به عقب بر می گردد کیف چرمی اش را از بین ... هایش می کشد بیرون. پیدایش می کند. باز چشمانش را به همانجا خیره می کند. چنان روی عکس بیلبرد خیره می شود که انگار افق را می نگرد. شماره می گیرد. دهانش نیمه باز مانده است. صدایی شنیده می شود. هنوز ساکت است. چیزی نمی گوید. چشمانش سنگین تر می شوند. لبخند تلخی صورتش را کش می دهد. گوشی آرام از دستش سر می خورد. زیر لب نفسش با "باران" می آمیزد.
" سرش را می برد داخل. پرده را می کشد. باد ضعیفی پرده را می لغزاند. موهایش تر شده است. چند قطره باران از روی پیشانی اش سر می خورند و جذب ابروانش می شوند. با لطافت خاصی انگشتش را روی ابرویش می کشد. آنقدر نمایشی حرکت می کند که احساس می کنم نمایشنامه ای را بی کم و کاست جلوی انبوه تماشاچیان اجرا ی کند. لبخندش را نگه داشته است. آرام با چرخشی ملایم رقصیدن آغاز می کند. با سرمستی و خونسردی عجیبی شروع می کند به کندن لباس هایش . چشمانش نیمه باز است. گاهآ بازشان می کند. ولی زود منصرف می شود. رقصان به طرف پنجره می آید.
هاله ای از زن زیر سرخی پرده دیده می شود باد پرده را به بدنش می کشد. می داند تحت نظر است. برای من نمایش می دهد. از این چنین دیدنش زجر می کشم. اما نمی توانم نگاه نکنم. همینطور کنار پنجره به رقصیدنش ادامه می دهد. نمی دانم دوست دارم پرده رابکشد یا نه! می بینمش اما نه آنطور که دلم می خواهد. به گونه ای می بینمش که تنها میلم به بیشتر دیدن زیاد تر شود. اندامش را نمی توانم تصور می کنم که زیر این سرخی ، زیر این پرده چگونه در هم می لولد.
هر لحظه مه غلیظ تر می شود. نمی توانم خوب ببینمش. با دیوانگی خاصی پرده را کنار می زنم. دیگر هیچ برایم مهم نیست که مرا ببیند یا نه! می خواهم پنجره را هم باز کنم. نمی توانم. هر لحظه که مصمم تر می شوم بازوانم سست و سست تر می شوند و من به زیر می لغزم. نیروی پاهایم به تحلیل می رود. یک لحظه می بینم که پرده را کنار زده و به من می خندد و با اشاره می خواهد چیزی را بفهماند. به زمین می افتام. نمی توانم حرکت کنم می خواهم یک بار دیگر ببینمش. می خواهم نامش را فریاد بزنم ، کمک بخواهم اما جای فریاد زیر لب نفسم با "باران" می آمیزد.
از بالا می بینم که روی زمین به ... افتاده است و زور می زند فریاد بزند اما نمی تواند. انگار دارد می میرد. نزدیکش می شوم. جوان به نظر می آید! صورتش را نمی توان وسط هاله های سرخ تشخیص داد. می شناسمش. باید جایی دیده باشمش اما کجا نمی دانم.
