| داستانهای کوتاه | |
|
+11ستاره عباسی mehrnoosh زیبا beigi حمیده ناصری پروانه منفرد ashk ریحانه صبوری فرهاد رمضانی admin Sarvenaz 15 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:57 pm | |
| سالها فکر و هوشم را به او سپرده بودم ، برایم بتی شده بود دست نیافتنی ، با حرارت تمام در پایان یکی از سمینارهای دانشکده این جمله ارد بزرگ را به ریشخند گرفته بود که : بن و ریشه هستی مانند گردونه ای دوار است که همه چیز را گرد رسم کرده است برسان : گردش روزها ، چرخش اختران و ستارگان ، چرخش آب بر روی زمین ، زایش و ... ، نیکی و بدی ، گردش خون در بدن ، حرکت اتم و ... استاد می گفت انسان همواره در دامنه کوه رشد و کمال است تا در نهایت به قله اخلاق و کمال برسد پس کودکی ابتدای این سطح و کمال ، قله انتهای این مسیر است . خطی شیب و صاف ، او ارد بزرگ را انسانی متحجر فرض می کرد که دایم میل به بازگشت به مرحله نخستین را دارد . صورت استادمان برافروخته بود و سوار کلام ، یکی از دانشجویان کاغذی به او داد چون پشت سرش بودم هنگام باز کردن کاغذ این جمله را در آن دیدم ( همواره بدنبال روزهای بی ریای کودکیم ) استاد از همکلاسیم پرسید این جمله را که نوشته و او مردی تنومند با موهای خاکستری را به استاد نشان داد که از انتهای سالن بیرون می رفت . استاد کیفش را برداشت و به سوی او رفت ، کنجکاو شدم و بدنبالش دویدم در سرسرای خروجی دانشکده استاد مچ آن مرد مو خاکستری را گرفت و سلام کرد و با شرمندگی گفت : کودکی کردم مرا عفو کنید ، آن مرد خنده ایی کرد و گفت پس گیتی دوار است و ما می توانیم به قول شما کودکی هم بکنیم پیشانی استادمان را بوسید و رفت چند دقیقه بعد فهمیدم آن مرد مو خاکستری ارد بزرگ بود... | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:57 pm | |
| پدرم وراديوی کوچکش
قادر مرادی
پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.
من از روزی که خودم را واطرافم را شـناخـتم، پدرم رادیدم و هـمین رادیوی کوچکش را. پدرم حتی وقـتی که به تشـناب هم می رفـت، رادیو بیخ گوشـش بود و چغ و پغ می کرد. این حالت پدرم و رادیویـش دلم را گرفـته بود. هـمیشـه که رادیو و پدرم را می دیدم، می ترسـیدم و بی اختیار به یاد درس های کورس انگلیسی می افتادم. یک نیروی ناشـناخـته مرا به گوشـهء خانه می کشـاند و آن گاه کتاب انگلیسی را می گشـودم و به خواندن درس های انگلیسی مشـغـول می شـدم. تـنها دراین وقـت ترس و اضطرابی که از دیدن پدرم و رادیویش به من دسـت می داد، کمی کاهـش می یافـت.
پدرم، رادیو و انگلیسی تمام لحظه های زندگی ام را مثل ابر های سـیاه پوشـانده بودند. بعضی اوقات خودم را به زنجیر های سـنگینی بسـته می یافـتم. آن زنجیر ها از پدرم و از چشـم های غضبناک او و از رادیوی کوچک و صدای چغ پغ او و از کتاب انگلیسی و خط های آن تشـکیل شـده بودند. خیال می کردم که توان رهایی از چنگ این زنجیر ها را ندارم. یادم می آید، در صنف پنجم مکتب بودم که پدرم مرا از مکتب خارج سـاخـت و به کورس انگلیسی شـامل کرد. یادم اسـت که پدرم آن روز به مادرم علت این کارش را این طور بیان کرده بود:
ــ ازین چیز ها چیزی جور نمی شـود. انگلیسی بخواند یک روز بدردش بخورد، ببین ما گفـتیم که زبان انگلیسی به چه درد می خورد، زبان فـرنگی هاسـت. حالا بی سـواد و بیکار و در بدر و خاک بسـر می گردیم.
وقتی پدرم رادیو می شـنید، احدی حق نداشـت که گپ بزند. یادم می آید که خرد بودم و از خاطر رادیوی منحوس ، پدرم مرا چقـدر لت می کرد. از گوش هایم می کشـید، مو هایم را کش می کرد، با سـیلی می زد، بالگد می زد و فریاد کنان می گفـت :
ــ از برای خدا می مانید که خبر ها را بشـنوم یانی؟
پسـان ها، دراین سـال های نزدیک که به گفـته مادرم جوان شـده بودم ،پدرم در وقـت شـنیدن رادیو از غالمغال برادر کوچکم که در صنف دوم درس می خواند، عصبانی می شـد. می دوید و اورا با سـیلی می زد و یا به شـدت از موهایش می کشـید و خشـمناک فریاد می کشـید:
ــ گفـتم آرام باش خبر ها رامی شـنوم.
ویا می دوید بازوی برادر کوچکم را به شـدت دندان می کند و چیغ و نالهء اورا بلند می کرد. دوباره با عجله رادیو را به گوشـش می چسـپاند و با حرکت دادن گوتک رادیو مصروف می شـد.
اکثر اوقات در چنین لحظه ها که پدرم را می دیدم، او به نظرم بیشتر مثل یک آدم دیوانه جلوه می کرد. از رادیوبدم می آمد. صدای چغ وپغ رادیومغزم را می خراشید. دلم می شد با یک حمله رادیو را ازچنگ پدرم بقاپم . لگد مالش کنم تا تکه تکه شود وهمه ، مان از شرش رهایی یابیم. وقتی پدرم ، برادر کوچکم را زیر لگد می گرفت ویا بازوی اورا دندان می کرد ویا از گوش ومویش می کشید، روزهایی یادم می آمدند که من هم از خاطر همین رادیو، همین طور شکنجه می شدم. در چنین لحظه ها دردهای خفیفی را در بازو ، سر وگوش هایم احساس می کردم.
اغلب اوقات مادرم در برابر این دیوانگی های پدرم برآشـفـته می شـد، کاسـهء صبر و حوصله اش لبریز می گشـت و با صدای بلند و عصبانی به پدرم می گفـت:
ــ خبر ها سـرت را بخورد خود را بُکـُشـی هم رنگ آرامی را نمی بینی.
گاهی در چنین مواقع، پدرم به خودش چهـرهء عالمانه یی می داد و به مادرم می گفـت:
ــ تو چه می دانی، تو یک زن بی عقل هـسـتی، یک زن بی عـقل.
و مادرم که ازین سـخن نیشـدارِ پدرم بیشـتر غضبناک می شـد می گفـت:
ــ تو که با عقـل شـدی کجا را آباد کردی، دلت را جمع بگیر، دیگر رنگ آرامی را نمی بینی، دلت را بکن، هـمین جا در همین ملک بیگانه می میری. ازین قـدر رادیو شـنیدن و خبر شـنیدن چه فایده، برو کاری برایت پیداکن، تاکی بچه از خارج روان کند و ما بخوریم، بیچاره از بس ظرفـشویی و خانه تکانی خارجی هارا کرد، نفـسـش برآمد. هژده سـال اسـت که روان می کند و ما می خوریم و تو رادیو می شـنوی، آخر تابه کی؟
پدرم رادیو را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک آن را بسـیار با احـتیاط می چرخاند و از مقابله با مادرم منصرف می شـد و با لحن تملق آمیزی به مادرم می گفـت:
--چُپ باش! آتش بس شـده، بخیر به وطن می رویم.
در چنین مواقع من در می یافتم که مادرم راست می گوید وپدرم می داند که مادرم راست می گوید. اما با وجود آن ، پدرم مثل یک آدم معتاد ، با عطش فراوان گوشش را به رادیو می چسپاند.
مادرم به پدرم می گفت که از من آدمی جور شده است که همیشه تنهایی را خوش دارد وچرت می زند. ساکت وخاموش است . گوشه گیر است واز صبح تا شام در کنج خانه نشسته وکتاب می خواند. مادرم، پدرم را ملامت می کرد که او باحرکات خشنش مرا این طور ساخته است. اما پدرم، بی تفاوت گوشش را بیشتر به رادیو یش می چسپاند ومی گفت:
ــ خوب است،انگلیسی می خواند، انگلیسی ...
***
پدرم و من در سـال های اخیر گپی باهم نداشـتیم، تنها هـربارکه پدرم مرا می دید، وارخطا می شـد و نگاه هایش رنگ دیگری بخود می گرفـتند و بعـد می پرسـید:
ــ درس خواندی؟
ومن سـرم را پائین می انداختم و ترس خورده و لرزان می گفـتم:
--ها، خواندم.
و بعـد پدرم در حالی که رادیوی کوچکش را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک عـقـربهء آ ن را می چرخاند می گفـت:
ــ ها، بچیم، انگلیسی؛
هـمیشـه هـمین طور جمله اش را ناتمام می گذاشـت. مثل این بود که او با هـمین جملهء ناتمام وظیفه اش را در برابر من به سـر رسـانیده اسـت. ویا هم خبر های مهم رادیو به او مجال نمی داد که جمله اش را تکمیل کند.
پسـان ها هـمین که پدرم را می دیدم ویا رادیوی او را می دیدم به یاد انگلیسی می افـتادم و با عجله کلمه ها وجمله های انگلیسی را که تازه یاد گرفـته بودم، به یاد می آوردم. می ترسـیدم که پدرم بپرسـد و من نتوانم از درس هایم چیزی بگویم. وقـتی پدرم کتابچه هایم را می دید ویا ورق های امتحانم را از نظر می گذراند، خوش می شـد و می گفـت: | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 2:58 pm | |
| ــ ها، بچیم انگلیسی.
و بعـد بی آنکه چیز دیگر بگوید سـراسـیمه به سـاعـتش نگاه می کرد و وارخطا می رفـت و رادیویش را می گرفـت، زیر گوشـش قـرار می داد با سـرعـت آنتن شـکسـته آن را بلند می کرد و گوتک عقربهء آن را می چرخاند.
پدرم روز به روز لاغر تر می شـد، رنگ و رویش زردتر و اسـتخوان گونه هایش برجسـته تر، مویش سـفید تر می شـد و ریش و بروتش هم. وقتی به او نگاه می کردم به خیالم می آمد که هـر روز و هـر لحظه خروار های زهـر از رادیو درون گوش های پدرم فـرو می روند و این زهـر ها او را به سـرعـت سـوی پیر شـدن و زرد و زار شـدن می کشـاند.
صبح وقـت پدرم بود و رادیویش چند سـاعـت بعـد ظهر می شـد و پدرم هـرکجا که می بود سـر دسـترخوان و یا در تشـناب رادیویش را چالان می کرد. نماز دیگر، بار دیگر شـروع می شـد. تا نیمه های شـب همین رادیو بود و پدرم و فـردایش هم پیش از آن که آفتـاب طلوع کند، صدای مینگ، مینگ و چغ و پغ رادیو بلند می شـد. هـمان طوری که خودش می گفـت هـمهء رادیو های جهان را که به زبان ما خبر پخش می کردند می شـنید. یگان وقـت که پدرم فـرصت کوتاهی می یافـت به مادرم می گفـت:
ــ به خیر و خوبی صلح می شـود، آرامی می شـود، جنگ ختم می شـود. آتش بس شـده.
و مادرم که هـیچ وقـت به این گپ ها باور نمی کرد، به پدرم می گفـت:
ــ دلت را جمع بگیر، آرامی را در خواب هم نخواهی دید.
و فـردایش پدرم پس از شـنیدن خبر ها بیشـتر افـسـرده می شـد و می گفـت:
ــ جور نمی شـود، صد سـال هم تیر شـود جور نمی شـود.
ومادرم می گفـت:
ــ همین رادیو ها جنگ اندازهستند، همین رادیو ها خودشان .
وبعد پدرم، می آمد تا ببیند که من چه می کنم. اگر انگلیسی می خواندم، خوش می شد دوباره بر می گشت واگر می دید که کدام کتاب ویامجلهء دیگری را می خوانم، خشمناک می شد، حدقه ء چشم هایش کلانتر می شدند و می گفت که
ــ گفتم انگلیسی بخوان، از این چیزها فایده نیست.
ومن ترس خورده ولرزان کتاب انگلیسی را برمی داشـتم وپدرم که خاطرش جمع می شـد، دوباره به سراغ رادیویش می رفت.
پدرم از یک گپ مهم خبر نداشت. من نمی دانستم که چقدرتوانسته ام زبان انگلیسی را یاد بگیرم. اما پدرم از نمره های عالی که در امتحان می گرفتم، خوش می شد. مگر زمانی که امتحان می گذشت ومن همان سوال های امتحان را از خودم می پرسـیدم، از آن ها چیزی سردرنمی آوردم. مثل آن بود که پس ازهر امتحان، یاد گرفته گی های من از ذهنم پرواز می کردند و می رفتند. از این گپ می ترسـیدم. اگر پدرم خبر می شـد، حتمی دیوانه می شـد ویا سکته می کرد. خوب بود که رادیو وخبر هایش به او مجال نمی دادند که بنشـیند واز من پرس وپال کند.
پدرم همیشـه آرزو داشـت تا یک خبر خوش از رادیو بشـنود. اگر یک شـب، ازشـنیدن خبرها امیدی در قلبش پیدا می شـد، مثلا می شـنید که جنگ های ملک ما پایان می یابند وآواره هابه خانه های شان بر می گردند، فردایش با شـنیدن یک خبر دیگر این غنچهء امیدش هم پرپر می شـد ورنگ وروی پدرم، افسـرده تر ازهمیشـه ومادم که هرگز خبر های رادیو را نمی شـنید، به پدرم می گفت:
ــ این تو هـستی که به گپ جنگ انداز ها باور می کنی
و بعـد پدرم به دفاع از خودش شـروع می کرد و می گفـت:
ــ رادیوی بی بی سی این طور گفـت، رادیوی صدای امریکا آن طور، رادیوی مسـکو طور دیگر، رادیوی دهلی این طور، رادیوی پاریس آن طور، صدای آلمان این طور، رادیوی تهران طور دیگر، رادیوی پیکن، رادیوی تاشـکند، رادیوی تاجکسـتان، رادیوی مشـهد، رادیوی پاکسـتان، رادیوی اسـرائیل، رادیوی عربسـتان، رادیوی کابل، و رادیو و رادیو و رادیو ...
و من خیال می کردم که این همه رادیو های، هر روز و هر شـب مغز پدرم را ضربه می زنند و در گوش هایش زهر می ریزند تا بیشـتر زرد و زار شـود. . مادرم از شـنیدن این فـهرسـت طویل رادیو ها حیران می شـد و می گفـت:
ــ این ها دیگر کار ندارند که بیسـت و چهار سـاعت پُشـت مُلک ما گپ می زنند؟
در چنین لحظه ها به خیالم می آمد که این هـمه رادیو ها صدها رادیو، مثل گژدم ها و مارها به جان پدرم حمله می کنند. به خیالم می آمد که پدرم توپ فوتبال شـده و رادیو ها غالمغال کنان با خوشـحالی پدرم را با لگد می زنند و بسـوی هـمدیگر می رانند. پدرم که سـراپا زخمیِ زخمی شـده بود با سـرو روی خون آلود و خاکزده به زیر پای رادیو ها می لولید. ازین حالت پدرم نفرتی نسـبت به رادیو ها در دلم پیدا می شـد. دلم می شـد با یک شـمشـیر بروم و هـمه رادیو ها را از دم تیغ بکشـم تا دیگر پدرم را فـوتبال نکنند و اورا به حال خودش بگذارند.
***
یک شـب پدرم نسـبت به هر وقـت دیگر عصبانی و خشـمناک بود. من خودم را با سـوالیه های انگلیسی مصروف سـاخـته بودم تا آگر پدرم بیاید، ببیند که انگلیسی می خوانم. آن شـب هـیچ مغزم کار نمی کرد و سـرم باز نمی شـد که سـوالیه های انگلیسی چطور اسـتعمال می شـوند. چرا؟ چطور؟ چه وقـت؟ چی؟ ... و هـمی نطور در میان سـوالیه ها دسـت وپا می زدم و مثل هـمیشه نمی توانسـتم چیزی یاد بگیرم. پدرم در اتاق دیگر رادیو می شـنید. مثل هـمیشه صدای مینگ، مینگ نطاق و چغ و پغ رادیو به صورت خفیف شـنیده می شـد. ناگهان صدایی مرا تکان داد، صدای گریهء پدرم بود. پدرم مثل کودکان گریه می کرد و مادرم با سـراسـیمه گی می پرسـید:
ــ چرا؟ چه گپ شـده؟ بگو چه گپ شـده؟
من با عجله برخاسـتم هـمین که به دهـلیز آمدم، دیدم پدرم در حالی که رادیوی کوچکش به دسـتش می لرزید، به دهـلیز آمده بود. چشـم هایش بیجا و مثل دو پیالهء پر خون بودند. مرا که دید به صدای بلندتر گریه کردو به شـدت رادیو را به زمین زد. رادیو پارچه، پارچه شـد. پدرم بار دیگر خشـمناک پارچه های آن را برداشـته وبه درو دیوار کوفـت و فریاد زد:
--دروغ، دروغ، خدایا چقدر دروغ !
