| داستانهای کوتاه | |
|
+11ستاره عباسی mehrnoosh زیبا beigi حمیده ناصری پروانه منفرد ashk ریحانه صبوری فرهاد رمضانی admin Sarvenaz 15 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:23 pm | |
| در آن وقـتها، جویباری از صدا های گوشـنواز از هـرکنج و کنار آن عمارت بزرگ بگوش میرسـید. سـالمندان زیر سـایهء درخت یا چَـیله های تاک می غـنودند، جوانهای خانواده در چمن سـبز مخملین والیبال می کردند، کودکان گاز میخوردند، دخـترهای جوان ودم بخـت گاهی ریسـمان بازی میکردند و گاهی از آسـمان و ریسـمان حرف میزدند.
قـرقـر چایجوش کوچک حلبی گل آغا را بخود بر میگرداند. چایجوش را دم میکند و بی میل و بی کیف یکی دو پیاله برایش می ریزد.
شـام فرا میرسـد، مدتی بود که برق هم نمی آمد و شهـر در تاریکی مطلق غرق میبود. از چندی به آن طرف ملای مسـجد کوچه هم از ترس، خیلی آهـسـته اذان میداد و گل آغا از روی تاریک و روشـن هوا یا رجوع به سـاعتش بر جانماز می ایسـتاد و خونین دل و گیچ عبادت را به پایان میبرد. هـنگام دعای آخر، عوض طلب مغفـرت و سـلامتی ایمان میگفـت: ــ خدایا! تنهایی به تو می زیبد، شـکر که تـُره دارم و بیخی بیکس و تنها نیسـتم. اما آرام نمیگرفـت و خطاب به مسـافرانش می زارید: ــ از مه دور اسـتین، از بلا های زمین و آسـمان دور باشـین!
چند سـال پیش وقـتیکه نخسـتین نواسـهء شـان « حامد» به دنیا آمد برای او و بی بی، جهان رنگ دیگری گرفـت. بی بی در بیان محبتش نسـبت به او میگفـت: اولاد بادام اسـت و نواسـه مغز بادام!
گل آغا گازکی قـیمتی برای نواسـه اش می خرد و آنرا در اتاق نشیـمن شـان میگذارد تا از طرف روز پهلوی خودشـان باشـد و دقـیقه ای تنها نماند. بدینگونه گل آغا چوشـک دادن، گهواره جنباندن و حتی پنهانی آللو خواندن را یاد می گیرد و پیرانه سـرپرسـتاری میکند.
یک ونیم سـال بعـد تر خواهـر حامد « ثریا» به دنیا می آید و در مردمکهای دیدهء گل آغا و بی بی جان جا می گیرد. هـمینکه به راه رفـتن شـروع می کند بنا به طبیعت معصوم و مظلوم دخترانه، برعکس حامد که سـخت شـوخ و شـیطان بود، نرمخو و بی آزار بار می آید و مانند چوچه گربه ای خُر خُر کنان سـرش را به پر و پاچهء پدر کلان و مادر کلانش میمالد.
ثریا گاه و بیگاه از کلک گل آغا و بی بی جانش میگرفـت و آنها را نرمک نرمک به طواف چوکی ها، درختها و حتی گدی هایش میبرد و وانمود میکرد که این اوسـت که به موسـفـید ها طریق راه رفـتن می آموزد. ثریا دسـت آنها را نیز سـبک میکرد. گاهی پیاله های خالی چای شـانرا به چایخانه میبرد، باری با لکنت زبان برای آنها آواز میخواند و گاهی هم پرانه سـان میده میده! میرقصید. هـنگام خفـتن و قـتیکه خواب بر او غلبه میکرد بدون صلا در آغوش گرم یکی فرو میرفـت و گربه وار نفـس میکشـید.
بلوای جاری، مملکت را از بیخ میلـرزاند و چوچ و پوچ گل آغا نیز از آن زلزهء مدهـش برکنار نمی مانند. اوباش های کوچه هم تحت تأثیر و ترغیب حکومت بر دوشـصت پا می شـوند تا در فرصتی مناسـب بر جان و مال مردم با آبرو بتازند.
جوانهای خانواده اعم از دختر و پسـر با اصرار و ابرام، پدر شـانرا زیر فـشـار می گیرند که به تقـلید از هـمسـایهء شـان که در کالیفورنیا رسـتوران باز کرده بود ملک و مالش را بفـروشـد و راهـیی امریکا شـود. ولی گل آغا میگفـت که از او شـرابفـروشی پوره نیسـت و در آخر عمر نمی خواهـد که شـیشـهء تقوایش درز بـردارد و به کار های دون شـأنش دسـت بیازد. بنابر آن فـرزندانش که می بینند پدرشـان هـر دوپا را دریک کفـش کرده و هرگز کابل را ترک نخواهد کرد؛ خود در تدارک عـزیمت از کشـور می برایند و دل از خانه و لانه می کنند.
شـبی کلانترین پسـر شـان کبیر آرام آرام به پدر و مادرش حالی میکند که دیگر تحمل زندگی دراین شـهر را ندارد و میترسـد که روزی دیر شـود و او نتواند جان هـمسـر و کودکانش را نجات دهـــد.
گل آغا در میماند که چه بگوید. زبانش می خشـکد و عقـلـش از کار میماند. بالاخـره با گلوی پر و گرفـته میگوید: هـرچه خیر تان باشـه، خدا پـشـت و پناه تان!
اما چشـمهای مادرش سـیاهی میروند و جا به جا بیهوش می شـود. فوراً به شـفاخانه، در بخش بیماری های قلبی بسـترش میکنند.
جنگ نه تنها خانوده ها را تجزیه میکند بلکه ظریفـترین پیوند های عاطفی را پاره میکند و هر آدم را در لاک و محفظهء کوچکی میراند که جز جان و بقای خودش به دیگری نیندیشـد. به این ترتیب آن مثل های معـروف مصداق تمام و کمال میابنـد: « آب تا گلو بچه زیر پای! » ویا « واگور تنها گور! » | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:23 pm | |
| گل آغا، هـمسـرش را به شـکیبایی فرا میخواند و عتاب آمیز میگوید: ناشـکری گناه داره،توکل به خدا کو!