هنوز با انگشتش علامت می دهد. "باران" برای من تمام شده است. اما بوی تند "باران" در حفره های دماغم بدجوری حبس شده است. سرم درد می کند. به طرف در می روم. روی در عدد 208 حک شده است. در را باز می کنم. نور کمی در اتاق به رنگ سرخ جریان دارد ، مثل غبار می چرخد و خود را به دیوار ها می کوبد. همه چیز مات دیده می شود. می بینمش که هنوز آن لبخند بر لبانش جاری است و چشمانش نیمه باز مانده. طوری که احساس می کنم با چشمان باز خوابیده است. صورتم را نزدیک تر می کنم. می گیرم پایینی را مثل عدد دو و مثل ماری که زهر از دهانش بیرون ریزد تلخی زبانش را مزه می کنم مثل آرامش هولناک سرخ بالشی که از گرمای تب می سوزد میچسبم به بدنش. عرق سرد می چکد و آزارم می دهد! خواب را از چشمانم لیس می زند و خواب را از چشمانش می مکم! نمی دانم چه می کنم و چرا این چنین گرمم که می سوزم مثل تب در بالشی خیس از عرق و سردی آزار دهنده اش که می سوزاندم مثل آتش. خفه می شوم و خفه می شود در تاریکی آلوده غبار های مرده سرخی که می ریزد روی بدن هایمان و می چسباند پوستش را به من و دردم می آید و نمی دانم که چگونه عشق بازی می کنم و نمی فهمم که آیا لذتی می برم یا نه؟ تنها فریاد زوزه ای می شنوم که انگار سال ها پیش سر داده شده و من پژواک هایش را بشنوم. می شنوم صدای کسی را که فریاد می زد :«باران»"
باران بند آمده. از صدای زنگ موبایلش بیدار می شود. گوشی را از زیر پایش برمی دارد. شماره را نگاه می کند شماره باران است! مردی از آن طرف داد می زند. بدون اینکه پاسخی بدهد خاموشش می کند. سرش را بالا می گیرد از آینه به صورتش نگاه می کند. با دستمال ، خیسی چشمانش را پاک می کند. به سرعت از جلوی بیلبرد دور می شود. با خودش فکر می کند که باران قبل از خودکشی در آن مسافرخانه لعنتی شاید مدل تبلیغاتی بود | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:47 pm | |
| اما آن هیبت سیاه هم چنان جلو می آمد. با همان قدم های منظم همیشگی. قدم هایی که انگار با کفش هایی با پاشنه های تیز برداشته می شدند. پاشنه هایی که زمین را سوراخ می کرد. تق تق تق تق.کفش هایی با پاشنه های سیاه.
ساعت دیواری بزرگ هم همچنان ادامه می داد. نوک تیز ثانیه شمار هر لحظه خطی را نشان می داد و صدای حرکتش در سالن خالی می پیچید. هیبت سیاه قدم هایش را با ساعت تنظیم کرده بود یا ساعت با او؟
-بایست... لطفا! بایست. بایست. بایست... حاضرم هر چی دارم بدم فقط بایست...
حتی یک لحظه هم توقف نکردند. هیچ کدامشان. حتی حرکتشان را کند هم نکردند. حتی نپرسیدند که حاضر است چه چیزی را بدهد.
تق تق تق تق. این زمین نبود که با هر قدم سوراخ می شد. او بود. ذهنش بود. وجودش بود. با هر "تق" انگار در زمین فرو می رفت. انگار هر قدم روی سر او فرو می آمد.
-نه... بایست! ادامه نده، بایست...
هیبت سیاه نزدیک شده بود. خیلی نزدیک. ساعت هم همچنان ادامه می داد. کند تر نشده بود. تند تر هم نشده بود حتی. فقط ادامه می داد. او بیشتر فرو می رفت.
ضجه زد:
-بایست...
هیبت سیاه با تمام سیاهی اش به روی او فرو آمد. تیک/تق.