مادرم می کوشـید تا پدرم را محکم گیرد. اما نمی شـد. پدرم مثل دیوانه ها گریه می کرد و با پاهایش پارچه های رادیو را به هر سـو با لگـد می زد و آن ها را می شـکسـت. من ایسـتاده بودم مثل یک مجسـمه و تماشـا می کردم نمی دانسـتم چه کنم.
خوش بودم از این که پدرم رادیویش را شـکسـته بود، اما لحظه یی بعـد پدرم دوید به طرف آشـپزخانه و رادیوی روسـی کلانـی را که خراب بود و از مدت ها به این طرف در آن جا افـتاده بود، آورد و با تمام توانش آن را به زمین زد، بار دیگر برداشـت و بار دیگر به زمین زد، این رادیو هم پارچه پارچه شـد. مادرم که گریه می کرد سـعی کرد تا اورا بگیرد:
ــ گریه نکن! چیغ نزن! چه گپ شـده، هـمسـایه ها چه می گویند؟ پدرم گریه می کرد و چیغ می زد:
-- بمان، مرابمان، دروغگو ها، خدایا چقدر دروغ، چقـدر دروغ، چقـدر دروغ ...
آن شـب مادرم و هـمسـایه ها پدرم را به شـفاخانه بردند و من حیران حیران به سـوی پارچه های شـکسـته رادیو ها نگاه می کردم. وضعیت پدرم سـخت ناراحتم سـاخـته بود. مگر از دیدن شـکسـته های رادیو ها بسـیار خوش بودم.
حالا از آن حادثه یک سـال می گذرد. آن شـب وقـتی که پدرم را از شـفاخانه پس آوردند، مادرم با دیدن من فریادکنان به گریه شـد و مرابه بغلش فـشـرد. پدرم مرده بود.
حالامن از خواندن انگلیسی فارغ شـده ام. دیگر آن زنجیر ها از دسـت و پایم دور شـده اند. مگر رادیوی کوچکی خریده ام و مانند پدرم شـب وروز خبر ها را می شـنوم. صبح، ظهر، شـام، شـب، نیمه شـب، عادتم شـده اسـت. خودم ندانسـته یکی ویک بار محتاط به رادیو شـده ام. بیشـتر از پدرم شـاید به امید آن که روزی خبر خوشی را که پدرم سـال ها آرزوی شـنیدنش را داشـت، بشنوم.
حالا چند تار موی من هم به سـفیدی گراییده اسـت.
ختم
1375خورشیدی ، پشاور - پاکستان | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| |
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:00 pm | |
| زن حامله روي درخت
عزيز معتضدي
ابرهاي تيره از بالاي كليساي جامع گذشتند و هوا ناگهان روشن شد. دسته هاي بازديدكنندگان چشم بادامي با استفاده از فرصت شروع به گرفتن عكسهاي يادگاري كردند. يكشنبه اي بود مرطوب و گرم و بسيار شلوغ در ميانه تابستان، فصلي كه جهانگردها به شهر هجوم مي آورند و بازار همه چيز از جمله كليساها رونق دارد. مارك تواين زماني درباره اين شهر گفته بود به هر طرفش كه سنگي بيندازي شيشه كليسايي مي شكند.
از كليساي قبلي تا اينجا راه زيادي نبود. رمزي با شاپوي حصيري كوچك، كت و شلوار كتاني سفيد و نام مستعارش ايستاد تا نفسي تازه كند. گرما بيداد مي كرد. پيراهن گشادش از فرط رطوبت به تنش چسبيده بود. نگاهي سرسري به اطلاعيه اي انداخت كه دسته اي از جوانهاي پرشور در اين سو و آن سو ميان مردم پخش مي كردند و يكي هم به او رسيد.
"همايش باشكوه
نظر به استقبال فوق العاده عاشقان صلح و دوستي، ژان ما، اهل لاوال بار ديگر درباره انفاق، ايمان و ضرورت همبستگي ميان ملتهاي جهان با شما سخن مي گويد. پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهاي پاك مان به استقبال او مي رويم. صندوق خيريه جهت دريافت كمكهاي نقدي در محل سخنراني داير است. رحمت خدا بر شما كه رنج بي خانمانها و گرسنگان را با سخاوت خود چاره می كنيد . . ."
رمزي دور و برش را نگاه كرد. يك زوج جوان چشم بادامي با دوربين و لبخند به او نزديك شدند.
"ممكن است عكسي از ما بيندازيد؟"
"با كمال ميل."
مرد جوان دوربينیش را به او داد. كنار دختر ايستاد. رمزي عكس آن دو را در مقابل در كليسا گرفت. دو دلداده دست در دست روي پله ها پريدند.
"لطفا يكي ديگر."
رمزي عكس ديگري در پس زمينه ابرها گرفت. مرد جوان از پله ها پايين آمد و دوباره تشكر كرد. رمزي دوربين را همراه آگهي سخنراني به او داد. مرد كاغذ را گرفت، با نگاهي كنجكاو رمزي را برانداز كرد، باز هم لبخند زد و به اتفاق زن جوان از او دور شد.
از اين كليسا تا كليساي بعدي و كليساهاي بعدي راه زيادي نبود. اما در مجموع تا رسيدن به خانه زير شيروانيیش در برج قديمي حومه شهر يك ساعتي پياده راه بود. خسته و گرسنه اين راه را پيمود و در آستانه ورود به ساختمان طبق عادت معمول محض رفع تكليف به سرايدار سري تكان داد و بي اعتنا به آدمهاي هر روزه وارد آسانسور شد. مهاجر سي و پنج سالهء منزويِ نجوشي بود كه از نداشتن تجربهء دمي رفاه مالي به تنگ آمده بود. نه غذاي درستي براي خوردن داشت و نه آغوش گرمي كه ساعتهاي تنهایی اش را با آن تقسيم كند. غذاي معمولش، جز موارد نادري كه دستش به چيز بهتري مي رسيد، سيب زميني پخته و نان و گاهي كره بود. داستانهايي مي نوشت كه كسي آنها را نمي خواند. همسايه ها مي گفتند اهل ايرلند يا ايران است. از منبع معاش و مليت اصليش چيزي بيش از اين نمي دانستند. در زندگي محقرش به رغم اشتهاي زياد از رفاه جنسي اصلا خبري نبود. زماني دراز نامه هاي پرسوز و گداز براي مراكز فرهنگي و دانشگاهي مي نوشت و ضمن تشريح وسواس آميز و دقيق موقعيت دشوار خود از آنها تقاضاي كمك مالي مي كرد. صندوق پستيش تا چندي پيش همواره پر از نامه هاي سرشار از ابراز همدردي و البته پاسخهاي منفي اين مراكز بود. پس از قطع اميد از دريافت وام و كمك هزينه زندگي با نوشتن چند نامه مشابه خطاب به مراكز مربوطه به اين وضع خاتمه داد. نوشت كه از سخاوت مشروط آنها در اهداي كمكهاي مالي در شگفت و از آيندهء خود و سرنوشت قصه هايش بيمناك شده است. نامه ها را در بامداد روزي خوش يك جا به رودخانه سن لوران انداخت، اما از سر احتياط همه را با جوهر ضد آب نوشت تا اگر بر حسب تصادف به دست مسئولان فرهنگي و دانشگاهي رسيد در مقابل اعتراض به حق او بهانه اي نداشته باشند. از آنجا كه نمي توانست به كار ديگري جز همين كه فكر مي كرد برايش ساخته شده بپردازد، تصميم گرفت نان خود را مثل سابق از كشور زادگاهش دربياورد. به همكاري قديمي در روزنامه هاي تعطيل شده نامه نوشت و گفت كه مايل است به كار سابقش از راه دور ادامه دهد. سه هفته بعد پاسخي از دوست قديمي همراه با چند شماره از روزنامه تازه اي به نام آواي زمان با پست سفارشي به دستش رسيد. دوست قديمي به او پيشنهاد همكاري داد. از قرار اطلاع آواي زمان توسط افراد با نفوذ و ثروتمندي اداره مي شد كه اعتقادهاي الهي داشتند و به هيچوجه مايل نبودند در گرداب اختلافها به سرنوشت دهها روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصل نامه اي كه پول و نفوذ و اعتقادهاي الهي نداشتند گرفتار شوند. رمزي در انتظار بود تا به فرمان سردبير كار خود را آغاز كند. نيمه شب گذشته سردبير شخصا به او زنگ زد، از خواب بيدارش كرد و انتخابش را به عنوان اولين خبرنگار آواي زمان در آن سوي آبها تبريك گفت. رمزي دستپاچه شد. مي خواست درباره حقوق، مزايا و جزييات ديگر صحبت كند كه تلفن قطع شد. روز يكشنبه گرم و طولاني و كسالت بار به پياده روي و اتلاف وقت گذشت. ساعت دو بامداد روز دوشنبه به وقت محلي بار ديگر تلفن زنگ زد. رمزي خواب آلود و سراسيمه گوشي را برداشت و سردبير بي مقدمه او را سئوال پيچ كرد.
"اين ژان دارك اهل لاوال ديگر كيست؟"
"كدام ژان دارك؟"
"همين كه توي شهرتان پيدا شده، حرفهايش فوق العاده است."
مرد خواب آلود فكرش به همه جا رفت جز اطلاعيه اي كه شخصا به دست جهانگردهاي چشم بادامي داده بود.
"درباره چي صحبت مي كني؟"
"درباره همين ژان دارك اهل لاوال، حرفهايش فوق العاده ست. همان كسي ست كه دنبالش هستیم. حرفهايش عجيب به دل مي نشيند. صلح، دوستي، عدالت . . . "
"اطلاعي ندارم. يعني، نمي دانم.. الان ساعت دو نصفه شب است."
"آه؟ فكر كردم دو بعدازظهر است، ببخشيد."
"خواهش مي كنم."
"پس من وقتت را نگيرم. بچسب بهش، مي فهمي؟"
"بچسبم به چي؟ نه، نمي فهمم."
"همين ژان دارك، بابا! گزارش سريع، مفصل و مشروح . . ."
"كدام ژان دارك؟ اصلا درباره چي صحبت مي كني؟"
"دبليو، دبليو، ژان دارك! همين الان بهش معرفيت مي كنم. برو سراغش، دوربين و ضبط صوت يادت نرود!"
"از كجا پيدا كنم؟"
"اي بابا، آدرسش توي اينترنت است."
"منظورم دوربين و ضبط صوت است."
"يعني چه؟"
"من دوربين و ضبط صوت ندارم."
"پس تو چه خبرنگاري هستي؟"
"نمي دانم. فكر ميكنم به كاهدان زده اي!"
"اين حرف را نزن. من خيلي تعريفت را شنيده ام."
رمزي چيزي نگفت.
"الو؟"
"يك كاري مي كنم."
"سعي خودت را بكن."
"سعي خودم را مي كنم."
"سعي نكن، يك كاري بكن . . .اي بابا، اين چه خبرنگاريه . . . الو؟ . . ." | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:00 pm | |
| بار ديگر تلفن قطع شد. رمزي تا صبح نخوابيد. دبليو، دبليو، ژان دارك! صبح اول وقت به كتابخانه محله رفت و پشت كامپيوتر نشست. ژان ما، اهل لاوال. . . همايش با شكوه ـ روز پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهاي پاك مان . .. يك، دو، سه، چهار، پنج . . .
"خداوندا. . .!
شما ديداركنندهء شماره صد و نود و شش ما در اين بامداد زيبا هستيد. رحمت خدا بر شما باد . ..
"خداوندا . . .!"
تازه ياد اطلاعيه اي افتاد كه جلو كليسا به دستش دادند و او هم آن را تقديم جوانهاي چشم بادامي كرد . . .
"هدف ما جوانهاي انسان دوست، كوشش در راه استقرار صلح جهاني در پرتو دوستي و همبستگي ميان مذاهب و ملل مختلف است. از شما دعوت مي كنيم ما را در راه اين هدف مقدس به هر نحو كه برايتان امكان پذير است ياري كنيد. كمكهاي مالي شما . . ."
رمزي به سرعت اطلاعات اندك روزنامه خبري گروهي را كه از اين سوي آبهاي جهان توجه سردبير آواي زمان را به خود جلب كرده بودند، يادداشت كرد. ژان جوان و يارانش خود را مستقل و از جهت مالي غيروابسته به كليسا و ديگر نهادهاي رسمي مذهبي مي دانستند. بي درنگ پيامي ارسال كرد و تمايل آواي زمان را به گفتگو با نماينده جوانهاي انساندوست و طرفدار صلح اطلاع داد.
به خانه برگشت. چاي دم كرد. ظرف مربا و كره را روي ميز گذاشت. شب شام درستي نخورده بود. گرسنگي و بي خوابي آزارش مي داد. هنوز دست به كار نشده بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد.
"آقاي رمزي؟"
"بله!"
"موريس ترامبله!"
صداي غريبه و خشن مردي كه با لهجه فرانسوي غليظ محلي او را به نام مي خواند بر هيجان و احساس گرسنگيش افزود.
"از كجا زنگ مي زنيد؟"
"من پدر ژان هستم ، از طرف او زنگ مي زنم. پيام شما و سردبير آواي زمان را دريافت كردم. به اطلاع شما مي رسانم كه ژان آماده گفتگوست. لطفا بفرماييد چه زمان براي شما مناسب است."
انتظار اين تماس سريع را نداشت. دستي به ريش سرخ كوتاه و تنكش كشيد.
"آه، بله، يكي از اين روزها . . . يك بعدازظهر . . . متشكرم. . ."
"همين امروز ساعت پنج خيلي مناسب است."
"امروز؟ همين امروز؟!"
بار ديگر ريش تنكش را خاراند. خسته بود و مي خواست استراحت كند.
"مي دانيد، آخر، من حتي سئوالهايم را طرح نكرده ام، فردا چطور است؟"
"بله، البته، مي دانيد.. ژان اين روزها خيلي سرش شلوغ است. وحشتناك . . . فردا و پس فردا با دوستانش روي متن سخنراني كار مي كنند. پنجشنبه هم قرار ملاقات عمومي ست. آخر هفته مهمان داريم ، دوشنبه هم ژان به سفر مي رود و تا پانزده روز ديگر برنمي گردد. پيشنهاد مي كنم همين امروز كار را تمام كنيد وگرنه مي ماند براي اوايل ماه آينده . . ."
چاره اي جز تسليم نبود. در مقابل سرعت عمل و لحن مصمم پيرمرد نتوانست مقاومت كند.
"بسيار خوب، براي من موجب خوشحالي ست. فقط، بگذاريد ببينم. . . ساعت شش چطور است؟"
"البته. آدرس بدهم؟"
"بله. اجازه بدهيد."
رمزي قلم و كاغذي برداشت.
"تا به حال به لاوال آمده ايد؟"
"آه، بله!"
"اتومبيل داريد؟"
آه، نه!"
"با تاكسي مي آييد؟"
"آه، بله!"
رمزي دستپاچه شد. حتما او را آدم مهمي فرض كرده اند.
"ويلاي آقاي ژان لويي آنوي در اينجا معروف است. شماره ده خيابان مه لي يس."
"شما آنجا هستيد؟ منظورم ويلاي آقاي . . ."
"آنوي . . . ياداشت كنيد! شماره ده. ژان لويي آنوي. من باغبان ايشان هستم."
آقاي ترامبله، باغبان، پدر ژان، آقاي آنوي، آواي زمان، صلح جهاني، همايش باشكوه، عجب داستانی . . . !
راه زيادي در پيش نبود. نبايد ولخرجي مي كرد. به آواي زمان و نتيجه كار اعتماد نداشت. با دو خط اتوبوس مي توانست به آنجا برود. حدود يك ساعت طول مي كشيد. بعد هم كمي پياده روي داشت. اگر زودتر راه ميافتاد مي توانست دست كم از هدر رفتن پول در راه اين ماموريت احمقانه جلوگيري كند.