و بی بی می موید*: دگه دلم از خودم نیسـت، دنبهء سـرچراغ اسـتم! و درسـاعت تنهایی گهوارهء خالی را آرام آرام می جنباند و زیر لب زمزمه میکند:
آللوی ابریشـم بند و بارت مه میشـم
برایی سـر بازار خریدارت مه میشـم
دیگر بی بی تقـریباً از گپ میماند و در خود می پـژمرد، گفتی منجمد شـده اسـت. باز دنیا می چرخـد و پائیز و بهار می آید. جوانی رعـنا ودرس خوانده به خواسـتگاری عادله دختر دم بخـتِ خانواده می آید. او را به شـرطی به دامادی قـبول میکنند که خانه داماد شـود و عادله را از آنها دور نکند.
بعـد از نُـه ماه، نـُه روز، نُـه سـاعت، نُـه دقیقه و نُـه ثانیه خدا به عادله و شـوهـرش، دختری ارزانی میکند که نامش را « یلدا» میگذراند. خانه رنگ و رونق می گیرد و غرق در سـاز و سـرود می شـود. سـال دیگر « بهـشـته » می آید و به دنبالـش محافل شـب شـش، نام مانی، سـرشـویان، چله گریز و سـالگره.
جنگ اوجی تازه می یابد و خواب و خوراک را بر مردم حرام میکند. راکتی برخانهء هـمسـایه اصابت میکند و جمعی را به خاک و خون می غلـتاند. راکتهای کور و گلوه های بینا و نابینا تمام سـرها را در گود شـانه ها دفن میکنند. شـهر بلاخیز، بی بلاگردان و بی حفاظ میماند و عادله و شـوهـرش را ناگزیر می سـازد که از موسـفـید ها دعای خیر بگیرند و رهـسـپار دیار غربت شـوند.
سـپس خانه تقـریباً خالی می شـود، بی بی میماند، گل آغا و نادر جوانترین پسـر شـان. گهوارهء خالی نادر را زنهار میدهـد: حیف اسـت که دراین روزهای دشـوار، عروس دیگری به خانه نیاید و او همان ناهـید خودت نباشـد.
تو که سـالها ناهـید را سـتاره وار در محراق و محراب آرمانهایت می جُسـتی اکنون دم غـنیمت دان و او را بخانه بیاور تا باز گهواره بجنبد.
دیگر بار، دنگ و دهل و رقص و قرص درخانه طنین می اندازد و چند ماه بعـد زید می آید. ــ کودک شـرینی که بینی گکی چون سـنجد و گوشـک هایی چون شـیر پیره داشـت. از همان بدو امر از چشـمهای مهره مانند و شـیطنت بارش زیـرکی غـیر عادی می تراوید. چهار ماه زودتر از دیگر کودکان به راه رفـتن و شـش ماه زودتر به حرف زدن شـروع میکند. بی پرسـان، آن گهوارهء خالی را از خود میکند و بی بی وبابا را مجبور میکند که گازش بدهـند. آن گاه خودش برای خودش آللو را میخواند و سـالمند ها را می خنداند.
دیگر مرگِ بی هـنگام، از شـاهرگ گردن مردم نیز نزدیکتر می آید و بی بی و گل آغا در میمانند که از ناهـید و نادر و زید چگونه محافـظت کنند. سـر انجام دندان برجگر می گیرند و از عروس و پسـر شـان تمنا میکنند که تا دیر نشـده به جای امنی بروند. ناگزیر آنها هم می کوچـند و باز گهواره خالی میماند.
در یک روز ابری پائیزی که باران دانه دانه می بارید، بی بی عادتاً بعـد از نماز پیشـین کنار گهواره میخوابد و دیگر هرگز بیدار نمیشـود. اولاد ها از آن دور به پدر شـان می نویسـند که کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.
گل آغا آن نامهء پاسـخ طلب را که از امریکا آمده بود ته و بالا میکند و در جواب می نویسـد:
عـزیزانم خدا پشـت و پناه تان باد! با کابل نفـس میکشـم، این شـهر گهواره وگور من اسـت. من همین جا میمانم و همین جا می میرم
یون شـاپینگ 29 مارچ 2003 | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:24 pm | |
| فرزانگی پیری
توکای پیری تکه نانی پیدا کرد ، آن را برداشت و به پرواز در آمد . پرندگان جوان این را که دیدند ، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند . وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند ، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد: - ((وقتی کسی پیر می شود ، زندگی را طور دیگری می بیند : غذایم را از دست دادم ؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم . اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم ، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم ؛ پیروز این جنگ ، منفور می شد و دیگران خود را آماده می کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می انباشت و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند. فرزانگی پیری همین است : آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.)) | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:25 pm | |
| دو کوزه
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. " مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند. مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ " | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:26 pm | |
| راما کریشنا تعریف می کند که مردی می خواست از رودی بگذرد که استاد بیبهی شانا نزدیک شد ، نامی را بر روی کاغذ نوشت و آن را بر پشت مرد چسباند و گفت : (( نگران نباش . ایمان تو کمکت می کند تا بر آب راه بروی . اما هر لحظه ایمانت را از دست بدهی ، غرق خواهی شد .)) مرد به بیبهی شانا اعتماد کرد و پایش را بر آب گذاشت و به راحتی پیش رفت . اما ناگهان هوس کرد ببیند که استاد بر کاغذی که به پشت او چسبانده چه نوشته است . آن را برداشت و خواند : (( ایزد راما ، به این مرد کمک کن تا از رود بگذرد.)) مرد فکر کرد : همین ؟ این ایزد راما اصلا کی هست ؟ در همان لحظه ، شک در ذهنش جای گرفت ، در آب فرو رفت و غرق شد. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:29 pm | |
| نوشته روی ديوار مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد! | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:29 pm | |
| يک اگر با يک برابر بود... معلم پاي تخته داد مي زد،صورتش از خشم گلگون بودو دستانش به زير پوششي از گرد پنهان بودولي آخر كلاسي ها لواشك بين خود تقسيم مي كردندوان يكي در گوشه اي ديگر "جوانان" را ورق مي زدبراي اينكه بي خود هاي و هو مي كرد و با آن شور بي پايانتساوي هاي جبري را نشان مي داد با خطي خوانا به روي تخته اي كز ظلمتي تاريك غمگين بودتساوي را چنين نوشت : يك با يك برابر است. از ميان جمع شاگردان يكي برخاست، هميشه يك نفر بايد به پا خيزد... به آرامي سخن سر داد: تساوي، اشتباهي فاحش و محض استنگاه بچه ها ناگه به يك سو خيره گشت ومعلم مات برجا ماندو او پرسيد اگر يك فرد انسان، واحد يك بودآيا باز يك با يك برابر بود؟سكوت مدهشي بود و سوالي سخت. معلم خشمگين فرياد زد آري برابر بود. و او با پوزخندي گفت: اگر يك فرد انسان واحد يك بودآنكه زور و زر به دامن داشت بالا بود آنكهقلبي پاك و دستي فاقد زر داشت پايين بود؟اگر يك فرد انسان، واحد يك بودآنكه صورت نقره گون، چون قرص مه مي داشت بالا بودوان سيه چرده كه ميناليد پايين بود؟اگر يك فرد انسان، واحد يك بوداين تساوي زير و رو مي شدحال مي پرسم يك اگر با يك برابر بود نان و مال مفتخواران از كجا آماده مي گرديد؟يا چه كس ديوار چين ها را بنا مي كرد؟يك اگر با يك برابر بودپس كه پشتش زير بار فقر خم مي شد؟يا كه زير ضربت شلاق له مي گشت؟يك اگر با يك برابر بودپس چه كس آزادگان را در قفس مي كرد؟معلم ناله آسا گفت: بچه ها در جزوه هاي خويش بنويسيد: يك با يك برابر نيست... | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:30 pm | |