آخرین ضربه بود | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:48 pm | |
| تصميم مهم در يکي از روستـاهاي ايتاليـا، پسر بچه شـروري بود که ديگران را با سخنـان زشتش خيلي ناراحت مي کرد. روزي پدرش جعبه اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را با حرفهايت ناراحت کردي، يکي از اين ميخها را به ديوار انبار بکوب. روز اول، پسرک بيست ميخ به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را مي آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد. يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت: آفرين پسرم! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني مي شوي و با حرفهايت ديگران را مي رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها مي گذارند. تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هـزاران بـار عذرخواهـي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب کند. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:49 pm | |
| سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار مي کردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود. او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد. پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟ دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد. او را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟! پسرک فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند! | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:49 pm | |
| فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات با پايتخت فرستاده شدند. فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟ سردار پاسخ داد: اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسيد: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلکه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد: آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟ دقت کردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهي، من به هيچ چيزي توجه نکردم. سردار با تعجب پرسيد: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه مي کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند! | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:49 pm | |
| دختري ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولي هرگز نمي توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث مي کردند. عاقبت يک روز دختر نزد داروسازي که دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکي به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجوني به دختر داد و گفت که هر روز مقداري از آن را در غذاي مادر شوهر بريزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسي به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداري از آن را در غـذاي مادر شوهـر مي ريخت و با مهرباني به او مي داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاي دکتر عزيز، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمي خواهد که بميرد، خواهش مي کنم داروي ديگري به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندي زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجوني که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:50 pm | |
| روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم. فرشته گفت: اين سه امتياز. مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم. فرشته گفت: اين هم يک امتياز. مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم. فرشته گفت: اين هم دو امتياز. مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند. فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد! | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:10 pm | |
| خدا مشتي خاک برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در او دميد. و ليلي پيش از آنکه با خبر شود، عاشق شد. سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق مي شود. ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان. خدا گفت: به دنيايتان مي آورم تا عاشق شويد. آزمونتان تنها همين است: عشق. و هر که عاشق تر آمد، نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر. عشق، کمند من است. کمندي که شما را پيش من مي آورد. کمندم را بگيريد. و ليلي کمند خدا را گرفت. خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو کنيد. و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد. خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتي خاک را بدل به نور مي کند. و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:11 pm | |
| ليلي زير درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گلها انار شد، داغ داغ. هر اناري هزارتا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، دانه ها توي انار جا نمي شدند. انار کوچک بود. دانه ها ترکيدند. انار ترک برداشت. خون انار روي دست ليلي چکيد. ليلي انار ترک خورده را از شاخه چيد. مجنون به ليلي اش رسيد. خدا گفت: راز رسيدن فقط همين بود. کافي است انار دلت ترک بخورد. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:12 pm | |
| ليلي گفت: موهايم مشکي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توي حلقه هاي موي من است. نمي خواهي دلت را آزاد کني؟ نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟ مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم، گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم. دلم را هم. ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين، نمي خواهي عکست را توي جام عسل ببيني؟ شيريني ليلي را؟ مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ. تلخي مجنون را تاب مي آوري؟ ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است. خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند. نمي خواهي خرما بچيني؟ مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم. ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي که مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر. مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد. ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربي ست. بي سوار و بي افسار. عنانش را خدا بريده، اين اسب را با خودت مي بري؟ مجنون هيچ نگفت. ليلي که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن. ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:12 pm | |
| خدا به شيطان گفت: ليلي را سجده کن. شيطان غرور داشت، سجده نکرد. گفت: من از آتشم و ليلي گل است. خدا گفت: سجده کن، زيرا که من چنين مي خواهم. شيطان سجده نکرد. سرکشي کرد و رانده شد؛ و کينه ليلي را به دل گرفت. شيطان قسم خورد که ليلي را بي آبرو کند و تا واپسين روز حيات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد. اما گفت: نمي تواني، هرگز نمي تواني. ليلي دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من. گمراهي اش را نمي تواني حتي تا واپسين روز حيات. شيطان مي داند ليلي همان است که از فرشته بالاتر مي رود. و مي کوشد بال ليلي را زخمي کند. عمريست شيطان گرداگرد ليلي مي گردد. دستهايش پر از حقارت و وسوسه است. او بدنامي ليلي را مي خواهد. بهانه بودنش تنها همين است. مي خواهد قصه ليلي را به بي راهه کشد. نام ليلي، رنج شيطان است. شيطان از انتشار ليلي مي ترسد. ليلي عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:12 pm | |
| خدا گفت: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من. ماجرايي که بايد بسازيش. شيطان گفت: تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد. آنان که حرف شيطان را باور کردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد. مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد. خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن. شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش. خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن. شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود. خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن. شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک. خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست. شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دم دست. و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي. ليلي هاي نزديک لحظه اي. خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر. ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود. مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد. | |
|
| |
| داستانهای کوتاه | |
|