به پياده روي و اتلاف وقت خو گرفته بود. ساندويچ سيب زميني درست كرد و ساعت يك بعدازظهر از خانه بيرون زد. وقتي كه به لاوال رسيد آن قدر وقت داشت كه مدتي در طبيعت و هواي خوش حومه شهر پرسه بزند. از حاشيهء رودخانه و جنگل گذشت، زير آسمان آبي در سايهء درختهاي بلند بر نيمكتي نشست و غذايش را خورد. از آنجا به گردشگاه عمومي رفت. در چمنزار دراز كشيد و محو تماشاي دلدادگان جوان، زيباييهاي طبيعت و روياهاي دور و نزديك شد. به هر طرف كه نگاه مي كرد زوجهاي جوان را سرخوش و مست در حال گردش و تفريح، حمام آفتاب و نجواهاي عاشقانه مي يافت. وقتي چشمش به اندام نيمه برهنه دختري زيبا ميافتاد آتش هوس در دلش زبانه مي كشيد. اميال جسماني، زيبايي اين بدنهاي با طراوت، پاهاي بلند و رانهاي فربه او را به وجد مي آورد. گاهي هم به توده هاي بي شكل ابرهاي سفيد پنبه مانند خيره مي شد و اندوهناك آه مي كشيد. ديگر به مجرد ماندن خو گرفته بود. مي دانست كه مرد ازدواج نيست. يكي دو فرصت خوب را در گذشته به همين سبب از دست داده بود. مي گفت ازدواج يعني ... عشق و با شناختي كه از خودش داشت پيشاپيش از بي وفاييهاي ناگزير به وحشت ميافتاد. وقتي جوانتر بود در برابر اميال سركش خود تن به عشقهاي ارزان مي داد. حالا در اين هم نوعي بي وفايي مي ديد. بي وفايي به عادتها و اخلاقي كه خواسته و ناخواسته در گذر عمر مبدل به ارزش مي شوند. يك بدن زيبا به صرف زيبايي نگاه او را به خود جلب مي كرد. زماني شيفتهء زيبايي روشنفكرانه دخترهاي پاريسي بود. اما اين هم مثل بسياري از چيزها پايدار نماند. حوصله ادا و اصول را نداشت. فرصتها از دست مي رفتند. فرصتهاي مردي كه ديگر چندان جوان نبود و هنوز شيفتهء دختران جواني بود كه نسل به نسل از او فاصله مي گرفتند. با لهجهء غريب، زبان ناقص و حركات عصبيش مايه شگفتي آنها مي شد. و روزها بدون حادثه عاشقانه به كندي مي گذشتند.
حادثهء عاشقانه اي كه براي او به معناي از ميان برداشتن تفاوت فرهنگي و پيروزي خصوصي كوچك ولي مهمي بر يك قاره پهناور بود. همهء اين فكرها و بسياري فكرهاي ديگر براي او در يك واژه خلاصه مي شد: بيگانه . . . | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:01 pm | |
| با اين همه از اين كه با يكي از آن دخترهاي بي بو و خاصيت زادگاهش ازدواج نكرد خوشحال بود. بيست سال زندگي در محيط بسته شهرستان و سالهاي دشوار سرگرداني در پايتختي كه سرانجام با نفرت و براي هميشه آن را ترك كرد جز كسالت حاصلي نداشت. روي پل در راه خانه آقاي آنوي لحظه اي ايستاد و به قايقهاي بادي زرد و آبي و سفيد كه با سرعت از پي هم مي گذشتند نگاه كرد. در ميان يكي از قايقها دختري باريك اندام با لباس شنا، گيسوان بلند زيبايش را به دست باد داده در حالي كه به زحمت تعادلش را حفظ مي كرد با دستهاي گشوده و سرخوشي رشگ انگيزي آواز مي خواند. قايقرانهاي جوان با تمام نيرو پارو مي زدند و هر لحظه يكي بر ديگري سبقت مي گرفت. تكانهاي جزيي قايق هر بار آوازه خوان زيبا را به روي شانه و بازوي نيرومند يكي از پاروزنهاي جوان مي انداخت. رمزي به اين منظره خيره شده بود. دختر جوان با ديدن او برايش دست تكان داد. اين حركت ساده كه شايد هم معلول به هم خوردن تعادل دختر بود موجي از هيجان در او برانگيخت.
از روي شيطنت براي دختر بوسه اي فرستاد. دختر ناباورانه نگاهش كرد و در همان حال پايش لغزيد و به كف قايق افتاد. قايقرانها با شادي و هيجان دست از پارو كشيدند و بر سر دختر ريختند. چند قايق به شدت با هم برخورد كردند و يكي دو نفر در آب افتادند. صداي خنده و فرياد و هياهوي جمعي توجه رهگذران گوشه و كنار گردشگاه را به سوي آنها جلب كرد. رمزي دیگر دختر را نمی دید. وحشت زده از روي پل تا كمر خم شد و در آبهاي كف آلود، ميان قايقها و بدنهاي درهم و برهم، او را جستجو كرد. ناگهان بادي وزيد و كلاه كوچك و سبك او را از سرش برداشت. پيش از آنكه بتواند آن را بگيرد كلاه در هوا چرخيد و به سوي آبها رفت. يكي از قايقرانها كوشيد آن را بگيرد، اما نتوانست. كلاه سرگردان دور از دسترس همه به آب افتاد و در جريان تند يك گذرگاه تنگ ميان خيزابها از نظر دور شد. صداي خنده رعدآسا و فرياد شادي جوانها بار ديگر برخاست، رمزي فلج شده بود. دست بر سر گذاشته شگفت زده به مسير آب نگاه مي كرد. قايقها بار ديگر به راه افتادند. دختر جوان از كف قايق برخاست نگاهي به او كرد و با تاسف شانه اي بالا انداخت و از پي ديگران ناپديد شد. رمزي به جاي خالي آنها در زير پل نگاه كرد. تصوير مضحكش با سر بي كلاه و تأسفي ساده لوحانه در آبها تكان مي خورد. صورت استخوانيش با آن ريش تنك كوچك زماني ته شباهتي به چخوف داشت، حالا شبيه سيب زميني شده بود.
پس از آن همه مناظر زيبا و آدمهاي نشاط انگيز حوصله پرهيزكاران و ديدار با ژان اهل لاوال را نداشت. با اين حال خسته و بي تفاوت در پي ماموريتي كه پذيرفته بود روانه شد. كمي زودتر از ساعت مقرر در مقابل در آهني بزرگ خانه شماره ده ايستاد. آقاي ترامبله شخصا در را روی او باز كرد. پيرمردي بود سر زنده، با چكمه باغباني، دستهاي قوي، ريش سفيد و آبپاش عجيبي كه همه سطوحش را به رنگ گلهاي ريز و درشت نقاشي كرده و با ريسمان باريكي به پشتش انداخته بود. لحظه اي با دقت سراپاي رمزي را برانداز كرد، دستش را فشرد و همراه خود به درون برد. از ميان رديفي از درختهاي كوتاه گيلاس و زردآلو گذشتند و به محوطه باز چمن و استخر رسيدند.
بين راه آقاي ترامبله بدون وقفه از كار خود صحبت مي كرد.
"امسال گيلاسهاي خوبي داريم. اما از زردآلوها راضي نيستم. مي خواستم محصول پيوندي تازه اي به بازار بدهم، قلمه ها درست نگرفتند. مي دانيد اين كار خيلي ظرايف دارد. يك غفلت كوچك همه چيز را خراب مي كند. اما شما كه از اين چيزها سردر نمی آوريد . . .!"
حين صحبت مرتب سرش را به چپ و راست تكان مي داد. انگار با آدمهايي خيالي احوالپرسي مي كند.
"بله. البته، اين باغ خيلي قشنگ است، و اين درختها . . . "
"بله، البته خيلي قشنگ است! خوب نگاه كنيد و از اوقاتتان لذت ببريد."
ميز كوچكي با روميزي سفيد، سبدي از ميوه و دو صندلي كوتاه و راحت در كنار استخر قرار داشت. چتر بزرگي به رنگ صندلي و ميز بر اين گوشه خلوت و آرام سايه انداخته بود.
"همين جا بنشينيد!"
بار ديگر نگاهي به چپ و راست كرده و لخ لخ كنان با آب پاش رنگارنگش از او دور شد. رمزي نگاهي به دور و برش كرد. جز صداي پرندگان و فش فش فواره هاي چرخان ميان چمنها صداي ديگري به گوش نمي رسيد. از ساكنان احتمالي عمارت سفيد و زيباي آن سوي باغ خبري نبود. روزنامه ها را از جيبش درآورد، روي ميز گذاشت و براي تماشاي هر چه بيشتر طبيعت زيباي باغ بر صندلي پشت به عمارت اصلي نشست. پس از چند لحظه صداي پاي آقاي ترامبله و گفتگوهاي مبهمي را از دور شنيد. پيرمرد از سمت ديگري رفته بود و حالا از راه ديگري برمي گشت. نگاه رمزي متوجه آن سوي باغ شد. با ديدن منظره اي غريب بر درخت تنومند پربار انجير نفس در سينه اش حبس شد. زني حامله، پا به ماه با موهاي بلند كه تا كمر گاهش مي رسيد، سراپا عريان بر شانه درخت نشسته بود. با ديدن رمزي نگاهي محبت آميز كرد و به او لبخند زد. لبخندي ملايم و نامحسوس، و مرموز، آن قدر كه مرد خسته و بي خواب را در خود غرق كرد. از روي صندليش در ميان درياي ژرف لبخند سقوط كرد. امواج سيمگون آب و صداي گفتگوهاي مبهمي كه از دور مي آمد، ناگهان احاطه اش كرده بودند. آقاي ترامبله داشت با دخترش حرف مي زد.
"فردا گل فروش مي آيد و من هنوز سفارشهايش را حاصر نكرده ام. تو هم كه به من هيچ كمكي نمي كني. همه اش به فكر خدا و دعا هستي. اميدوارم تو را مثل او زود نبرد! بنده خوب خدا بودن چه فايده اي دارد؟ بايد بروي پيش مادرت آن بالا بين ابرها همه اش خميازه بكشي! هر چه هست، همه چيزهاي خوب، همه زيباييها توي همين دنياست . . ."
"بس كن پاپا. برو به كارت برس و مرا با مهمانم تنها بگذار . . ."
از راه باريك سنگريزه ها تا درخت انجير راه زيادي نبود. حالا به چند قدمي او رسيده بودند. رمزي غرق در انديشه از خود مي پرسيد اين زن با آن وضع دشوار چگونه از درختي چنين بلند بالا رفته است.
"پس شيشه ها را كي تميز كنيم؟"
"فردا صبح."
"پرده ها را كي مي شويي."
"پس فردا."
"پس فردا! مي گويد پس فردا. تا بجنبي شنبه است. آقاي آنوي با صدنفر مهمان مي ريزند اينجا . . ."
"اين قدر حرص و جوش نزن پاپا. همه چيز رو به راه مي شود."
"فردا گل فروش خودش مي آيد."
"عصر مي آيد."
"هيچ كدام سفارشهاش را حاضر نكرده ام."
"من سفارشها را حاضر مي كنم. حالا راحتم بگذار."
رمزي هنوز مسحور درخت انجير و زن حامله بود. شگفتيش زماني بيشتر شد كه احساس كرد از اين تصوير يك تجربهء پيشين داشته است. نمي توانست از تماشاي بدن برهنه و زيباي زن دل بكند. زيبايي طبيعي او در ميان انبوه برگهاي سبز و ميوه هاي رسيده سرشار از حسي شاعرانه و لذت بخش بود. آقاي ترامبله و ژان به يك قدمي او رسيده بودند و رمزي هنوز تماشا مي كرد. احساس سرگیجه آور تجربهء پيشين و اين لذت وحشتناك داشت او را از پا درمي آورد. صداي پرندگان، فش فش فواره ها و حتي بگو مگوي پدر و دختر در مقابل درخت انجير و لبخند زن حامله به رويايي شيرين در جهاني ديگر شباهت داشت. با اين همه به رغم شگفتي بي حد، تمامي اين دريافتهاي محسوس آكنده از واقعيت محض بود. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:09 pm | |
| "از آشنائيتان خوشوقتم."
زن جوان بالاي سرش ايستاده بود. رمزي همه قوايش را به كار گرفت تا از جا برخيزد. در چهرهء مصاحب جوانش با همان شگفتي پنهان ناپذير نگاه كرد، دستي را كه براي آشنايي پيش آورده بود فشرد و با خود گفت: "حالا سرم گيج مي رود."
و سرش گيج رفت! سرد و بي جان روي صندلي افتاد. تجربهء پيشين به يادش آورد كه انتظار زني آرام، رنگ پريده از نوع تارك دنياهاي ديرنشين را داشته است و بعد با دختري جوان، پرجنب و جوش و شاداب رو به رو شده و تعجب كرده است.
و تعجب كرد.
آقاي ترامبله پرسيد : "چاي يا قهوه؟"
رمزي نفس عميقي كشيد. ژان جوان با ملاطفت و لبخندي خوش آمدگويانه در كنارش نشست.
"فرقي نمي كند. هر كدام كه آماده است."
پيرمرد با لحن محكم و رسمي سئوالش را تكرار كرد.
رمزي گفت: "چاي، لطفا."
پيرمرد برگشت. در حالي كه تصنيف كودكانه اي را زير لب زمزمه مي كرد و سرش را طبق عادت به چپ و راست مي چرخاند از آنها دور شد. چالاك و سريع به راه خود مي رفت. رمزي به ورجه و ورجه هاي آب پاش رنگارنگ بر پشت او نگاه مي كرد. عرق سرد بر پيشانيش نشسته بود.
"حالتان خوب نيست؟"
"آه، چرا . . . كمي حساسيت . . . شايد به خاطر رطوبت هواست."
نمي خواست درباره زن حامله روي درخت چيزي بگويد. اين يك حقيقت خصوصي يا شايد اصلا وهمي شاعرانه بود.
ژان يقه باز پيراهن كشي نازكش را به دست گرفت و خودش را باد زد. مرد جوان براي اولين بار نگاهي به اندام زيبا و كمي فربه او در آن پيراهن كوتاه تابستاني كرد. ياد سردبير افتاد كه توصيه كرده بود دوربين همراه خودش ببرد. به طور قطع نمي توانست در اين هيات از دختر جوان براي گزارش رسمي عكس بگيرد. با اين همه كمترين نيت ترغيب آميزي در رفتار ساده و بي تكلف دختر جوان ديده نمي شد.
"حق با شماست، واقعا آدم خيس مي شود!"
رمزي بار ديگر با ناراحتي دستمالش را به پيشاني كشيد.
"مي دانيد، قبل از رسيدن به اينجا كلاهم را از دست دادم."
"بله، مي دانم!"
"چطور؟"
اگر دخترجوان مي گفت، از راه علم غيب تعجب نمي كرد. ديگر نمي توانست بيش از آنچه كه تعجب كرده است تعجب كند.
ژان خنديد.
"شما مي گوييد، من هم جوابتان را مي دهم!"
رمزي كلافه شده بود. شرمسارانه خنديد و روزنامه ها را به طرف او سر داد.
"اينها چند شماره از آواي زمان است."
ژان روزنامه ها را برداشت و نگاهي سرسري به آنها انداخت. چشمهايش روي سرمقاله يكي از شماره ها ثابت ماند.
"وقتي كه پيام شما و سردبيرتان را دريافت كردم خيلي خوشحال شدم. مي دانيد، زمان زيادي از گسترش فعاليتهاي من نمي گذرد. برايم خيلي دلگرم كننده بود كه توجه كساني را در آن سوي آبهاي زمين جلب كرده ايم. كنجكاو هستم بدانم پيشنهاد ملاقات از شما بود يا . . ."
آقاي ترامبله با سيني چاي بار ديگر ظاهر شد. فنجانها و قوري و ظرف شكر را روي ميز گذاشت و به سرعت آنها را ترك كرد. ژان در انتظار پاسخ رمزي بود.
"نمی دانم جوابم دلگرم كننده ست يا نه. به هر حال پيشنهاد از طرف سردبير بود. مي دانيد، من دربارهء اين نوع مسايل چندان خبره نيستم، ولي می توانم اطمينان بدهم كه فعاليتهاي شما كاملا همكاران مرا به هيجان آورده ست."