| شكلات با يك شكلات شروع شد. من يك شكلات گذاشتم كف دستش. او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا كردم. سرش را بالا كرد. ديد كه مرا مي شناسد. خنديدم. گفت: «دوستيم؟» گفتم: «دوست دوست» گفت: «تا كجا؟» گفتم: «دوستي كه تا ندارد» گفت: «تا مرگ؟» خنديدم و گفتم: «من كه گفتم تا ندارد» گفت: «باشد، تا پس از مرگ» گفتم: «نه، نه، گفتم كه تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود، يعني زندگي پس از .... باز هم با هم دوستيم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم.» خنديدم و گفتم: «تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار. اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا. اما من اصلأ تا نمي گذارم» نگاهم كرد. نگاهش كردم. باور نمي كرد. مي دانستم. او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمي فهميد. گفت: «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم». گفتم: «باشد. تو بگذار.» گفت: «شكلات. هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من، باشد؟» گفتم: «باشد»هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش، او هم يك شكلات توي دست من. باز همديگر را نگاه مي كرديم. يعني كه دوستيم. دوست دوست. من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم. مي گفت: «شكمو! تو دوست شكمويي هستي» و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ. مي گفتم «بخورش» مي گفت: «تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماندصندوقش پر از شكلات شده بود. هيچ كدامش را نمي خورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم: «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت: «مواظبشان هستم» مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه;" دوستهستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم: «نه، نه، تا ندارد. دوستي كه تا ندارد يك سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شكلات ها را خورده ام. او همه شكلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظي كند. مي خواهد برود آن دور دورها. مي گويد «مي روم، اما زود برمي گردم». من مي دانم، مي رود و بر نمي گردد. يادش رفت به من شكلات بدهد. من يادم نرفت. يك شكلات گذاشتم كف دستش. گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش: «اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت». يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش. هر دو را خورد. خنديدم. مي دانستم دوستي من «تا» ندارد. مثل هميشه. خوب شد همه شكلات هايم را خوردم. اما او هيچ كدامشان را نخورد. حالا با يك صندوق پر از شكلاتنخورده چه خواهد كرد؟ | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:33 pm | |
| بهشت و جهنم مردي در عالم رويا فرشته اي ديد که در يک دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و در جاده اي روشن و تاريک راه مي رفت. مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد: اين مشعل و سطل آب را کجا مي بري؟ فرشته جواب داد: مي خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببينم چه کسي واقعا خدا را دوست دارد! | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:33 pm | |
| نابینا و ماه نابينا به ماه گفت: دوستت دارم . ــ ماه گفت: چه طوري؟ تو که نمي بيني . ــ نابينا گفت: چون نمي بينمت دوستت دارم . ــ ماه گفت: چرا؟ ــ نابينا گفت: اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم ولي حالا که نمي بينمت عاشق خودت هستم. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:34 pm | |
| حکمت خدا تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید. كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم" | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:34 pm | |
| فقر روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم! | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:35 pm | |
| عقاب مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:35 pm | |
| فقر روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم! | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:36 pm | |
| فقط براي چند لحظه خودتونو اونجا ببينيد.. چند سال پيش در جريان بازي هاي پارالمپيك (المپيك معلولين) در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه اين 9 نفر افرادي بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهني و جسمي مي خوانيم. آنها با شنيدن صداي تپانچه حركت كردند. بديهي است كه آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند و حتي نمي توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان مي كوشيد تا مسير مسابقه را طي كرده و برنده مدال پارالمپيك شود ناگهان در بين راه مچ پاي يكي از شركت كنندگان پيچ خورد . اين دختر يكي دو تا غلت روي زمين خورد و به گريه افتاد. هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند ، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند يكي از آنها كه مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگي شديد جسمي و رواني) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت : اين دردت رو تسكين ميده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوي هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه براي آنها كف زدند. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:36 pm | |
| گل سرخي براي محبوبم جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند. "جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد. اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود. زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد. او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:36 pm | |
| مردی که فقط می خواست بگوید سیب می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرددلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:37 pm | |
| آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!
اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.
اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.
نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد حرومزاده” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.
ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!
ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!
به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!
ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!
من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!
اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟
از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!
من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!
اداورد حرومزاده با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!
من: چی شده؟
فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!
من: بگو
فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!
من: چه کاری؟
فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3.
من: خوب!
فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده. بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.
من: خوب من چیکار کنم؟
فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هردلیلی نوشته به دستت نرسه!
من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!
من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟
فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!
من: نگران نباش!
صدای ناهنجار ادوارد حرومزاده رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.
چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم! | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:37 pm | |
| عروسك پشت پرده صادق هدايت
تعطيل تابستان شروع شده بود. در دالان ليسه پسرانه لوهاور شاگردان شبان هروزي چمدان بدست، سوت زنان و شادي كنان از مدرسه خارج مي شدند . فقط مهرداد كلاه ش را بدست گرفته و مانند تاجري كه كشتيش غرق شده باشد بحالت غمزده بالاي سر چمدانش ايستاده بود . ناظم مدرسه با سر كچل ، شكم پيش آمده باو نزديك شد و گفت: - شما هم مي رويد ؟ مهرداد تا گوشهايش سرخ شد و سرش را پائين انداخت ، ناظم دوباره گفت: - ما خيلي متأسفيم كه سال ديگر شما در مدرسة ما نيستيد . حقيقتًا از حيث اخلاق و رفتار شما سرمشق شاگردان ما بوديد ، ولي از من بشما نصيحت ، كمتر خجالت بكشيد ، كمي جرئت داشته باشيد ، براي جواني مثل شما عيب است . در زندگي بايد جرئت داشت ! مهرداد بجاي جواب گفت : - منهم متأسفم كه مدرسة شما را ترك ميكنم ! ناظم خنديد ، زد روي شانه اش ، خدا نگهداري كرد ، دست او را فشار داد و دور شد . دربان مدرسه چمدان گذاشت . مهرداد هم باو انعام « تاكسي » مهرداد را برداشت و تا آخر خيابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در داد و از هم خداحافظي كردند. نه ماه بود كه مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تكميل زبان فرانسه بود . روزيكه در پاريس از رفقايش جدا شد مثل گوسفندي كه بزحمت از ميان گله جدا بكنند ، مطيع و پخته بطرف لوهاور روانه گرديد . طرز رفتار و اخلاق او در مدرسه طرف تمجيد ناظم و مدير مدرسه شد . فرمانبردار ، افتاده و س اكت ، در كار و درس دقيق و موافق نظامنامة مدرسه رفتار ميكرد . ولي پيوسته غمگين و افسرده بود . بجز اداي تكاليف و حفظ كردن دروس و جان كندن چيز ديگري را نميدانست . بنظر ميآمد كه او بدنيا آمده بود براي درس حاضر كردن ، و فكرش از محيط درس و كتاب هاي مدرسه ##### ن مي كرد . قيافة او معمولي، رنگ زرد، قد بلند، لاغر، چشمهاي گرد بي حالت ، مژه هاي سياه، بيني كوتاه و ريش كوسه داشت كه سه روز يكمرتبه ميتراشيد . زندگي منظم و چاپي مدرسه ، خوراك چاپي ، دروس چاپي ، خواب چاپي و بيدار شده چاپي روح او را چاپي بار آورده بود . فقط گاهي مهرداد ميان ديوارهاي بلند و دودزدة مدرسه و شاگرداني كه افكارش با آنها جور نميآمد ، زباني كه درست نم ي فهيمد ، اخلاق و عاداتي كه به آن آشنائي نداشت ، خوراكهاي جور ديگر ، حس تنهائي و محرومي مينمود، مثل احساسي كه يكنفر زنداني بكند . روزهاي يكشنبه هم كه چند ساعت اجازه مي گرفت و بگردش ميرفت ، چون از تآتر و سينما خوشش ن ميآمد، در باغ عمومي جلو بلديه ساعتهاي دراز روي نيمكت مي نشست ، دخترها و مردم را كه در آمد و شد بودند، زنها را كه چيز ميبافتند سياحت مي كرد و گنجشكها و كبوترهاي چاهي را كه آزاد روي چمن ميخراميدند تماشا ميكرد . گاهي هم بتقليد ديگران يك تكه نان با خودش ميبرد ، ريز مي كرد و جلو گنجشكها ميريخت و يا اينكه كنار دريا بالاي تپه اي كه مشرف به فارها بود م ينشست ، به امواج آب و دورنماي شهر تماشا ميكرد – چون شنيده بود لامارتين هم كنار درياچة بورژه همين كار ر ا ميكرده . و اگر هوا بد بود در يك كافه درسهاي خودش را از برميكرد . و از بسكه گوشت تلخ بود دوست و هم مشرب نداشت و ايراني ديگر را هم نميشناخت كه با او معاشرت بكند. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:38 pm | |
| مهرداد از آن پسرهاي چشم و گوش بسته بود كه در ايران ميان خانواد ه اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم اسم زن را كه مي شنيد از پيشاني تا لاله هاي گوشش سرخ ميشد . شاگردان فرانسوي او را مسخره ميكردند و زماني كه از زن ، از رقص ، از تفريح ، از ورزش ، از عشقبازي خودشان نقل ميكردند، مهرداد هميشه از لحاظ احترام حرفهاي آنها را تصديق ميكرد ، بدون اينكه بتواند از وقا يع زندگي خودش بسرگذشتهاي عاشقانه آنها چيزي بيفزايد ، چون او بچه ننه ، ترسو ، غمناك و افسرده بار آمده بود ، تاكنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصايح هزار سال پيش انباشته بودند . و بعد هم براي اينكه پسرشان از را ه درنرود ، دخترعمويش درخشنده را براي او نامزد كرده بودند و شيرينيش را خورده بودند – و اين را آخرين مرحله فداكاري و منت بزرگي ميدانستند كه بسر پسرشان گذاشته بودند و بقول خودشان يك پسر عفيف و چشم و دل پاك و مجسمه اخلاق پرورانيده بودند كه بدرد دوهزار سال پيش ميخورد . مهرداد بيست و چهار سالش بود ولي هنوز به اندازة يك بچة چهارده ساله فرنگي جسارت ، تجربه ، تربيت ، زرنگي و شجاعت در زندگي نداشت . هميشه غمناك و گرفته بود مثل اينكه منتظر بماند كي روضه خوان بالاي منبر برود و او گريه بكند. تنها يادگار عشقي او منحصر ميش د بروزي كه از تهران حركت ميكرد و درخشنده با چشم اشك آلود بمشايعت او آمده بود . ولي مهرداد لغتي پيدا نكرد كه باو دلداري بدهد . يعني خجالت مانع شد – هر چند او با دختر عمويش در يك خانه بزرگ شده و در بچگي همبازي يكديگر بودند ، تا زمانيكه كشتي كراسين از بندر پهلوي جدا شد ، آب دريا را شكافت و ساحل ايران