"از اين بابت بسيار خوشحالم. ببينيد، اينجا درباره صلح، دوستي و عدالت مطالب جالبي نوشته اند. اين درست همان چيزي ست كه ما تبليغ مي كنيم. اطمينان دارم كه مردم زيادي در چهار گوشه عالم مثل ما فكر مي كنند، بله بسيار دلگرم كننده است. حالا بگوييد از من چه مي خواهيد. آماده ام به همه ي سئوالهاي شما تا آنجا كه مي دانم پاسخ روشن و صريح بدهم."
رمزي بي درنگ دفتر يادداشت و قلم را از جيبش درآورد.
"پيشنهاد سردبير اين بود كه با ضبط صوت و دوربين به اينجا بيايم، ولي من با اين چيزها راحت ترم."
ژان روزنامه ها را روي ميز گذاشت و فنجانها را از چاي داغ و تازه پر كرد.
"با شما موافقم. به اين ترتيب راحت تر و صميمانه تر حرف مي زنيم."
پس خودتان شروع كنيد . . . "
"شما بپرسيد، من جواب مي دهم."
رمزي به زن حامله روي درخت فكر كرد. اما نگاهش را از ژان برنگرفت.
"اول بگوييد چند سال داريد؟"
"دو ماه پيش وارد بيستمين سال زندگيم شدم."
رمزي علامتي در دفترچه اش گذاست.
"از دوستانتان بگوييد، از خانواده تان . . چطور توانستيد با اين سن كم طرفدارانتان را تحت تاثير قرار بدهيد؟"
"من كار خارق العاده اي نكرده ام. مي دانيد، مادرم زني مذهبي بود و در جواني درگذشت. تمام دوران كودكيم روزهاي يكشنبه با او زودتر از همه به كليسا مي رفتيم و ديرتر از بقيه برمي گشتيم. صداي خوبي داشت. در گروه كر آواز مي خواند. قصه هاي كتاب مقدس و چيزهاي ديگر را خيلي زود ياد گرفتم. از همان موقع به صلح، دوستي و عدالت فكر مي كردم. كتابهايي مي خواندم كه درك شان براي بزرگسالها هم آسان نبود. مادرم تشويقم مي كرد. البته پدرم با اين چيزها مخالف بود. در مدرسه با معلمها درباره نقشه هاي آينده ام صحبت مي كردم. . . " | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:10 pm | |
| رمزي چيزهايي را در دفترش يادداشت كرد.
"آن موقع نقشه هايتان براي آينده چه بود؟"
ژان خنديد.
"مي گفتم مردان سياست و مذهب بايد تعصب و منافع خصوصي خودشان را كنار بگذارند و به خاطر صلح، به خاطر مردم، از هر نژاد، مذهب و عقيده اي كه هستند تلاش كنند. راه حلي هم براي اين منظور داشتم. مي دانيد من به برتري انفاق بر ايمان واقف شده ام. شايد بعضي از بزرگان دين و كليسا از اين حرف خوششان نيايد، ولي رمز موفقيت و تاثير حرفهاي من بخصوص بين جوانها در همين نكته است . . ."
رمزي سراپا گوش بود. با اندكي ترديد پرسيد:
"گفتيد راه حلي داشتيد . . . شايد بخواهيد در اين باره توضيح بيشتري بدهيد . . ."
"يك وقتي مي خواستم پاي پياده به واتيكان بروم. از آنجا با نماينده پاپ به اورشليم بروم و از آنجا همراه نمايندگان دولت اسرائيل به مصر و خاورميانه بروم. . . پيشنهادم اين بود كه رهبران دولت و حكومت در اين كشورها براي مدتي جايشان را با هم عوض كنند. به اين ترتيب مشكلات يكديگر را درك مي كنند. با مردم و افكار و آرزوهايشان از نزديك آشنا مي شوند. مي دانيد، بزرگترين مشكل دنياي ما عدم درك و تفاهم ميان ملتهاست. هنوز هم همين عقيده را دارم."
رمزي به فكر فرو رفت. با انتهاي قلم گوشش را خاراند.
"ولي حتما تا به امروز راه حلهاي مناسب تري پيدا كرده ايد. منظورم اين است كه چطور و در چه زماني روياهاي شيرين كودكانه تان را متحول كرديد؟"
"اگر منظورتان را از تحول درست فهميده باشم بايد بگويم كه هنوز در آغاز راه هستم. اما در روياهاي به قول شما كودكانه ام تجديدنظر نكرده ام."
رمزي در مقابل اين پاسخ صريح خلع سلاح شد.
"اما اين حرف خيلي ساده انگارانه است."
"كدام حرف؟"
"همين كه مي گوييد! يعني چه..؟ جاهايشان را عوض كنند. . . آخر چطور؟"
"پاپ به اسرائيل برود و نخست وزير اسرائيل جاي او را در واتيكان بگيرد!"
رمزي قلمش را روي ميز گذاشت و سرش را ميان دستهايش گرفت. ژان با خونسردي جرعه اي چاي نوشيد. مرد درمانده از زير چشم او را مي پاييد. به ياد آورد كه براي چه به آنجا آمده و ماموريت را پايان يافته تلقي كرد. از ابتدا هم مي دانست كه با آواي زمان و پيشنهاد سردبير به جايي نخواهد رسيد.
"چايتان سرد نشود؟"
رمزي سربرداشت. نگاهي به ژان كرد و لبخند زد. آثار خستگي در چهره اش نمودار بود.
"به همين زودي نااميد شديد؟ فرض كنيد كه با شما شوخي كردم. مي دانيد، در مدرسه مرا با ژان دارك مقايسه مي كردند. روز تولد من درست مصادف با سال روز ... اوست . . ."
"اين يكي را نمي دانستم. اما سردبير ما چيزهايي درباره ژان دارك لاوال مي گفت. احتمالا در روزنامه تصويري شما چيزي خوانده بود."
"وقتي كه بيست ساله شدم خدا را شكر كردم. نه براي اين كه بيشتر از ژان دارك به من عمر داد، بلكه چون مي خواستم راهم را دنبال كنم. من به هيچ يك از فرقه هاي كوچك و بزرگ مذهبي وابسته نيستم. همه آنها ايمان را امري واجب و انفاق را تنها صواب شخصي مي دانند. اين حقيقت تلخ را وقتي فهميدم كه يازده سال بيشتر نداشتم. مادرم كه مسيحي مومني بود حرفم را تاييد كرد.
رمزي بار ديگر او را برانداز كرد. فكري از ذهنش گذشت.
"پدرتان چه مي گفت؟"
"او يك خدانشناس حقيقي ست. در زندگيش سه چيز را عاشقانه دوست دارد. مادرم، شراب و گلها ... هميشه ما را به خاطر عقيده مان به باد تمسخر مي گرفت. از مادرم خيلي بزرگتر بود. وقتي كه او مرد به اينجا آمديم. آقاي آنوي مرد بزرگواري ست. به ما خيلي لطف دارد. بخش زيادي از درآمد هنگفت كارخانه هايش را خرج بيماران، مستمندان و سياستمدارهاي مردم دوست مي كند."
"و شما . . . منظورم اين است كه . . . "
مي خواست چيزهاي بيشتري درباره آقاي آنوي و بخصوص درباره زن حامله روي درخت بداند . اما ژان از او جدا شده بود. انگار حضور نداشت. دختر جوان سر به آسمان برده و به صداي پرنده ها در ميان شاخه هاي بلند درختها گوش مي داد. هوا رو به تيرگي مي رفت و ابرهاي غليظ در آسمان ظاهر مي شدند. آقاي ترامبله آن دورها داشت آب پاش رنگارنگش را مي شست. رمزي جرعه اي چاي نوشيد و از بالاي شانه ژان نگاهي دزدكي به درخت انجير انداخت. نور تند آفتاب از ميان شاخه ها چشمهايش را زد. از زن حامله خبري نبود. ژان سرش را پايين آورد و بار ديگر به او لبخند زد. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:10 pm | |
| "آقاي آنوي و خانواده اش اينجا زندگي مي كنند، اين طور نيست؟"
روي كلمه خانواده عمدا تاكيد كرد تا بر كنجكاوي غيرضروري و نابه جايش سرپوش بگذارد.
ژان خنديد.
"وضعيت آقاي آنوي و دخترش درست شبيه ماست. او و همسرش از هم جدا شده اند. روابط ما بسيار دوستانه ست. من و پدرم در مقابل نظافت خانه و نگهداري باغ از محل سكونت رايگان استفاده مي كنيم. با اين حال روابط مان اصلأ جنبه صاحبخانه و سرايدار ندارد. من و آن ـ ماري چند سالي به يك مدرسه مي رفتيم. بعد آنها به اروپا رفتند. حالا هم در خانه مركز شهر زندگي مي كنند. آخر هفته ها به اينجا مي آيند، براي مهماني، گردش و هواخوري . . . "
رمزي سيگاري روشن كرد. همچنان كه به صداي آب و پرنده ها گوش می داد پك محكمي به آن زد و دودش را به هوا داد. اين بار بي آنكه بخواهد چشمش به درخت انجير افتاد. در سايه روشن نور آفتاب ميان شاخه ها زن را ديد كه سربالا كرده و نگاهش مي كند. رمزي بار ديگر به حالتي عصبي به سيگارش پك زد. زن حامله دستهاش را دور شكم برآمده اش گرفته و لبخندزنان به او چشم دوخته بود.
"به چه فكر مي كنيد؟"
مرد خسته به خودش آمد. بار ديگر تابش مستقيم نور آفتاب همه چيز را از برابر چشمهايش محو كرد.
"آه، مي دانيد . . . به منظره اي باورنكردني . . . داشتم فكر مي كردم يك زن حامله برهنه روي شاخه درخت انجير... درست مثل اين منظره پشت سر شما، نشانهء چه چيزي مي تواند باشد"
ژان با خونسردي نگاهي به پشت سرش انداخت. آفتاب تند درست از ميان شاخه ها مي تابيد و چشم را خيره مي كرد.
"كدام درخت؟"
"همان درخت انجير . . ."
"اين كه زردآلوست!"
"آه، نه! آن يكي! منظورم . . . يكي دوتا آن طرفتر . . . اگر نور آفتاب بگذارد . . "
ژان دستش را سايبان چشم كرد.
"آن يكي هم زردآلوست. ما اينجا درخت انجير نداريم!"
برگشت و با بي اعتنايي به رمزي نگاه كرد. مرد درمانده شرمسارانه چشم از او گرفت و به زمين خيره شد. چيزي نمانده بود كه طاقتش را از دست بدهد، مي خواست فرياد بزند. به جاي اين كار با ولع زياد پكي به سيگارش زد و به زن جوان نگاه كرد. براي اولين بار چيزي مرموز در نگاه او ديد.
"زن حامله چطور؟ زن حامله اي روي درخت . . .!"
ژان جوان به قهقه خنديد.
"چه فكر كرده ايد؟ اينجا باغ بهشت است؟ البته زن حامله همه جا هست. حتي شايد درباغ بهشت. . ."
از اين پاسخ دو پهلو چطور مي توانست راه به جايي ببرد. رويش را برگرداند و با حالتي عصبي پك ديگري به سيگارش زد.
"شما نبايد سيگار بكشيد!" | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:11 pm | |
| پوزش خواهانه با دست دود سيگار را در هوا پراكند.
"شما را ناراحت مي كند؟"
"بله."
"ولي اينجا هواي آزاد است."
"براي سلامتي تان خوب نيست."
"آه، من از اين حرفهام گذشته! به علاوه زياد نمي كشم، روزي چند تا . . . "
ژان آب دهانش را فرو داد. با حالتي اندوهگين به او نگاه كرد.
"ميوه بخوريد!"
رمزي خنديد. سيگارش را زمين انداخت و آن را زير پا له كرد. ژان همچنان نگاهش مي كرد. با چشمهاي آبي و طره هاي طلايي موهايي كه به سختي شانه هاي فراخ گوشتالودش را مي پوشاند به راستي زيبا بود. در پس اين چهره معصوم رمز و رازي نبود. حتي در پس اندوه ظاهريش روح كودكانه و نشاط و شيطنتي طبيعي موج مي زد. رمزي از قضاوت پيشين خود شرمسار شد.
"پس ناراحت شده ايد! واقعا؟ ولي علتش سيگار نيست . . . "
"آه، چرا. خودش است. از آن خاطره خوبي ندارم . . . "
"يعني چه؟ يك سيگار؟ حتما جايي را آتش زده، آه، متاسفم . . ."
"نه، نه. موضوع اين نيست."
"مرا كنجكاو كرده ايد. پس چيست؟ لطفا بگوييد؟"
ژان فنجان چايش را برداشت و باقيمانده آن را با طمانينه نوشيد.
"خاطرهء دوري نيست. آن ـ ماري قبل از سفر تابستاني به اروپا به مناسبت فارغ التحصيليش مهماني بزرگي داد. آقاي آنوي آماده ست به هر بهانه اي جشن بگيرد. وقتي پاي دخترش در ميان باشد از هيچ چيز فروگذار نمي كند. همه همكلاسيهاي آن ـ ماري و دوستهاي آنها و دوستهاي دوستهاي آنها آمده بودند. فكر مي كنم صد نفري بودند. هفتاد ـ هشتاد تا كه حتما بودند. در ميانشان يك جوان جاماييكايي بلندبالاي زيبايي بود كه ظاهر فريبنده و رفتار گستاخانه اش خيلي زود او را انگشت نما كرد. خيلي خوب مي رقصيد ولي بي نزاكت بود. همه از دستش فرار مي كردند. اسمش را گذاشته بودند جانور! خب ديگر پيش مي آيد . . . منظورم اين جور مهماني هاست. بايد منتظر همه چيز باشيد! اما اتفاقي كه براي من افتاد بي سابقه بود. تا آن شب لب به سيگار نزده بودم. در غذا و بخصوص شراب هميشه امساك مي كنم. نوشيدني الكلي، ابدا . . ولي خب. البته مثل همه دوستانم از موسيقي لذت م يبرم. از رقص لذت مي برم، شايد بيشتر از خيلي ها."
طنين رعدي نابهنگام رشته صحبت دختر جوان را قطع كرد. برقي تند با نور خيركننده اش مثل خطي باريك و تيز در آسمان شكاف انداخت. رمزي با ناراحتي از اين دگرگوني بي موقع هوا به دور و برش نگاه كرد. ژان با ترديد او را مي پاييد.
"الان باران مي گيرد."
"آه، مهم نيست! زير اين سايبان امن نشسته ايم. . . لطفا ادامه بدهيد!"
ژان نفس عميقي كشيد. با لبخندي دلگرم كننده و اطمينان بخش صندليش را به رمزي نزديكتر كرد.
"شما اسمش را هر چه مي خواهيد بگذاريد. ولي من قاطعانه به شما مي گويم كه علتش دود سيگار بود. بله، بچه ها عليه م توطئه كردند. يك نفر سيگاري به من داد. بي آن كه حتي فكر كنم بلافاصله آن را در اولين جا سيگاري خاموش كردم. ناگهان فرياد همه به آسمان رفت: "ژان سيگار نمي كشد، ژان بايد سيگار بكشد!" آن ـ ماري گريه مي كرد: "ژان به خاطر من، فقط يكي . . ." به كلي گيج شده بودم. گفتم كه توطئه بود. نه، يك شيطنت ساده بود.. آن ـ ماري مقصودي نداشت . . "
دختر جوان بار ديگر نفس تازه كرد. رمزي سراپا گوش بود. هر لحظه بيم آن مي رفت كه باران تندي شروع به باريدن كند. مرد كنجكاو بي صبرانه چشم به دهان ژان دوخته بود.
"شايد خنده دار باشد. مهم نيست. چاره اي نداشتم. يعني اصلا خنده دار نيست. سيگاري روشن كردم و ناشيانه آن را تا آخر كشيدم. خداي من، چه سم زهرآگيني! وحشتناك بود. مي خنديدم! تمام سالن دور سرم مي چرخيد. بچه ها دست مي زدند. در ميان رقص نورهاي رنگارنگ و طنين گوشخراش موسيقي گم شده بودم. و غافل! غافل از اين كه جاماييكايي در كمينم نشسته، آه . . .!"
عضلات چهره ژان هر لحظه كشيده تر مي شد. رمزي با حيرت در اين داستان عجيب و زير و بمهاي نامنتظر رفتار دختر غرق شده بود.
"با من هستيد؟"
"منظورتان چيست؟ بله! البته . . ."
"پس گوش كنيد. اين مساله از نظر پزشكي ثابت شده، ربطي به مقاومت بدن ندارد. من كاملا گيج بودم. فكر مي كنم تأثير تار و نيكوتين بود! ديگر كسي به من توجهي نداشت. به هر زحمتي بود خودم را به بالكن رساندم. روي نرده ها تكيه دادم و تا مي توانستم در هواي آزاد نفس عميق كشيدم. داشت حالم بهتر مي شد. ولي هنوز پاهايم سست بود و دستهايم مي لرزيد. دنبال كسي مي گشتم كه يك ليوان آب به من بدهد. همه در حال رقص بودند. ناگهان سرم گيج رفت، نمي دانم چه شد . . . قبل از اينكه بتوانم تعادلم را حفظ كنم سقوط كردم. آه! حدس بزنيد كجا؟ در ميان بازوان محكم و نيرومند آن جاماييكايي! چه زوري! چه اشتياقي! باور كنيد هيچ كاري از دستم ساخته نبود. هر چه تقلا ميكردم بيشتر گرفتار مي شدم. از بالاي نرده ها به روي چمنها افتاديم. حتي نميتوانستم فرياد بزنم. انگار فلج شده بودم. چه اراده اي، چه عضلاتي، چه صورتي . . . مثل آهن، مثل آبنوس، مثل عاج . . . غرق در وحشت و لذتي مرموز دست و پا مي زدم. همه اش به خاطر دود سيگار. . . و عطر تنش كه بوي كاجهاي جنگلي مي داد، نمي دانم چقدر طول كشيد. وقتي كه به خودم آمدم او رفته بود. باور كنيد در هر شرايطي ديگري حقش را كف دستش مي گذاشتم. اما در آن حالت مسخ شده بودم. پايم مي سوخت. اين جانور وحشي دندانهايش را مثل ببر توي رانم فرو كرده بود، همين جا . . ."
دختر جوان در يك لحظه زودگذر با معصوميت و بي پروايي غريزي دامنش را تا انتهاي ران بالا زد. چشمهاي رمزي داشت از حدقه بيرون مي زد. موجي گرم به ديدن آن پاهاي زيباي هوس انگيز مثل آب جوشيد و از نوك پنجه پا تا قلبش بالا رفت. چهره اش سرخ شد و روحش مثل كاغذ مچاله اي به هم پيچيد. دست بر سر بي كلاهش برد و به موهاي سياه پريشانش چنگ زد. خواست چيزي بگويد، اما سرفه امانش نداد. ژان پوزش خواهانه به او نگاه كرد و دامنش را پايين كشيد.
"شما را گاز گرفت؟"
"جايش تا همين چند وقت پيش مانده بود!" | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:11 pm | |
| "و شما چه كرديد؟"
"او را نبخشيدم! البته به آن ـ ماري گفتم موضوع را فراموش كند. می دانید، به هر حال يك ماجراي خصوصي ست. خواستم فقط بدانيد كه سيگار چيز خوبي نيست!"
رمزي بار ديگر به سرفه افتاد. انگار همه توانش را از دست داده بود. قلبش از شدت اشتياق به تندي مي تپيد. گونه هايش مي سوخت. حاضر بود نيمي از عمر بي فايده اش را بدهد و مثل آن جانور جاماييكايي دندانهايش را در رانهاي فربه اين دختر زيبا فرو كند! به نيازهاي جسمي و كاستيهاي زندگيش براي نخستين بار بي هيچ سرزنشي با نظر لطف نگاه كرد. در آنها چيز شرم آوري نديد. به چهره ژان نگاه كرد. چهره اي كه در سايه روشن رنگهاي غروب آفتاب تابستاني ملتهب تر مي نمود.
"اين موضوع هم ربطي به گفتگوهايمان ندارد. غرايز ما گاهي به حيوانات شبيه است. به عنوان مثال من خودم در سال ببر به دنيا آمده ام..."
غرشي سهمگين بار ديگر آسمان را به لرزه درآورد. برق ديگري درخشيد و باران سيل آسا شروع به باريدن كرد. ژان از شدت هيجان در ميان زوزهء بادهاي تندي كه در ميان درختها مي پچيد، جيغ كشيد.
"آه، راستي؟ چه باشكوه. دوست عزيز، شما خيلي اصيل هستيد!"
صداي ضربه هاي تند باران سيل آسا بر آبهاي استخر و سنگفرشها مانع گفتگوي آزاد و راحت بود. رمزي به درستي نمي شنيد.
"چطور؟ يعني به خاطر ببر . . .!"
"بله، به خاطر ببر. به خاطر ببر وجودتان كه در قفس كرده ايد!"
رمزي با ناراحتي و احساس سرخوردگي به دختر جوان نگاه كرد.
حالا او هم فرياد مي زد.
"از كجا م يدانيد!؟"
طنين خنده شادمانه ژان در گوشش پيچيد.
"از سرتاپاي وجودتان پيداست! شما گستاخ نيستيد و از اين بابت رنج مي بريد. اين چيزي ست كه خودتان خواسته ايد. شايد نمي دانيد، ولي درست به همين دليل دوست داشتني هستيد!"
باران تند به همان سرعت ناگهاني كه باريده بود قطع شد. زمين سنگفرش، درخت و چمن، و گلهاي لرزان رنگارنگ آرام گرفتند. بادها ايستادند. قطره هاي درشت و درخشان آب از كناره هاي سايبان به زمين مي چكيد.
"منظورتان را نمي فهمم."
اين را گفت و با اندوهي كه نمي توانست پنهان كند به ژان نگاه كرد.
"لطف شما به تجربه هاي سختي ست كه ناخواسته از سر گذرانده ايد . . . !"
اصالت، گستاخي، ببر وجود، تجربه هاي سخت، دود سيگار . . .!
به اين ملغمه ي ريشخندها چطور مي توانست دل خوش كند؟ در فهرست ساده و متغير نيازهاي كوچك، نيازهاي كوچك طبيعي و روزمره اش به تنها چيزي كه فكر نمي كرد اصالت و افتخار بود!
با اين حال گفتگويشان به درازا كشيد. آن قدر كه درخت، زن حامله و آقاي ترامبله در تاريكي فرو رفتند. درباره ايمان و انفاق، درباره حقيقت و مجاز و درباره ي بسياري چيزها حرف زدند. حرفهايي كه حتي يك واژه آن به دفتر يادداشت رمزي راه نبرد. هنگام خداحافظي ژان برخاست و با صميمت يك دوست، يك خواهر کوچکتر بر گونه او بوسه زد. رمزي هم در پاسخ براي لحظه اي كوتاه لبهاي داغش را بر گونه دختر گذاشت. بوسه اي بر آن زد و تا رسيدن به خانه در سكوت و انزواي شبي سرد و تاريك از شبهاي سوت و كور زندگيش درد كشيد.
حقيقت و مجاز. اين نكته هم قابل توجه است كه گاهي در ميان عبارتهاي درهم و برهم يك گفتگوي تصادفي مي توان به چند واژه به ظاهر بي اهميت استناد كرد. واژه هاي خوشبختي كه بي اختيار به هدف خورده اند. فكر كرد چه خوب شد از همان ابتدا به سردبير گفت كه به كاهدان زده است، وگرنه از نوشتن گزارش منصرف مي شد. در آن صورت آواي زمان بدون ترديد سكوت او را حمل بر بي كفايتي در شناخت يك لحظه مهم خبري مي كرد. رمزي بر حسب قولي كه داده بود گزارشي موافق سليقه روزنامه نوشت و براي سردبير فرستاد. در اين گزارش اشاره اي به مرد جاماييكايي و زن حامله روي درخت نكرد. كه اولي ماجراي خصوصي ژان و دومي ماجراي خصوصي خودش بود. از اينها گذشته تمايلي به خودنمايي در حوزه باور سردبير و خوانندگانش نداشت. دو هفته بعد در يكي از ساعتهاي اول شب سردبير به او تلفن كرد. گفت كه گزارش او را به هيجان آورده ولي قابل انتشار نيست. ناقص است، چيزي كم دارد، نمي داند آن چيز چيست، ولي بايد پيدايش كرد. گفت كه نمي تواند پيدايش كند مگر آن كه مطلب را به دست نويسنده كاركشته اي در هيات تحريريه بدهد تا بازنويسي شود. رمزي هم اظهار علاقه كرد بداند نقص گزارش در كجاست و آن چيز گمشده كه مطلب او را به پسند انتشار در آواي زمان مي رساند چيست. سردبير مايل بود با همكاري با او تا رسيدن به نتايج بهتر و پرثمرتر ادامه بدهد. گفت كه منباب شروع دستمزد ناچيزي از طريق حواله بانكي برايش فرستاده است. رمزي به دختر جواني فكر مي كرد كه با قلب پاك، صفا و سادگي و نظر بلندش به روشني روح، شادي جسماني و سخاوت عاشقانه عقيده داشت. پس از دريافت دستمزد ناچيز آن گزارش مخدوش براي خودش يك شاپوي حصيري تازه خريد. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:12 pm | |
| راه بهشت مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است." - "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم." دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بوشيد." - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است." مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت: " روز بخير!" مرد با سرش جواب داد. - ما خيلي تشنهايم . من، اسبم و سگم. مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيد بنوشيد. مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد. مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نيست، دوزخ است. مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! " - كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند... | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:16 pm | |
| اما اختلاف در چيست؟ اين دو كه ناخواسته در يك قايق كوچك ميان اقيانوس پرتلاطم گرفتار شده اند، چطور است كه نميتوانند با هم موافق باشند. محجوب ميگويد بايد به نظر اكثريت احترام گذاشت. شهاب توصيه كارمند ارشد را پيشاپيش پذيرفته است، ولي باور نميكند كه به اين سادگي آنها را به حاشيه جامعه رانده اند، گرچه راديو هر روز صبح افراد روشنفكر و مردم آزاديخواه را براساس يك آمار غيرقابل اعتماد در حدود نيم درصد از كل جامعه كشور تخمين ميزند و آنها را ضدانقلاب و لاجرم عامل بيگانه ميخواند، او نميتواند بپذيرد كه به اين سادگي در اقليت قرار گرفته است. در حالي كه محجوب ظاهرا با اين مساله به خوبي كنار آمده، يعني از وقتي كه مسئولان اداره آنها را مثل بسياري از سازمانها و دواير دولتي سابق به حال نيمه تعطيل رها كرده اند، با خيال راحت دفترچه پشت گلي شعرهايش را روي ميز گذاشته و هر روز در كمال كنجكاوي و درانتظار پايان نامعلوم بازي خطرناك انقلاب بيتهاي تازه اي در ستايش صلح و آزادي ميسرايد و اوراق شخصي خود را غني تر ميكند. البته برخلاف شهاب از وظايف اداري هم غافل نيست، بلكه در همه موارد درست مثل همه سالهاي گذشته با دلسوزي و جديت كار خود را دنبال ميكند. با اين كه دولت گاهي حتي از پرداخت حقوق ماهيانه كارمندان به بهانه شرايط دشوار انقلابي سرباز ميزند، او حتي هزينه ماموريتهاي اداري و سفرهاي فصلي اجباري را هم از جيب خود ميپردازد و به اين ترتيب بهانه به دست شهاب ميدهد تا به راستي هيچ كاري نكند جز ريشخند او كه آخر وقتي همه دارند از كشور فرار ميكنند و وارثان قدرت به جان هم افتاده اند چه معني دارد كه تو پرونده هاي راكد را به جريان مياندازي، از شرايط نامناسب كوچ پرندگان مهاجر گزارش تهيه ميكني و بر نسل رو به انقراض پلنگهاي درمانده بيابان دل ميسوزاني و بعد هم لطفا اگر گوش ات با من است بگو چرا گوش ات اصلا بدهكار اين همه توهين و تحقير سيل راهپيمايان هر روزه در خيابانها نيست. يعني از وقتي كه اين موج سرخوش از زنگ فراغت انقلابي به خيابانها ريخته اند تو هم با خيال راحت به دفترچه پشت گلي شعرهايت پناه برده اي و از صلح و آزادي دم ميزني؛ در حالي كه مصائب كم نبود، جنگ هم سرتاسر كشور از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب را به كام كشيده آتش در خرمن اقوام انساني انداخته و تو هنوز به شمال و جنوب و شرق و غرب ميروي به اميد اين كه گوشهاي شنوا را متوجه خطر آلودگيهاي محيط زيست و زوال حيات وحش كني و مگر نميداني همه اين كارها پوچ و بي معني ست و چطورست كه غمي هم به دلت راه نميدهي وقتي كه ميبيني نميتواني به من بگويي كه من به تو چه بگويم. . .
اما نقد شهاب از شيوه هاي تفكر اخلاق همكارش در اين چند كلمه خلاصه نميشد. كارمند ارشد از حاصل سالهاي طلايي دلارهاي نفتي يك ماشين فيات مدل ماقبل ميلاد مسيح نصيبش شده بود كه آن را همراه جواهرات بدلي همسرش از ترس چشم بد در گوشه اي پنهان كرده و روزها با اتوبوس به سركار ميآمد. در حالي كه شهاب رنوي قراضه اش را همه جا با خود ميبرد و از آنجا كه پولي در بساط نداشت تا به موقع آن را تعمير كند، گذاشته بود تا روزي كه ماشين خود به خود از كار بيفتدد و آن وقت در كمال خوشبختي براي هميشه در خيابان رهايش كند. از طرف ديگر سه ماه اجاره خانه اش عقب افتاده بود كه البته در شرايط انقلاب امري طبيعي و موجب افتخار صاحبخانه محسوب ميشد. با اين حال در چنين شرايط نابسامان زندگي بخشي از آخرين حقوق ماهيانه اش را به محجوب قرض داده بود تا كارمند وظيفه شناس آن را همراه با پس انداز اندك خودش خرج سفر كارشناسي جهت سرشماري سالانه گرازهاي خراسان و گوزنهاي بويراحمد كند.
اين افكار شهاب را آزار ميداد. از طرفي آشنايي با چند شاعر و هنرمند معتبر كه تازگي پايش به محفل آنها باز شده بود، او را متوجه سطح نازل شعرهاي رفيقش كرد. جالب اين كه محجوب در مقابل اين انتقاد هم واكنشي نشان نداد. او خود را شاعر نميدانست، همين قدر كه از سر تفنن شعر نو به سبك خواجوي كرماني و منوچهري دامغاني در ستايش عدالت و آزادي ميسرود و به زعم خودش تسلاي خاطر و رضايت روانش را تضمين ميكرد چيز ديگری نميخواست. هر چه باشد اين دو اخلاقشان زمين تا آسمان با هم فرق داشت. شهاب حيرت ميكرد و محجوب لبخند ميزد. شگفت اين كه دو همكار با اين همه اختلاف سليقه از دوستي با هم و از مشاجره هاي وقت و بي وقت به يك اندازه لذت ميبردند. شايد علت همان تنهايي و انزوايي بود كه به هر دو تحميل شده بود.
حالا در اوج گرماي كشنده اين تابستان خفقان آور كه بار ديگر در مقابل هم نشسته اند، محجوب در حال تنظيم گزارش سفر تحقيقي به شمال و جنوب كشور است، و ميخواهد به هر ترتيب ممكن صدايش را به گوش مسئولان كشور برساند. شهاب با خشم و ناراحتي طول و عرض اتاق را طي ميكند و در افكار ديگري غوطه ميخورد. اما حرفهاي محجوب به راستي شنيدني ست. او با سند و مدرك و عكس و تفصيل به شيوه علمي مخصوص خودش توضيح ميدهد كه چگونه ارتش داوطلب انقلابي با بيست ميليون عضو افتخاري زير سن قانوني به بهانه كشيدن جاده براي روستاها مسير رودخانه ها را تغيير ميدهند. آب كرخه و كارون را در باغهاي ميوه افراد انقلابي سرازير ميكنند و رود اترك را در باغچه افراد ديگري ميريزند و از همه بدتر هر جا دلشان خواست سد ميزنند و خشكسالي انقلابي را بر كشاورزان و توده هاي هميشه در صحنه كه صاحبان اصلي انقلاب معرفي شده اند و سرمايه هاي ملي ميهن بلا زده اند تحميل ميكنند. بله، اوضاع نابسامان است و در اين شرايط هزارها پرنده مهاجر هم در راه هستند. اما اين لشكر صلح وقتي كه در حدود يك ماه ديگر از سيبري و مينسك و مالزي و استراليا و جاهاي ديگر به دشت ارزن برسند، ميبينند كه به جاي آبگيرهاي سابق و تالابهاي خشكيده بايد در انبارهاي بي سر پناه اسلحه اسكان كنند و اين وضع هرج و مرج بدون شك نه به نفع مرغان هوا و نه به نفع مردان انقلاب و اموال آنها و نه به نفع طبيعت و هيچ يك از ساكنان زنده آن است. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:16 pm | |
| شهاب با خشم خودش را باد ميزد و در حال شنيدن اين گزارش تكان دهنده بي صبرانه منتظر ساعت دريافت سهميه برق روزانه بود كه بتواند لااقل كولر را روشن كند. دلش به حال رفيقش و بيش از او براي خودش ميسوخت. سخت بود روزهايي كه ميتوانست با عشق و شادي سپري شود، يك روز صبح چشم از خواب باز كني و بسترت را خالي از دلدار زيبايت ببيني. و بعد هم روزهاي سرخوشی و شكوفاييت زير اين سقف طبله كرده ميان اين ديوارهاي بي روح رنگ رو رفته و در كنار اين مرد محتاط كه سالهاي جواني را پشت سر گذاشته و با موهاي جوگندمي و چشمهاي بي فروغ و دلخوشي هاي حقير تو را به شكيبايي و مدارا با چنين فاجعه هاي وحشتناك هر روزه اي دعوت ميكند كه خودش هم به وحشتناك بودن آنها معترف است. شهاب با خود ميگفت، اما در بيست و پنجسالگي نبايد به اين مصيبت تن بدهم. من جوان هستم و برومند. بايد جواب اين انقلاب را با يك انقلاب ديگر بدهم، ولي چگونه. . .