سبز و نمناك ، آهسته پشت مه و تاريكي ناپديد گرديد هنوز بياد درخشنده بود. چند ماه اول هم در فرنگ اغلب او را بياد ميآورد ولي بعد ك مكم درخشنده را فراموش كرد . در مدت تحصيل مهرداد ، چندين تعطيل در مدرسه شد ، ولي تمام ا ين تعطيل ها را او در مدرسه ماند و مشغول خواندن درسهايش بود ، و هميشه بخودش وعده ميداد كه تلافي آنرا براي سه ماه تعطيل تابستان در بياورد ، حالا كه با رضايتنامة بلند بالا از مدرسه خارج شد و در خيابان آناتول فرانس به هيكل دود زده مدرسه آخرين نگاه را كرد و پيش خودش از آن خداحافظي كرد ، يكسر رفت در پانسيوني كه قب ً لا ديده بود . يك اطاق گرفت و همان شب اول از بسكه سرگذشتهاي عاشقانه و كيفهاي همشاگرديهايش را از تعريف گران تاورن ، كازينو ، دانسينگ روايال 1و غيره شنيده بود ، در همان شب هفتصد فرانك پس انداز خودش را با ه زار و هشت صد فرانك ماهيانه اش را در كيف بغلش گذاشت و تصميم گرفت كه براي اولين بار به كازينو برود . سر شب ريشش را تراشيد ، شامش را خورد و پيش از اينكه به كازينو برود، چون هنوز زود بود بقصد گردش بسوي كوچه پاريس رفت كه كوچه پرجمعيت و شلوغ لوهاور بود و به بندر منتهي ميشد . مهرداد آهسته راه ميرفت و از روي تفنن اطراف خودش را نگاه ميكرد ، پشت شيشه مغازه ها را دقت ميكرد . او پول داشت ، آزاد بود ، سه ماه وقت در پيش داشت و امشب هم ميخواست ازين آزادي خودش استفاده بكند و به كازينو برود . اين بناي قشنگي كه آنقدر از جلوي آن گذشته بود و هيچوقت جرئت نميكرد كه در آن داخل بشود ، حالا امشب بآنجا خواهد رفت و شايد ، كي ميداند چند دختر هم عاشق دلخسته چشم و ابروي سياه او بشوند ! همينطور كه با تفنن ميگذشت ، پشت شيشة مغازه بزرگي ايستاد و نگاه كرد . چشمش افتاد به مجسمة زني با موي بور ك ه سرش را كج گرفته بود و لبخند مي زد . مژه هاي بلند ، چشمهاي درشت ، گلوي سفيد داشت و يك دستش را بكمرش زده بود ، لباس مغز پسته اي او زير پرتو كبود رنگ نورافكن اين مجسمه را بطرز غريبي در نظر او جلوه داد . بطوريكه بي اختيار ايستاد ، خشكش زد و مات و مبهوت به ب حر آن رفت . اين مجسمه نبود ، يك زن ، نه بهتر از زن يك فرشته بود كه باو لبخند مي زد . آن چشمهاي كبود تيره ، لبخند نجيب دلربا، لبخندي كه تصورش را نميتوانست بكند ، اندام باريك ظريف و متناسب ، همه آنها مافوق مظهر عشق و فكر و زيبائي او بود . باضافه اين دختر با او حرف نميزد ، مجبور نبود با او بحيله و دروغ اظهار عشق و علاقه بكند ، مجبور نبود برايش دوندگي بكند ، حسادت بورزد ، هميشه خاموش ، هميشه به يك حالت قشنگ ، منتهاي فكر و آمال او را مجسم مي كرد . نه خوراك ميخواست و نه پوشاك، نه بهانه ميگرفت و نه ناخوش ميشد و نه خرج داشت . هميشه راضي ، هميشه خندان ، ولي از همه اينها مهمتر اين بود كه حرف نميزد ، اظهار عقيده نميكرد و ترسي نداشت كه اخلاقشان با هم جور نيايد .صورتي كه 1 Grand Tavern, Casino , Dancing Royal. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:38 pm | |
| هيچوقت چين نميخورد . متغير نميشد . شكمش بالا نميآيد ، از تركيب نميافتاد . آنوقت سرد هم بود . همة اين افكار از نظرش گذشت . آيا ميتوانست ، آيا ممكن بود آنرا بدست بياورد ، ببويد ، بليسد ، عطري كه دوست داشت به آن بزند ، و ديگر از اين زن خجالت هم نميكشيد . چون هيچوقت او را لو نميداد و پهلويش رو در بايستي هم نداشت و ، او هميشه همان مهرداد عفيف و چشم و دل پاك ميماند. اما اين مجسمه را كجا بگذارد؟ نه، هيچكدام از زنهائي كه تاكنون ديده بود بپاي اين مجسمه نميرسيدند . آيا ممكن بود بپاي آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او بطرز غريبي اين مجسمه را با يك روح غير طبيعي بنظر او جان داده بود . همة اين خطها ، رنگها و تناسبي كه او از ز يبائي ميتوانست فرض بكند اين مجسمه به بهترين طرز برايش مجسم ميكرد . و چيزيكه بيشتر باعث تعجب او شد اين بود كه صورت آن رويهمرفته بي شباهت بيك حالتهاي مخصوص صورت درخشنده نبود . فقط چشمهاي او ميشي بود در صورتيكه مجسمه بور بود . اما درخشنده هميشه پژمرده و غمناك بود ، در صورتيكه لبخند اين مجسمه توليد شادي م يكرد و هزار جور احساسات براي مهرداد برم يانگيخت . يك ورقه مقوائي پائين پاي مجسمه گذاشته بودند ، رويش نوشته بود 350 فرانك . آيا ممكن بود اين مجسمه را به سيصد و پنجاه فرانك به او بدهند؟ او حاضر بود هر چه دارد بده د، لباسهايش را هم بصاحب مغازه بدهد و اين مجسمه مال او بشود ، مدتي خيره نگاه كرد ، ناگهان اين فكر برايش آمد كه ممكن است او را مسخره بكنند . ولي نميتوانست ازين تماشا دل بكند، دست خودش نبود ، از خيال رفتن به كازينو بكلي چشم پوشيده و به نظرش آمد كه بدون اين مجسمه زندگي او بيهوده بود و تنها اين مجسمه نتيجه زندگي او را تجسم ميداد. اگر اين مجسمه مال او بود ، اگر اين مجسمه مال او بود ، اگر هميشه مي توانست به آن نگاه بكند ! يكمرتبه ملتفت شد كه پشت شيشه همه اش لباس زنانه گذاشته بودند و ايستادن او در آنجا چندان تناس ب نداشت ، و پيش خودش گمان كرد همه مردم متوجه او هستند ، ولي جرئت نميكرد كه وارد مغازه بشود و معامله را قطع بكند . اگر ممكن بود كسي مخفيانه ميآمد و اين مجسمه را باو مي فروخت و پولش را از او مي گرفت تا مجبور نمي شد كه جلو چشم مردم اينكار را بكند ، آنوقت دسته اي آن شخص را مي بوسيد و تا زنده بود خودش را رهين منت او ميدانست . از پشت شيشه دقت كرد ، در مغازه دو نفر زن با هم حرف مي زدند و يكي از آنها او را با دستش نشان داد . تمام صورت خودش را آهسته « مغازه سيگران نمرة 102 » : مهرداد مثل شله سرخ شد بالاي ، مغازه را نگاه كرد ديد نوشته كنار كشيد ، چند قدم دور شد . بدون اراده راه افتاد، قلبش مي تپيد ، جلو خودش را درست ن ميديد . مجسمه با لبخند افسونگرش از جلو او رد نيمشد و ميترسيد مبادا كسي پيشدستي بكند و آنرا بخرد . در تعجب بود چرا مردمان ديگر آنقدر بي اعتنا به اين مجسمه نگاه مي كردند . شايد براي اين بود كه او را گول بزنند، چون خودش ميدانست كه اين ميل طبيعي نيست ! يادش افتاد كه سرتاسر زندگي او در سايه و در تاريكي گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت . فقط از ناچاري ، از رودربايستي مادرش باو اظهار علاقه ميكرد . با زنهاي فرنگي هم ميدانست كه باين آساني نميتواند رابطه پيدا بكند ، چون از رقص، صحبت ، مجلس آرائي ، دوندگي ، پوشيدن لباس شيك ، چاپلوسي و همة كارهائي كه لازمة آن بود گريزان بود . بعلاوه خجالت مانع ميشد و جربزه اش را در خود نميديد . ولي اين مجسمه مثل چراغي بود كه سرتاسر زندگ ي او را روشن ميكرد – مثل همان چراغ كنار دريا كه آنقدر كنار آن نشسته بود و شبها نور قوسي شكل روي آب دريا ميانداخت . آيا او آنقدر ساده بود، آيا نميدانست كه اين ميل مخالف ميل عموم است و او را مسخره خواهند كرد؟ آيا نميدانست كه اين مجسمه از يكمشت مقوا و چيني و ر نگ و موي مصنوعي درست شده مانند يك عروسك كه بدست بچه ميدهند . نه ميتواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه صورتش تغيير ميكند؟ ولي همين صفات بود كه مهرداد را دلباختة آن مجسمه كرد . او از آدم زنده كه حرف بزند، كه تنش گرم باشد ، كه موافق يا مخالف ميل او رفتار بكند ، كه حسادتش را تحريك بكند ميترسيد و واهمه داشت. نه، اين مجسمه را براي زندگيش لازم داشت و نميتوانست ازين ببعد بدون آن كار بكند و بزندگي ادامه بدهد. آيا ممكن بود همة اينها را با سيصد و پنجاه فرانك بدست بياورد؟ | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:39 pm | |
| مهرداد از ميان مردم دستپاچه كه در آمدوشد بودند با فكر مغشوش ميگذشت ، بي آنكه كسي را در راه ببيند و يا متوجه چيزي بشود . مثل يك آدم مقوائي ، مثل مجسمة بي روح و بي اراده راه ميرفت، مثل آدمي كه شيطان روحش را تسخير كرده باشد . همينطور كه ميگذشت زني را ديد كه ر و دوشي سبز داشت و صورتش غرق بزك بود ، بي مقصد و اراده دنبال آن زن افتاد . او از كنار كليسا در كوچة سن ژاك پيچيد كه كوچه باريك و ترسناكي بود با ساختمانهاي دود زده ، و تاريك . آن زن در خانه اي داخل شد كه از پنجره باز آن آهنگ رقص فكس تروت كه در گرامافون ميزدند شنيده مي شد، كه فاصله بفاصله با آواز سوزناك انگليسي همان آهنگ را تكرار ميكرد . او مدتي ايستاد تا صفحه تمام شد ولي هيچ بكيفيت اين ساز نميتوانست پي ببرد . اين زن كي بود و چرا آنچا رفت ؟ چرادنبالش آمده بود ؟ دوباره براه افتاد . چراغهاي سرخ ميكده پست ، مردهاي قاچاق ، صورتهاي عجيب و غريب ، قهوه خانه هاي كوچك و مرمومز كه بفراخور اين اشخاص درست شده بود يكي بعد از ديگري از جلو چشمش مي گذشت . جلو بندر نسيم نمناك و خنكي مي وزيد كه آغشته به بوي پرك ، بوي قطران و روغن ماهي بود . چراغهاي رنگين ، سر ديركهاي آهنگ چشمك مي زدند . در ميان همهمه و جنجال كشتيهاي بزرگ و كوچك ، قايق و كرجي بادبان دار ، يكدسته كارگر ، دزد و پاچه ورماليده همه جور نمونه نژاد آدم ديده ميشد، از آن دزدهاي قهار كه سورمه را از چشم مي دزدند ، مهرداد بي اراده تكمه هاي كت خودش را انداخت و سين ه اش را صاف كرد . بعد با قدمهاي تندتر بطرف شوسة اتازوني رفت كه سدي از سمت جلو آن ساخته شده بود . كشتي بزرگي كنار دريا لنگر انداخته بود و چراغهاي آن رديف از دور روشن شده بود . ازين كشتيهائي كه مانند دنياهاي كوچك ، مثل شهر سيار آب دريا را ميشكافت و با خودش يكدسته مردمان با ر وحيه و قيافه و زبانهاي عجيب و غريب از ممالك دوردست ب ه بندر وارد ميكرد و بعد خرده خرده آنها جذب و هضم ميشدند . اين مردمان غريب ، اين زندگيهاي عجيب را يكي يكي از جلو چشمش مي گذرانيد ، صورت بزك كردة زنها را دقت ميكرد . آيا اينها بودند كه مردها را فريفته و ديوا نه خودشان كرده بودند؟ آيا اينها هر كدام مجسمه اي بمراتب پست تر از آن مجسمه پشت شيشة مغازه نبودند ؟ سرتاسر زندگي بنظرش ساختگي ، موهوم و بيهوده جلوه كرد . مثل اين بود كه درين ساعت او در مادة غليظ و چسبنده اي دست و پا ميزد و نميتوانست خودش را از دست آن برهاند . همه چيز بنظرش مسخره بود؛ همچنين آن پسر و دختر جواني كه دست بگردن جلو سد نشسته بودند ، بنظر او مسخره بودند. درسهائي كه خوانده بود ، آن هيگل دودزده مدرسه ، همة اينها به نظرش ساختگي ، من در آري و بازيچه آمد . براي مهرداد تنها يك حقيقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شيشة مغازه بود . ناگهان برگشت ، با گامهاي مرتب از ميان مردم گذشت و همين كه جلو مغازة سيگران رسيد ايستاد . دوباره نگاهي به مجسمه كرد ، سر جاي خودش بود ، مثل اينكه اولين بار در زندگيش تصميم گرفت . وارد مغازه شد . دختر خوشگلي با لباس سياه و پيشبند سفيد لبخند مصنوعي زد ، جلو آمد و گفت : - آقا چه فرمايشي داشتيد؟ مهرداد با دست پشت شيشه را نشان داد و گفت : - اين مجسمه را . - لباس مغز پسته اي را ميخواستيد ؟ ما رنگهاي ديگرش را هم داريم . اجازه بدهيد . دو دقيقه صبر بكنيد ، بفرمائيد الان كارگر ما ميپوشد به تنش ببينيد . لابد براي نامزد خودتان مي خواهيد همين رنگ مغزپست ه اي را خواسته بوديد ؟ | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:39 pm | |
| - ببخشيد ، مجسمه را ميخواستم. - مجسمه ! چطور مجسمه ؟ مقصودتان را نميفهمم. مهرداد ملتفت شد كه پرسش بي جائي كرده ولي خودش را از تنگ و تا نينداخت ، فورًا مثل اينكه باو الهام شد گفت : - بله ، م جسمه را همينطور كه هست با لباسش ، چون من خارجي هستم و مغازة خياطي دارم ، اين مجسمه را همينطور كه هست ميخواستم. - آه ! اين مشكلست ، بايد از صاحب مغازه بپرسم ، (رويش را كرد بطرف زن ديگري و گفت :) آهاي سوزان ، مسيولئون را صدا بزن . مهرداد بطرف مجسمه رفت ، مسيو لئون با ريش خاكستري ، قد كوتاه ، بدني چاق ، لباس مشكي و زنجير ساعت طلا بعد از مذاكره با آن دختر فروشنده بطرف مهرداد آمد و گفت : - آقا شما مجسمه را خواسته بوديد؟ چون همكار هستيم بشما همينطور با لباسش دو هزار و دويست فرانك ميدهم با تخفيف نهصد فرانك . چون براي خ ودمان اين مجسمه دو هزار و هفتصد و پنجاه فرانك تمام شده . لباسش هم سيصد و پنجاه فرانك ارزش دارد . ا ين قشنگترين مجسمه اي است كه از چيني خالص ساخته است . « روكرو » شده بشما تبريك ميگويم ، معلوم ميشود شما هم خبره هستيد . اين كار آرتيست معروف چون ما مي خواستيم م جسمه هائي بطرز جديد بياوريم اينست كه بضرر خودمان اين مجمسه را ميفروشيم ، ولي بدانيد بطور استثناء است، چون معمو ً لا اثاثيه مغازه را ما به مشتري نمي فروشيم و ضمنًا تذكر ميدهم كه مي توانيم آنرا در صندوقي براي شما ببنديم . مهرداد سرخ شده بود نمي دانست در مقابل نطق مفصل و مهربان صاحب مغازه چه بگويد . به عوض جواب دست كرد كيف بغلي خودش را درآورد ، دو اسكناس هزار فرانكي و يك پانصد فرانكي بدست صاحب مغازه داد و سيصد فرانك پس گرفت . آيا با سيصد فرانك مي توانست يكماه زندگي بكند؟ چه اهميتي داشت چون به منتها درجة آرزوي خودش رسيده بود ! پنج سال بعد ازين پيش آمد مهرداد با سه چمدان كه يكي از آنها خيلي بزرگ و مثل تابوت بود وارد تهران شد . ولي چيزي كه اسباب تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خيلي رسمي برخورد كرد و حتي سوغات هم براي او نياورد . روز سوم كه گذشت مادرش او ر ا صدا زد و باو سرزنش كرد . مخصوصًا گوشزد كرد در اين مدت شش سال درخشنده باميد او در خانه مانده است . و چندين خواستگار را رد كرده و بالاخره او مجبور است درخشنده را بگيرد . ا ما اين حرفها را مهرداد با خونسردي گوش كرد و آب پاكي را روي دست مادرش ريخت و جواب داد ، كه من عقيده ام برگشته و تصميم گرفته ام كه هرگز زناشوئي نكنم . مادرش متأثر شد و دانست كه پسرش همان مهرداد محجوب فرمان بردار پيش نيست . اين تغيير اخلاق را در اثر معاشرت با كفار و تزلزل در فكر و عقيدة او دانست . اما بعد هم هر چه در اخلاق، رفتار و روش او دق ت كردند چيزي كه خلاف اظهار او را ثابت بكند نديدند و نفهميدند كه بالاخره او در چه فرقه و خطي است . او همان مهرداد ترسو و افتاد ة قديم بود ، تنها طرز افكارش عوض شده بود ، و اگر چه چندين نفر مواظب رفتار او شدند ولي از مناسبات عاشقانه اش چيزي استنباط نكردند . اما چيزيكه اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنين كرد اين بود كه او در اطاق شخصي خودش پشت درگاه مجسمة زني را گذاشته بود كه لباس مغزپسته اي دربرداشت ، يك دستش را بكمرش زده بود و دست ديگرش به پهلويش افتاده بود و لبخند ميزد ، يك پردة قلمكار هم جلو آن آويزان بود، و ش بها، وقتيكه مهرداد بخانه برميگشت درها را مي بست ، صفحة گرامافون را ميگذاشت ، مشروب ميخورد و پرده را از جلو مجسمه عقب ميزد ، بعد ساعتهاي دراز روي نيمكت روبرو مي نشست و محو جمال او مي شد . گاهي كه شراب او را ميگرفت بلند ميشد، جلو ميرفت و روي زلفها و سينة آن را نوازش ميكرد . تمام زندگي عشقي او بهمين محدود ميشد و اين مجسمه برايش مظهر عشق ، شهوت و آرزو بود. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:40 pm | |