هنوز دو سال بيشتر از ازدواجش با رخساره نميگذشت. سال اول دختر جوان خانواده اش را به خاطر عشق او رها كرد و چهارماه پيش هم او را به خاطر عقايد انقلابيش تنها گذاشت. محجوب اينها را ميدانست و به شهاب ميگفت طبيعي ست كسي كه به خاطر عشق چشم از ثروت هنگفت پدري ميپوشد، اين يكي را هم به عقايد انقلابي بفروشد. اين موضوع البته به قصه ما مربوط نيست، ولي هنوز چهار ماه از همين تاريخ وقت لازم بود كه ماموران عقيدتي سياسي جبهه ها همسر او را همراه صدها داوطلب ديگر به نام ستون پنجم دشمن شناسايي كنند و با وعده رسيدگي به پرونده شان در اولين فرصت فراغت از جنگ موقتا به پايتخت و آغوش گرم خانواده برگردانند. در واقع خانواده رخساره تازه داشتند با ازدواج دختر و داماد يك لاقبايشان كنار ميآمدند كه اين اتفاق افتاد. رخساره در بازگشت ديد كه خانه بزرگ پنج اتاق خوابه پدري در شمال شهر به حكم پسر بقال محله تبديل به آپارتمان نقلي قشنگي در خيابانهاي مركزي شهر شده كه البته خيلي هم نقلي و جمع و جور نبود، چون پدرش در زندان بود و مادرش به هر حال ميتوانست در اين فضاي كوچك به هر تقدير دست و پايش را دراز كند. از آن پس دختر جوان نازپرورده تصميم گرفت به جاي كمك به مجروحان جنگي و نكو داشت شعارهاي انقلابي هر طور شده خانه پدري را از پسر بقال كه از كودكي به شرارت معروف خاص و عام بود پس بگيرد. حالا او در راه آزادي پدر و ادعاي مالكيت خانه و رفع اتهام جاسوسي براي دشمن در جبهه هاي جنگ به كجا رسيد و چه كرد و حوادث بعدي به چه ترتيب رقم خورد، همانطور كه گفتيم موضوع قصه ما نيست.
پس برميگرديم به روزهاي گرم تابستان فاجعه باري كه شهاب با تنهايي و انزواي ناخواسته دست به گريبان است. اما از همه اين نگون بختيها و بحثهاي بيهوده با محجوب كه بگذريم گاهي نيز وسايل انبساطي نامنتظر در عصرهاي دلپذير و كمياب فراهم ميشد. برگ عيشي ورق ميخورد كه مايه تسلاي دل بي قرار مرد رويابين بود. اين فرصتهاي باد آورده كه به ضرورت شرايط انقلاب فاقد مقدمه چينيهاي معمول پذيراييهاي رسمي بود در محفل پرستو دست ميداد. جايي كه او ميتوانست پس از رفتن مهمانهاي ناخوانده در صورت تمايل كمي بيشتر بماند و دقايقي را در آرامش و فراموشي سپري كند. اما اين پرستو كه اتفاقا موضوع قصه ماست يك پرنده نبود.
او زني بود هنرمند، از بستگان نزديك رخساره كه در آن تابستان گرم و خفقان آور نزديك سي و پنج سال از سنش ميگذشت. نسبت به شهاب و تنهايي و نابساماني او عميقا حساس بود و در هر فرصتي دلداريش ميداد. ميگفت با شناختي كه از روحيه و اخلاق رخساره دارد مطمئن است كه هيجان تب آلود و آرمان گرايي معصومانه او به زودي جاي خودش را به واقع بيني خواهد داد و در اين صورت دختر جوان پي به ارزش عشق و زندگي زناشوييش خواهد برد. شهاب به اين استدلال چندان اعتماد نداشت، يا دست كم در آن لحظات ترجيح ميداد درباره چيزهاي ديگري حرف بزنند، اما از بخت بد به روشني ميديد كه زن دلربا به او مثل بچه اي نابالغ نگاه ميكند و اين سبب از دست رفتن اعتماد به نفسش ميشد. او ميدانست كه پرستو به زودي، شايد براي هميشه كشور را ترك ميكند، پس در حالي كه عطر حضور زن در آن لباسهاي تنگ و نازك تابستاني اعصابش را كرخت ميكرد، نااميدانه به رغم نظر واقعي و باطني اش از نشانه هاي بهبودي اوضاع ميگفت و ناشيانه به خبرهاي دلگرم كننده اي كه همكار اداريش از اين سو و آن سو شنيده بود متوسل ميشد. اما پرستو كه در جريان مشكلات مهيب تري دست و پا ميزد شنونده مستعدي براي اين حرفها نبود. گاهي در حالي كه تمركز خود را به سختي حفظ ميكرد در تاييد او سري تكان ميداد، قلم مويش را برميداشت و نقشي بر منظره آبرنگ روي بوم نقاشي ميزد. اما اين كار هم كمكي به آرامش او نميكرد. قلم مو را به كناري ميانداخت و به بهانه آوردن چاي يا ميوه از كنار مرد جوان ميگذشت، براي عوض كردن صحبت پوزخند زنان با مهرباني دماغ او را ميپچاند و به آشپزخانه ميرفت. شهاب ديگر نميدانست چه بگويد، پس با لجاجت به بهانه تنهايي و بي وفايي همسر ـ تا جايي كه اجازه مييافت پيش برود ـ خود را در مهلكه شور و اشتياق و اوهام عاشقانه ميانداخت و با اين تمهيد بر لذت ديدارهاي كمياب و ارزشمند خود ميافزود. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:17 pm | |
| اما پرستو با اين نوع احساس به خوبي آشنايي داشت. پس از سالها حشر و نشر با قشرهاي روشنفكر و مردان جوان به خوبي ياد گرفته بود كه در روابطش جاي هيچ ابهامي باقي نگذارد. او ميدانست كه بسياري از اين كسان شيفته زيبايي اش هستند و با واقع بيني نه اين امتياز و نه هنرش را در نقاشي شايسته آن همه ستايش كه نصيبش ميشد نميدانست. البته با سخاوت نجيبانه تمجيدها را ميپذيرفت و آموزه هاي مغتنمي را كه هنرمندان با ميل و رغبت در اختيارش ميگذاشتند به كار ميبست، اما در گذر از تجربه اين دانش را هم به دست آورده بود كه ادامه دوستي با همه كسان امكانپذير نيست. با اين حال خانه اش در بيشتر اوقات سال محل ديدار و تبادل افكار و تجربه هاي هنرمندان بود. شاعرها شعرهاي تازه شان را براي اولين بار در خانه او ميخواندند، نقاشها بهترين كارهاي هنريشان را براي ديدار و بحث و گفتگو ميآوردند. و اين افراد غالبا با فراستي پنهان از ميان كساني انتخاب ميشدند كه تمايلي به معاوضه خوشنامي و اعتبار خود با وسوسه هاي نزديكي به زبيايي هوس انگيز زني ثروتمند نداشتند. اين را همه كس ميدانست. در واقع راز موفقيت خانه پرستو در مقايسه با ساير محافل روشنفكري در همين نكته بود. شهاب هم با وجود تجربه اندكش در شناخت ماهيت جنجالها و راست و دروغ شايعه هايي كه هميشه در اطراف آدمهاي مشهور پراكنده است، به زودي پي به سلامت رابطه دوستانه و معنوي اين افراد برده بود. پس تنها نكته تاسف جمع دوستان در تابستان گرم و خفقان آوري كه از آن صحبت ميكنيم اين بود كه پرستو به زودي همه آنها را تنها ميگذاشت. اين دوستان كه با وجود اختلاف سليقه همه برحسب بينش روشنفكرانه عميقا زير تاثير انقلاب بودند با ترديد و شگفتي خبرهاي مربوط به دادگاه انقلاب و سيل اتهامهاي سنگين و باورنكردني را كه متوجه شوهر پرستو شده بود دنبال ميكردند. بديهي است كه اين افراد همه شان با هرگونه شائبه فساد مالي و تباهي سياسي عميقا در تضاد بودند. اما نوع برخورد و شيوه مصادره اموال ثروتمندان در بعضي موارد حتي از منظر طرفداران لغومالكيت خصوصي يعني كساني كه به همين اتهام مورد سوءظن و تعقيب و آزار حكومت قرار ميگرفتند قابل دفاع نبود. حالا در روزهايي كه از آن صحبت ميكنيم نزديك شش ماه است كه منصور مهران شوهر پرستو در آستانه بازگشت از يك سفر تجاري به توصيه همسرش در حال بلاتكليفي خاك غربت ميخورد. متن ادعانامه دايره مصادره اموال در نظر اول آنقدر بي پايه و حتي مضحك بود كه زن جوان فكر ميكرد با مراجعه به دادگاه ميتواند به آساني رفع سوءتفاهم كند. اما در گردباد حوادث فاجعه بار معلوم شد كه موارد اتهام سوء مديريت مالي شركت سهامي واردات وسايل برقي متعلق به مهران و شركاي او آنقدر سنگين است كه واگذاري همه اموال شركت بدون قيد و شرط و انصراف از درخواست تجديدنظر در حكم دادگاه به توصيه مشاور حقوقي شركت تنها راه ساده و بي دردسر پرهيز از بحرانهاي بعدي ست. اين حقيقت در آخرين ملاقات با قاضي جوان پرونده چنان به روشني آشكار شد كه پرستو از بيم جان شوهرش او را از وسوسه ي بازگشت و حضور در دادگاه منصرف كرد. قاضي جوان در واقع به استناد پاره اي تبليغات تجاري شركت كه واردات وسايل برقي ژاپني توليد سنگاپور را به حساب ابتكار خود جهت قيمت تمام شده بهتر به نفع مصرف كننده ميگذاشت، مديريت مالي را متهم به تاراج كشور به نفع امپرياليسم سنگاپور ميكرد. پرستو توضيح داد كه سنگاپور كشور كوچكي است در حال توسعه كه شايد مثل بسياري موارد مشابه ممكن است خود قرباني امپرياليسم باشد. اما قاضي جوان حرف او را نپذيرفت. از آنجا كه به درستي نميدانست اين كشور با چنين نام عجيبي در كجاي نقشه دنياست از پس لكنت زبان همسر مال باخته مرد فراري، توطئه مخوف تاراج كشور توسط عوامل سوداگرا مرموزي را محتمل ميدانست كه بسيار خطرناك تر از ابرقدرتهاي معروف و رسواي جهان هستند. او به صراحت گفت كه كشف جزييات موارد مبهم اين پرونده در آينده نزديك ميتواند به سرنگوني پادشاه سنگاپور و رئيس جمهوري ژاپن از طريق شورشهاي مردمي منجر شود
در اين احوال بود كه پرستو روزها به دادگاه انقلاب ميرفت و عصرها در خانه اي كه قرار بود به حكم شعبه ديگري از دادگاه انقلاب هر چه زودتر تحويل دفتر مصادره اموال شود از ميهمانهايش پذيرايي ميكرد. شهاب ديگر ميدانست كه روزهاي وداع نزديك است. عصرها بيشتر ميماند و بعد از رفتن مهمانها به صاحبخانه در بستن وسايل شخصي و جمع آوري و تابلوهاي مناظر طبيعت كمك ميكرد. از وقتي كه رخساره رفته بود شام و ناهار او به ساندويج هاي ارزان دكه هايي كه مثل قارچ در كنار پياده روها سبز شده بودند، خلاصه ميشد. پرستو به كوكب خدمتكار قديمي اش ميگفت براي او غذاي گرم تهيه كند. شهاب هم در سكوت شامش را ميخورد و ديگر از اميدهاي واهي بهبود اوضاع حرفي نميزد. او غمگين بود و نسبت به گذشته احساس تنهايي بيشتري ميكرد. اين واقعيت ناگزير اهميت دوستي با همكار اداريش را به رغم اختلاف نظرها از درون غبارهاي تيره ترديد بيرون كشيد. دلش ميخواست براي او كاري بكند. ميدانست كه در غياب پرستو جمع دوستان از هم پراكنده ميشوند. يك روز به اغتنام فرصت با يكي از آنها درباره محجوب صحبت كرد و گفت كه اين كارشناس ارشد محيط زيست حرفهاي مهمي براي رساندن به گوش مسئولان كشور دارد. از طريق آن دوست قرار ملاقاتي با سردبير يكي از روزنامه هاي معتبر گذاشت. وقتي موضوع را با محجوب مطرح كرد، كارمند نجيب و دلسوز از خوشحالي در پوست نميگنجيد. براي دو سه روزی که تا قرار ملاقات وقت داشت با دقت و پشتكار يادداشتهاي مستند ديگري بر اوراق پرونده خود افزود. روز موعود با هيجان و اضطراب به اتفاق شهاب سروقت به ديدن سردبير رفتند. محجوب اميدوار بود بازتاب گزارش صادقانه اش درباره طبيعت بلازده و زوال حيات وحش در روزنامه اي كه جاي روزنامه قبلي را گرفته و به زودي جايش را را به روزنامه بعدي ميداد دل مسئولان را به درد آورد. سردبير هم با خوشرويي از آنها استقبال كرد و از آنجا كه در ميان انواع مصايب كشور تا به آن روز چيزي درباره اين يكي نشنيده بود غرق در شگفتي شد. پس اوضاع پرستوها هم رو به راه نيست، اما چطورميتوان گزارش جامع و مطلوبي در اين باره منتشر كرد0 هر چه باشد منافع كساني كه به زودي جاي اين روزنامه را به روزنامه بعدي ميدهند مهمتر از نابودي طبيعت و بي خانماني پرستوهاست. محجوب در ادامه گزارش خود گفت كه اكنون در بستر خشكيده رودخانه ها بساط كتابفروشي پهن كرده اند. كتابها هم همديگر را ميخورند. به طوري كه تا همين جا ديگر از بشارت دهندگان اوليه انقلاب مانند دكتر شريعتي و آل احمد خبري نيست. حالا آنچه كه در شمارگان روزافزون به چاپ ميرسد حرفهاي غيرمسئولانه و يكنواخت چهره هاي ناشناخته است كه حتي نميتوانند مطالب خود را بنويسند، بلكه محصول انديشه هايشان را در ستايش خودكامگي و تك صدايي به طور مستقيم از روي نوارهاي سخنراني در كوچه و خيابان به داخل كتابها منتقل ميكنند. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:17 pm | |
| محجوب در اينجا براي اثبات مدعاي خود تصاوير افشاگرانه از بساط كتابفروشيهايي را كه در شهرهاي دور و نزديك گرفته بود به سردبير نشان داد، با يك لبخند و اين توضيح شرمسارانه كه به تكرار ميگفت خلاصه اوضاع رو به راه نيست.
اما چه بايد كرد. سردبير ميترسيد و در جواب لبخند مرد دلسوخته لبخندهاي دلسوزانه ميزد. آخر اينها را كه نميشود نوشت. پس كتابهاي آل احمد و شريعتي كجا رفتند. ميدانيد به هر حال همه انقلاب ها همين طورند. هر چند انقلابي كه اين دو نفر توصيه كردند از حاصل نظريه پردازيهاي ولتر و روسو پدر انقلاب كبير فرانسه هم پيچيده تر از كار درآمده است.
پيچيده تر! منظورش را خدا ميداند. پس او مايل به همكاري نيست. شهاب حرفي نميزد و فقط گوش ميكرد. اما محجوب ميخواست به هر تقدير بازتاب دريافتهايش را در روزنامه ببيند. حرف سردبير اين بود كه از بسته شدن روزنامه اش ترسي ندارد چون اين اتفاق به زودي خواهد افتاد، ولي با وجود اين صلاح نميدانست با مسئولان كشور به طور مستقيم درباره ي حقايق عريان وارد گفتگو شود. حالا پرستوها از اين پس بايد به جاي آب و دانه در خانه زمستاني خود كتاب بخوانند. بسيار خوب، اما چطور است كه آنها را به حال خود بگذاريم، و مگر نه اين كه قانون طبيعت و منشاء انواع راز بقاي موجودات عالم را در گرو قدرت، مبارزه و تدبير خودشان قرار داده، پس اينها هم فكري به حال خود بكنند0
اين حرف سردبير بود. و سرانجام به خواهش محجوب قلم به دست گرفت و محض خاطر او ضمن تقدير انقلاب دلايل خود را مبني بر عدم امكان پذيرايي از سفيران صلح آسمان به صورت صريح با خود آنها در ميان گذاشت. عنوان گزارش هم شد با حروف نسبتا درشت: پرستوها فعلا صبر كنند . . .
تازه براي همين مختصر هم از محجوب و شهاب خواست كه پاي گزارش را امضاء كنند. البته اين خواهش به مقتضاي رسميت مقاله و تاييد جنبه هاي تحقيقي آن بود و هيچ مسئوليتي را متوجه دو كارمند و دواير دولتي مرتبط با موضوع مقاله نميكرد. محجوب و شهاب يكي راضي و ديگري ناراضي گزارش را امضا، كردند، دست سردبير را فشردند ، خداحافظي كرده به خانه رفتند.
فرداي آن روز درست يكي دو ساعت پس از انتشار روزنامه موج اعتراض از هر سو برخاست كه غم آب و دانه پرستوها يعني بي اعتنايي به مصالح انقلاب و اين قابل تحمل نيست. شهاب روزنامه را به اداره آورد. و با خشم آشكار روي ميز محجوب انداخت. كارمند وظيفه شناس با دقت مقاله را خواند و لبخند زد. شهاب مختصري از بحثهاي خياباني و شنيده هاي خود را در اطراف دكه هاي روزنامه فروشي براي همكارش باز گفت. محجوب با خونسردي همه حرفهاي رفيقش را شنيد و طبق معمول نتيجه گرفت كه بايد به نظر اكثريت و اراده جمعي احترام گذاشت. هر چه بود در شرايط فعلي تنها راه ممكن همان هشدار به پرستوها و سختگيري بر آنهاست كه او فكر ميكرد هر دو به خوبي از عهده اش برآمده اند. شهاب باورش نميشد، نه اين كه انتظار معجزه داشت، فقط بي اختيار در سكوت به همكارش خيره شده بود كه چه راحت و بي رحمانه در اين بزنگاه وقوف به ناتواني خود پرونده موضوعي را كه با آن همه احساس وظيفه و دلبستگي دنبال كرده به حال خود ميگذارد و شايد براي هميشه در ميان ديگر اوراق بايگاني شده اداره فراموش ميكند. اين فكر به طرزي اغراق آميز و غيرمنطقي او را ميترساند. در حالي كه واقعا دليل چنداني براي ترس نداشت، چون محجوب با همدردي به او نگاه ميكرد و حتي به پاس نجابت بي خريدارش يكي از سيگارهاي مرغوبي را كه آن هم از نسلهاي روبه انقراض بود و براي همين مواقع نگه ميداشت تعارف او كرد. شهاب ميخواست سرش را به ديوار بكوبد اما به جاي اين كار همراه رفيقش در سكوتي مرگبار سيگار كشيد و دم هم نزد. از قضا آن روز برق اداره هم سر به طغيان برداشته و ساعتي پيش از زمان مقرر خاموشي در جدول هفتگي وزارتخانه به عذاب آنها در اوج گرماي كشنده ادامه ميداد.
اما خبر خوش اين بود كه در فروشگاههاي تعاوني روغن نباتي توزيع ميكردند. محجوب ميخواست تا كار به ساعتهاي آخر كميابي و غارت فروشگاهها نكشيده سهميه اش را دريافت كند. شهاب هم به جاي نشستن در سكوت و دريغ بر نسيمي كه شايد همين حالاداشت در سوي ديگري از شهر ميوزيد، پذيرفت رفيقش را تا فروشگاه تعاوني همراهي كند، غافل از اين كه در گرماي جهنمي زير آفتاب سوزان به زودي در ميان سيل خروشان راهپيماهاي هر روزه گرفتار ميشوند.
حالا در اين شگفتي با ترس تازه و تاسف ميبينند كه اين بار موج بي شكل جمعيت خمشگين دارد پرچمها، شعار نوشته ها و فريادهاي مهيبش را به كجا ميبرد. شهاب با مهارت راننده تب زده و كلافه اي كه به اين چيزها عادت كرده به هر زحمتي ماشين فرسوده اش را از لابه لاي دشنامها و فرياد اعتراض عمومي تظاهركننده ها پيش ميبرد. اما شگفتي پايان ندارد. هيچ كدام باور نميكنند، يعني تا بخواهند باور كنند رنجي گران از سرشان ميگذرد، چون اين مردم با گامهاي محكم و عزم استوار عازم دفتر روزنامه اي هستند كه به جرم انتشار وضع حال پرستوها محكوم به تعطيلي شده است. شهاب احساس گناه ميكند و محجوب پريشان است كه چه بايد كرد.
به هر حال اين اتفاق دير يا زود ميافتاد. پس بايد پذيرفت. يعني بگوييم اين هم اتفاق تاسف آور ديگري ست كه نميشود جلويش را گرفت. محجوب ابتدا با لكنت زبان و كمي بعد با لحن تسلاگر هميشگي اش ميگويد كه بايد پذيرفت. او حتي در اعماق ذهنش جايي دور از دسترس شهاب چندقدمي هم از واقعيت موجود پيشي ميگيرد. آنقدر كه ديگر تلخ كام هم نيست، فقط فكر ميكند كه بايد هر چه زودتر از ميان توفان خشم عمومي بيرون زد و به فروشگاه تعاوني رفت، مگر نه اين كه سردبير خودش ميگفت روزنامه دير يا زود بسته ميشود.
پس او بهتر از هر كس ميداند چه بايد بكند. محجوب اين طور عقيده دارد و شهاب هم ديگر تا رسيدن به فروشگاه حرفي نميزند. در آنجا به اميد يافتن يك نوشيدني سرد براي چند لحظه در ميان راهروها از همكارش جدا ميشود. اما برق فروشگاه هم رفته است و او در انديشه اتفاق بدي كه در شرف وقوع است با بي ميلي به انبوه پاكتهاي مقوايي آب انگورهاي گرمي كه در يخچال خاموش و لكنتو روي هم تلنبار شده اند نگاه ميكند. ساعت نزديك يك بعدازظهر است. حالا محجوب با لبخند و يك حلب روغن به او ميپيوندد. با ديدن اين منظره شهاب احساس دل به هم خوردگي ميكند. وقت ناهار است و او حتي ميل به غذا هم ندارد. با هم به طرف صندوق پرداخت ميروند. شهاب براي اين كه كاري كرده باشد يك نوار موسيقي با صداي زنانه ميخرد، فقط براي اين كه گفته اند به زودي اين كالا را هم از مراكز فروش كشور جمع ميكنند. پس با هم از فروشگاه بيرون ميآيند. خيابان خلوت تر شده است. گروههاي پراكنده مردمي با موفقيت از ماموريت خود برگشته اند. چهره ها خسته و عرق كرده ولي خندان است. معلوم ميشود كه ابلاغ يك قطعنامه تهديدآميز بسيار سريعتر از موارد گذشته نتيجه داده است. سردبير و همكارهايش در واقع به روايت شاهدان عيني چنان زير تاثير احساسات پاك و پرشور جمعيت قرار گرفته اند كه بدون فوت وقت قول همكاري بي قيد و شرط مبني بر تعطيل روزنامه و همه ي زمينه هاي فعاليتشان را ظرف بيست و چهار ساعت داده اند. محجوب از اين بابت خوشحال است چون فكر ميكند به اين ترتيب خطر تعقيب و مجازات سردبير و هيات تحريريه رفع شده است. حالا دارد با جماعت پيروزمند به لحن دوستانه بحث خياباني ميكند. اما شهاب آرام و قرار ندارد. دلش ميخواهد يك تنه ميان آنها بيفتد و به جرم جهالت به باد كتك و ناسزايشان بگيرد. شايد براي رفيقش هم درس عبرتي بشود كه اين قدر راحت به لبخند مدارا بايك مشت ولگرد خياباني مغازله نكند. آخر چطور ممكن است، انگار همه اين صحنه ها را محض تفريح او درست كرده اند، در حالي كه سردبير بيچاره دست كم اين بار چوب حرفهاي گزنده و تحقيقات درخشان علمي او را خورده است. بله، راز پيروزي همه حاكمان خودكامه تاريخ در همين جاست، در همين قلب محجوبهاي تنك مايه و سست عنصري كه براي همه پستي هاي روح و رذالتهاي طبع پليدشان دليل ميتراشند و فلسفه ميبافند! | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:17 pm | |
| شهاب با خودش اين حرفها را ميزد و همينطور زير آفتاب ايستاده بود تا كارشناس ارشد با يك بغل روغن جامد كه از فرط گرما داشت حسابي آب ميشد از راه برسد. آخر طاقتش تمام شد. دست روي بوق گذاشت و آنقدر برنداشت تا مرد صبور از همه ولگردها خداحافظي كرد و به او پيوست. در ماشين پوزش خواهانه به شهاب توضيح داد كه تا حدودي موفق شده اين توده هاي ناآگاه را به اشتباهشان واقف كند. احساس پيروزمندانه كسي را داشت كه توانسته با پنهان كردن افكار واقعي خود دشمنش را به بازي بگيرد. شادمان از غلبه بر ترسهايش حلب روغن داغ را مثل غنيمتي كه انگار از ميدان جنگ به دست آورده جلو پايش گذاشت و از ترس گرماي فاسدكننده تقاضا كرد كه رفيق جليس هر چه زودتر او را به خانه برساند. پس حالا فقط مانده است كه غنيمت را به همسرش نشان دهد و به اجبار از لذت مابقي ساعتهاي بيكاري در اداره صرف نظر كند. شهاب نميدانست در اين روز گرم و كسالت بار تا رسيدن شب چه كار بايد بكند و به هر حال به سوي خانه رفيقش راه افتاد. هر چه بود او هم ديگر تحمل اداره را براي آن روز نداشت. بين راه گاه و بي گاه با رقت به لبخند ماسيده بر لبهاي خشك و نازك رفيقش نگاه ميكرد و آشكارا به احساس سرافرازي او در بحث با ولگردها ميخنديد. محجوب ميگفت آخر خوب است بداني كه داشتم آنها را سرزنش ميكردم و اجازه داد رفيقش به اين حرف تا جايي كه دوست دارد بخندد. بعد هم با همان لحن شكيبا و يكنواختش ادامه داد كه اين افراد حسن نيت دارند، ولي متاسفانه به راه غلط افتاده اند و كسي هم نيست به آنها بگويد با ناسزا و قبض و بست نميشود مسايل دشوار امروز دنيا را حل كرد و اينها دير يا زود ميفهمند و ما هم البته تا روز آگاهي جمعي توده ها چاره ي نداريم جز اين كه مثل توماس مان در همين كتاب با ارزشي كه ديشب خواندم به فكر راه ميانه اي شبيه آشتي انديشه هاي انقلابي ماركس و شعرهاي غنايي هولدرلين باشيم.
شهاب نه با شعر هولدرلين آشنايي داشت و نه ميدانست كه توماس مان با ظهور نخستين علايم استقرار فاشيسم از كشورش گريخت و حتي بعد از سقوط رايش سوم هم از وحشت چيزهايي كه ديده بود ديگر به آنجا برنگشت. و چون اينها را نميدانست با لجاجت از همكارش خواست به تاوان اين حرفهاي خشم آور پولي را كه براي سفرهاي علمي از او قرض گرفته بود همين فردا پس بدهد. محجوب هم با لبخند دوستانه هميشگي تن به حكم قطعي رفيقش داد و جلو در خانه از ماشين پياده شد. هنگام خداحافظي چشم شهاب در يك لحظه به پرده اي افتاد كه همسر كارمند وظيفه شناس با صداي غرش ماشين فرسوده او از جلو پنجره كنار زده بود. محجوب مسير نگاه او را دنبال كرد. با ديدن همسرش در قاب پنجره بار ديگر به سوي شهاب برگشت و پوزش خواهانه باز هم لبخند زد. مرد جوان دلش به حال او سوخت. ميخواست بگويد به آن پول فعلا نيازي ندارد، اما اين كار را نكرد. محجوب برگشت و در حال رفتن به سمت خانه پيروزمندانه كالاي با ارزش خود را به همسرش نشان داد. شهاب پا روي گاز گذاشت و شتابان از سوي ديگر كوچه بيرون رفت.
حالا بايد چكار ميكرد. مغزش از شدت گرما داشت منفجر ميشد. جلو باجه تلفن ترمز كرد. در اين چند روز حتي يك لحظه هم به ياد آن وعده شيرين و روياي دم صبح نيفتاده بود. مثل خوابگردها پياده شد و خود را به باجه تلفن رساند. قلبش به تندي ميزد. نفسش به شماره افتاده بود. عزمش را جزم كاري ميكرد كه از ماهيتش خبري نداشت. با خود گفت مقاومت بي فايده است. و شماره پرستو را گرفت. لحظه اي بعد صداي او را از آن سوي سيم شنيد. گفت كه ميخواهد ببيندش0 پرستو مكث كرد ميدانست كه او ميداند در اين ساعت روز تنهاست. پرسيد ضروري ست؟ و او با هيجان گفت كه خيلي فوري و ضروري است. زن باز هم سكوت كرد. شهاب گفت تا نيم ساعت ديگر ميرسد.
حالا دوباره پشت فرمان نشسته است. بايد از نزديك ترين راهها خودش را به زن زيبا برساند. خيابانها خلوت است و مقصد چندان دور نيست. شايد نيم ساعت هم نكشد0. بهتر كه اين طور باشد. صداي غرش موتور فرسوده ماشين در آن هواي گرم جهنمي مثل رعد ميپچيد و از پشت سر در ميان فرياد وحشت عابران و بوق هاي اعتراض ماشينها خطي از دود باقي ميگذاشت. او ميخواهد هر چه زودتر برسد. همين كار را ميكند و با آخرين سرعت به سوي خانه پرستو و پايان اين قصه ميشتابد.
از حياط بي اعتنا به مردي كه در حال چيدن شاخه هاست ميگذرد. وارد ساختمان ميشود. به كوكب سلام ميكند و قدم دوان راه پله ها را دو سه تا يكي در پيش ميگيرد. از اتاق انتهايي صداي ضعيف موسيقي ملايمی به گوش ميرسد. باد از ميان پنجره هاي چارتاق به درون ميوزد و تورهاي سفيد پرده هاي بلند را به هم ميپيچد. در اتاق خواب يك چمدان باز و چند بسته كوچك و بزرگ روي تختخواب كنار هم رها شده اند. شهاب دست روي شقيقه هايش ميگذارد. ميگويد من اينجا هستم و پاسخي نميشنود. بادي ميوزد و در سالن با شدت بسته ميشود. باز هم پاسخي نميشنود. صداي موسيقي از اتاق انتهايي به سختي شنيده ميشود. شهاب با گامهاي لرزان به آن سو ميرود، اما در ميانه راه متوقف ميشود. چشمش به يک لوله رنگ روغن روي ميز ميافتد، برش ميدارد و با آن چند ضربه ملايم به ليوان بلوري ميزند. پرستو ميگويد من اينجا هستم و شهاب در آستانه در ظاهر ميشود. زن دارد تپه ماهورهاي آن سوي پنجره را بر روي بوم نقاشي ميكند. به ديدن او پيشبندش را باز ميكند، لبخند ميزند و در حال پاک کردن دستهايش به مرد جوان خيره ميشود. ميپرسد اتفاقي افتاده و لبخند از چهره اش محو ميشود. شهاب چيزي ميگويد اما صدا در گلويش ميشكند. پرستو ميپرسد چرا اين قدر پريشاني و ميرود برايش شربت بياورد. ميگويد امروز از صبح برق نداريم و ميخواهد از كنار او بگذرد كه مرد ملتهب راهش را سد ميكند. دست لرزانش را به سوي موهاي او ميبرد. زن سرش را عقب ميكشد و ناگهان در يك حركت برق آسا خودش را سراپا در آغوش مرد مييابد. دستهاي نيرومند در سينه و كمر و پشتش فرو ميروند. شهاب ديگر مهلت نميدهد. چشم، گونه، سر و گردن و بناگوش زن را غرق در بوسه ميكند. دوستت دارم! دوستت دارم! دوستت دارم!