| پس از چندي خانواده اش و مخصوصًا درخشنده كه درين قسمت كنجكاو بود پي بردند كه سري درين مجسمه است . درخشنده به طعنه اسم ا ين مجسمه را عروسك پشت پرده گذاشته بود . مادر مهرداد براي امتحان چندين بار به او تكليف كرد كه مجسمه را بفروشد و يا لباسش را بجاي سوغات به درخشنده بدهد . ولي هميشه مهرداد خواهش او را رد ميكرد . از طرف ديگر درخشنده براي اينكه دل مهرداد را بدست بياورد، سليقه و ذوق او را ازين مجسمه دريافت . موي سرش را مثل مجسمه داد زدند و چين دادند ، لباس مغزپست ه اي بهمان شكل مجسمه دوخت، حتي مد كفش خودش را از روي مجسمه برداشت و روزها كه مهرداد از خانه ميرفت ، كار درخشنده اين بود كه ميآمد در اطاق مهرداد ، جلو آينه تقليد مجسمه را ميكرد . يكدستش را بكمرش ميزد، مثل مجسمه گ ردنش را كج ميگرفت و لبخند ميزد ، و مخصوصًا آن حالت چشمها ، حالت دلربا كه در عين حال بصورت انسان نگاه ميكرد و مثل اين بود كه در فضاي تهي نگاه ميكند، ميخواست اص ً لا روح اين مجسمه را تقليد بكند . شباهت كمي كه با مجسمه داشت اينكار را تا اندازه اي آسان كرد . درخشنده ساعتهاي دراز همة جزئيات تن خود را با مجسمه مقايسه ميكرد و كوشش مينمود كه خودش را بشكل و حالت او را درآورد و زماني كه مهرداد وارد خانه ميشد ، بشيوه هاي گوناگون و با زرنگي مخصوصي خودش را بمهرداد نشان ميداد . در ابتدا زحماتش بهدر ميرفت و مهرداد باو محل نم ي گذاشت . اين مسئله سبب شد كه بيشتر او را باين كار ترغيب و تهييج بكند و باين وسيله كم كم طرف توجه مهرداد شد . و جنگ دروني ، جنگ قلبي در او توليد گرديد . مهرداد فكر ميكرد از كدام يك دست بكشد؟ از انتظار و پافشاري دخترعمويش حس تحسين و كينه در دل او توليد شده بود . از يكطرف اين مجسمة سرد رنگ پاك شده با لباس رنگ پريده كه تجزية جواني و عشق ، و نمايندة بدبختي او بود و پنج سال بود كه با اين هيكل موهوم بيچاره احساسات و ميلهايش را گول زده بود ، از طرف ديگر دخترعمويش كه زجر كشيده، صبركرده ، خودش را مطابق ذوق و سليقة او درآورده بود، از كدام يك ميتوانست چشم بپوشد ؟ ولي حس كرد كه باين آساني نميتواند ازين مجسمه كه مظهر عشق او بود صرفنظر بكند . آيا وي يك زندگي بخصوص ، يك مكان و محل جداگانه در قلب او نداشت ؟ چقدر او را گول زده بود، چقدر با فكرش تفريح كرده بود، براي او خوشي ت وليد شده بود و در مخيلة او اين مجسمه نبود كه با يكمشت گل و موي مصنوعي درست شده باشد ، بلكه يك آدم زنده بود كه از آدمهاي زنده بيشتر براي او وجود حقيقي داشت . آيا ميتوانست آنرا روي خاكروبه بيندازد يا ب ه كس ديگر بدهد . پشت شيشة مغازه بگذارد و نگاه هر بيگانه اي ب ه اسرار خوشگلي او كنجكاو بشود و با نگاهشان او را نوازش بكنند و يا آنرا بشكنند ، اين لبهائي كه آنقدر روي آنها را بوسيده بود ، اين گردني كه آنقدر روي آنرا نوازش كرده بود ؟ هرگز ، بايد با او قهر بكند و او را بكشد همانطوريكه يكنفر آدم زنده را مي كشند ، بدست خودش آنرا بكشد . براي اين مقصود مهرداد يك رولور كوچك خريد . ولي هر دفعه ك ه ميخواست فكرش را عملي بكند ترديد داشت . يكشب كه مهرداد مست و لايعقل ، ديرتر از معمول وارد اطاقش شد ، چراغ را روشن كرد . بعد مطابق پرگرام معمولي خودش پرده را پس زد ، شيشة مشروبي از گنج ه درآورد . گرامافون را كوك كرد يك صفحه گذاشت و دو گيلاس مشروب پشت هم نوشيد. بعد رفت و روي نيمكت جلو مجسمه نشست و باو نگاه كرد. مدتها بود كه مهرداد صورت مجسمه را نگاه ميكرد ولي آن را نميديد، چون خودبخود در مغز او شكلش نقش مي بست . فقط اينكار را بطور عادت مي كرد چون سالها بود كه كارش همين بود . بعد از آنكه مدتي خيره نگاه كرد، آهسته بلند شده و نزديك مجسمه رفت ، دست كشيد روي زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روي سينه اش ولي يكمرتبه مثل اينكه دستش را با آهن گداخته زده باشد ، دستش را عقب كشيد و پس پس رفت . آيا راست بود ، آيا ممكن بود ، اين حرارت سوزاني كه حس كرد . نه جاي شك نبود . آيا خواب نميديد ، آيا كابوس نبود ؟ در اثر مستي نبود؟ با آستين چشمش را پاك كرد و روي نيمكت افتاد تا افكارش را جم ع آوري بكند . ناگاه همينوقت ديد مجسمه با گامهاي شمرده كه يكدستش را بكمرش زده بود ميخنديد و باو نزديك ميشد . مهرداد مانند ديوانه ها حركتي كرد كه فرار بكند، ولي در اينوقت فكري بنظرش رسيد ب ياراده دست كرد در جيب شلوار رولور را بيرون كشيد و سه تير بطرف مجسمه پشت هم خالي كرد . ناگهان صداي ناله اي شنيد و مجسمه به زمين خورد . مهرداد هراسان خم شد و سر آنرا بلند كرد . اما اين مجسمه نبود درخشنده بود كه در خون غوطه ميخورد! | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:40 pm | |
| کالین ویلسون*که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی
خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند: وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم. زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم،و بویش به مشامم خورد،در این لحظه،ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درئن معده ام را ببینم.احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام. در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان ... را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم،پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
*کالین ویلسون نویسنده ی انگلیسی که کتاب های بسیاری در زمینه های داستان،فلسفه،جامعه شناسی،موسیقی،ادبیات و علوم غریبه نوشته است. | |
|
| |
| داستانهای کوتاه | |
|