صداي موسيقي ضعيف تر و ضعيفتر ميشود. دو بازوي برهنه دور گردن مرد جوان حلقه بسته، اما جسم زن سرد و منجمد است. نه مقاومت ميكند، نه چيزي ميگويد و نه اشتياقي نشان ميدهد. روحش انگار از بدن پرواز كرده و سرماي تنش سينه به سينه مرد ميسايد. اما او نميفهمد. اعصاب فرسوده اش با تاخيري توجيه ناپذير اين پيام ساده را دريافت ميكند و از وحشت و شرمساري تن به معني روشن آن نميدهد. پس اين بود حقيقت تلخ وعده اي كه چكاوك داد. اما او ديگر از پا افتاده، حتي توان رها كردن هم ندارد و تازه بعد از ضربه هاي سوم و چهارم است كه ميفهمد كسي از پشت سر او را به خود ميخواند.
پرستو همچنان ساكت است. نه حرفي ميزند و نه مقاومت ميكند. اما كسي هست كه از پشت سر به او ميزند. شايد يك شبح! چون اطمينان دارد كه در زير آن سقف تنها هستند. از وحشت به خود ميلرزد. مسخ شده و جرات رها كردن هم ندارد. خدايا! اين رسوايي را به كجا بايد برد. شايد همه اينها مثل آن روياي فراموش شده دم صبح فريبي زودگذر است كه همين الان ميگذرد.
اما نميگذرد. چشمهايش را ميبندد و باز ميكند و رها ميكند. به پشت سر برميگردد. چشمها به سياهي ميروند . كسي آنجا نيست. تازه ميفهمد دستهاي زني كه مغلوب اعتماد خود شده در آن لحظه اسارت جسماني كجا بوده اند و چه ميكرده اند.
بايد از پنجره بيرون رفت. اگر به عقوبت الهي عقيده داشت ميرفت، اما نرفت چون خود را سزاوار مجازات ميدانست. پرستو مثل ماهي لغزان از كنارش گذشت و به اتاق برگشت. قلم موهايش را جمع كرد و آنها را در ليوان آب گذاشت. برگشت و بار ديگر از كنار او گذشت و اين بار به اتاق خواب رفت. چيزهايي را جابه جا كرد در چمدان را بست واز اتاق بيرون آمد. به آشپزخانه رفت. باز هم صداي جابه جايي چيزهاي ديگري و باز هم سكوت. صداي ضعيف موسيقي از دستگاه كوچك اتاق مجاور هنوز ميآمد.
بايد راه پله ها را در پيش ميگرفت، اما آن پايين جز تحقير چيزي در انتظارش نبود. بهتر كه بيرونش ميكردند، هر دو يك معني داشت. نوار با گردش كند در دستگاه ميچرخيد. دو نقطه سياه چرخان روي رف كنار پنجره مثل مغز او از حركت باز ميماندند. بايد از پرستو پوزش ميخواست، اما ميترسيد صدايش مثل طنين رو به زوال موسيقي بار ديگر در گلويش بشكند. حالا داشت به نقطه هاي سياه چرخان نگاه ميكرد. نقطه هايي كه نقطه هاي ديگري از درونشان بيرون ميزد. نقطه هاي سياه چرخان، دو تا دو تا و ده تا ده تا از دل هم بيرون ميآمدند. پايان همه چيز. سرش گيج رفت.
پايان همه چيز! پرستو از آشپزخانه بيرون آمد. از كنار او گذشت و به اتاق رفت. صداي موسيقي را قطع كرد. گفت بايد باتري بخرم و دوباره از كنار او گذشت. به طرف اتاق خواب رفت. درش را بست و به سوي او برگشت. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:18 pm | |
| "ناهار خورده اي؟"
شهاب لبخند زد و سرش را تكان داد. زن به آشپزخانه رفت. با يك ليوان شربت آلبالو برگشت. آن را روي ميز گذاشت. گفت: "زود بخور تا گرم نشده."
گفت بايد باتري بخرم. گفت يك چيزهايي هم براي خانه ميخواهم. باز به آشپزخانه رفت و دوباره برگشت. به شهاب نگاه كرد. "مرا ميبري؟"
آنجا پشت به آفتاب با بلوز ركابي ملواني و دامن سبز نازك ايستاده بود و او را نگاه ميكرد. قلب شهاب از شوق دوباره به تپش افتاد. مثل مردی محترم همراه او از خانه بيرون ميرفت. ليوان شربت را برداشت و جرعه اي نوشيد اما شيريني آن دلش را زد. گفت او را هر جا بخواهد ميبرد. پرستو روپوش سياهش را برداشت و روي همان لباس راحت خانه پوشيد. روسري نازكي سر كرد و با هم از خانه بيرون زدند. لحظه اي بعد بار ديگر پشت فرمان ماشين قراضه اش نشسته بود. در حالي كه پرستو را در كنار خود داشت براي دومين بار به فروشگاه تعاوني رفت. بين راه زياد حرف نزدند.
در فروشگاه همه چيز روبه راه بود. هواي مطبوع، موسيقي سبك چيزي شبيه همان كه در خانه پرستو شنيده بود، به او احساس آرامش داد. گفت كه ساعتي پيش اينجا هم برق نداشت و بي آنكه به مخاطبش نگاه كند يك چرخ دستي از ميان رديف چرخها بيرون كشيد و به سوي او سر داد. پرستو خنديد. گفت كه معلوم ميشود قدمم خوب است. شهاب هم خنديد و شرمسارانه گفت: "البته، البته . . .!"
با هم يكي دو دور از ميان رديف محصولهاي غذايي گذشتند. پرستو يك شيشه مايونز، ميوه، سيب زميني، كاهو و چندبطري نوشيدني برداشت. فروشگاه خلوت بود. در مقابل صندوق پرداخت چند تا هم باتري به صورت خريدهايش اضافه كرد. همچنان كه با آهنگ لطيف موسيقي چيزي را زير لب زمزمه ميكرد، بطريهاي نوشيدني و بسته هاي ميوه و سبزي را روي پيشخان گذاشت. فروشنده با خوش خدمتي خريدهاي او را در كيسه هاي جداگانه جا داد. پرسيد چيز ديگري نميخواهيد. پرستو گفت نه، فعلا نه و تشكر كرد. پول همه چيز را پرداخت و با شهاب از فروشگاه بيرون آمد.
در بازگشت باز هم شهاب ساكت بود. دلش ميخواست به هر قيمتي سكوت را بشكند، اما نميتوانست. انگار مغزش از كار افتاده بود. سرانجام پرستو او را به حرف كشيد0 از كار اداري و قرار ديدارش با سردبير پرسيد. شهاب گفت كه با همكارش به دفتر روزنامه رفته و خلاصه اي از حرفها را تعريف كرد. بعد هم گفت كه روزنامه امروز بسته شد. پرستو با دقت به حرفهاي او گوش داد. گفت كه چقدر از اين بابت متاسف است. گفت كه ممكن است تعطيلي رونامه موقت باشد و گفت كه اين روزها اتفاقهاي عجيبي ميافتد. شهاب گفت روزنامه را براي هميشه بسته اند. گفت كه روزنامه ديگر هرگز باز نميشود و خوشحال بود كه بابت اين پاسخ كسي دماغش را نميپچاند.
پرستو ديگر چيزي نگفت. به خيابان خلوت و خاموش خيره شد0 تكه هاي كاغذ سوخته، روزنامه هاي پاره و مچاله، پرچمهاي باد برده بر سر شاخه هاي خشك و بي بار درختها، كفشهاي لنگه به لنگه رها شده در خيابان و پياده روها حكايت از پايان يك جشن اعلام نشده خودجوش و انقلابي داشت. در كنار يكي از پياده روها چند كارگر شيشه هاي شكسته مغازه اي را تعويض ميكردند. حالا پرستو بود كه بايد حرفهاي تسلادهنده ميزد و اين كار دشوار بود. شهاب چيزي نميگفت چون ميدانست كه او يكي از همين روزها كشور را ترك ميكند.
پس بگذار هر چه ميخواهد بگويد. اگر فكر ميكند اين حرفها تسلادهنده اند بگذار اين طور فكر كند. افسوس كه آن همه از هم دورند. و اين حرفها شبيه همان حرفهايي بود كه خودش ميگفت و پرستو با خنده تمسخر دماغش را ميپيچاند. حالا در اين فضاي كوچك آن قدر نزديك هم نشسته اند كه ميتواند صداي نفس خفيف او را در اعماق سينه اش بشنود. اما از آن قلب كوچك تا اين گوش حساس دره اي هولناك به وسعت بهشت آسمانها و جهنم اين خيابانها فاصله است. فكر اين كه تا ساعتي پيش چقدر مورد اعتماد او بود و حالا در آستانه داوري ديگري قرار گرفته آزارش ميداد. از باغ بهشت رانده شده، اين است حقيقتي كه نميگذارد از اين دقايق كوتاه در كنار او بودن لذت ببرد. براي راندن افكار مزاحم نواري را برداشت تا در دستگاه ضبط بگذارد. چيزي كه به دستش رسيد نواري بود كه همان روز از فروشگاه خريد. پرستو زير چشم نگاهش كرد و لبخندي مبهم زد. شهاب منظورش را نفهميد. فكر كرد شايد اين آهنگ را دوست ندارد. در ميان نوارهاي ديگر گشت و چيزي شبيه همان كه در فروشگاه و خانه او شنيده بود گذاشت. پرستو گفت كه آهنگ قشنگي ست. گفت موسيقي سبك و گردش در فروشگاههاي بزرگ را دوست دارد. گفت ظهرهاي گرم تابستان وقتي كه دستگاه تهويه مطبوع خوب كار ميكند شنيدن اين موسيقي را در فروشگاههاي بزرگ دوست دارد. شهاب با آهنگي نه چندان شتابان در سكوت به سوي خانه او ميراند.
جلو در خانه صبر كرد تا زن جوان از ماشين پياده شود. ميخواست كمكش كند ولي ترجيح داد با آن بطريهاي بزرگ نوشابه و بسته هاي كوچك، به رغم تمايل باطني، رهايش كند و همان جا از او جدا شود. در هواي گرم روي صندلي داغ آنقدر انتظار كشيد تا زن نفس زنان همه بسته ها را يكي يكي بر زمين گذاشت. لحظه ها در چشم شهاب به كندي ميگذشت يا پرستو در كار خود شتابي نداشت. يك واژه نامفهوم از زبانش گذشت، يك لحظه ترديد، يك آه و بعد گفت مهم نيست. شايد چيزي را فراموش كرده بود. شهاب پرسيد و او گفت نه. بعد گفت متشكرم و منتظر شد چيزي بشنود. ولي شهاب چيزي نگفت. لبخند زد و ناشيانه در انتظار نشست تا پرستو در را ببندد، ولي او در را نبست. گفت نه، چيزي را فراموش نكردم، و گفت چه هواي گرمي و خم شد و گفت: "ميخواهي بيايي بالا. . .؟"
شهاب جا خورد. در لحن زن نشاني از ترغيب نديد، با اين حال سرخ شد و قلبش به تپش افتاد. چطور است كه نميتواند مثل او باشد. طبيعي رفتار كند و عادي حرف بزند. هنوز دستخوش اوهام و ماليخوليا بود. اما اين تعارف ساده در نهايت ميتواند به معني گذشت از خطاي او باشد. دلش گرم شد. دوستانه از هم جدا ميشدند و آن حماقت را دير يا زود هر دو فراموش ميكردند. گفت بايد به خانه برود و تشكر كرد. كارهاي زيادي دارد كه بايد سر و سامان بدهد. اما پرستو انگار قانع نشد. به نظر ناراضي و بي قرار ميآمد. آفتاب توي صورتش افتاده بود و چشمهايش را ميزد. باز هم يك واژه نامفهوم، حالا داشت غرولند ميكرد. چشمهايش را از مقابل نور تند آفتاب كنار كشيد و نگاهي به او كرد، سرش را زير سقف ماشين آورد و گفت: "پس يك بوسه . . . "
شهاب با ترديد به او نگاه كرد. به سختي ميتوانست آن چه را كه شنيده باور كند. پس هنوز در نظر او همان كودك نابالغ هميشگي است. چه بهتر. ديگر جاي تاسف نبود. قلبش ميكوبيد، اما به هر زحمتي كه بود بر هيجانش غلبه كرد. سر پيش برد تا به عادت خداحافظي آن گونه هاي لطيف را ببوسد، ولي در آخرين لحظه او را چهره به چهره خود ديد. پرستو لبهايش را بر لبهاي او گذشت و با تمام نيرو فشرد. بوسه اي گرم، مرطوب و مطبوع كه ميخواست انگار در اوج شگفتي زمان را به ابديت پيوند بزند.
پس او بار ديگر در عالم رويا غرق شد. چشمهايش را بست و به صداي گامهايي كه دور ميشدند گوش سپرد0 هنوز جاي دستي را كه به آرامي او را پيش كشيد و به نرمي پس زد بر قلب خود احساس ميكرد. اين اتفاق چند بار افتاد ـ نميدانست.
حالا ميتوانست آن بالا باشد. مغرور و آسوده. اما نميخواست چون ديگر واهمه اي نداشت. چقدر سبك بود. اينجا در كنار خيابان همان قدر خوشبخت بود كه آن بالا و ديگر فاصله اي نبود. چشمهايش را باز كرد و نفس عميق كشيد. با خود گفت روزها ميگذرند و سالها. اما اين لحظه شيرين براي هميشه از آن من شد. حالا ميفهمم كه چه روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم، بي آن كه حتي يك نفس راحت بكشم. اما مهم نيست، چون او با من مهربان بود. حتي دعوتم كرد دوباره از اين پله ها بالا بروم. چقدر من خوشبخت هستم. مثل همه كساني كه با خوشبختي خصوصي خودشان زندگي ميكنند. با خاطري آسوده به خانه ميروند، براي خودشان غذا درست ميكنند، در اين بعدازظهرهاي گرم اندكي استراحت ميكنند، در تختخوابشان دراز ميكشند، موسيقي گوش ميكنند، كتاب ميخوانند و تا وقتي که سايه درختي هست، آن را در اين جهان ويران مصيبت زده سرپناه اميدهاي خود ميكنند. من زنده ام و نفس ميكشم. خانه ام را مرتب ميكنم. من خوشبخت هستم و زندگي ميگذرد.
در سايه درختها از شكاف در نيمه باز پرستو را ديد كه به تدريج از نظرش ناپديد ميشود. ميخواست برود و در خانه را ببندد، اما در همان لحظه سايه مردي را ديد كه شاخه ها را ميچيد. شهاب حركت كرد. در به آرامي بسته شد و او شتابان به سوي خانه رفت. | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:19 pm | |
| يادگـــــاري
زن خیلی دیرش شده بود هیچ چاره ای جز اینکه این مسافت کوتاه و با ماشین بره نداشت
بالاخره دم پارک ایستاد و به ماشین های رهگذر که از تو خیابان رد می شدند مسیرش و می گفت
کسی سوارش نمی کرد
بالاخره یه ماشین پیکان قدیمی بوق زد و نگه داشت
آبجی راهی که تا میدون نیست
دیرم شده خیلی
ترافیک لعنتی دست از سر تهران بر نمی داره
تمام جاهای کیفش و گشت
فقط ۱۰۰ تومان پول داشت
-آقا ببخشید چقدر میشه؟
-۱۵۰ تومان آبجی
زن دوباره همه جای کیفش وگشت
دوباره و دوباره اما چیزی پیدا نمی کرد
-۱۰۰ تومان بیشتر خورده ندارم
-عیب نداره پول خرد زیاد دارم ، می دونید پسرم دیشب قلکش وشکسته و ما هم همه اش وریختیم تو داشتبرد ، حالا حالا ها از ان پول خرد راحتم
این جمله انگار قلب زن و شکوند
حالا نمی شد بچه ات امشب قلکش و می شکست.
زن دیگه هیچ چاره ای نداشت دست کردتو گوشه کیفش و یک ۵۰ تومانی تا نخورده را برداشت
روش نوشته بود « عیدی پدر سال ۱۳۶۸»
اون آخرین عیدی بود که از پدر گرفته بود و از خرداد همون سال دیگه پدر نداشت.
این آخرین باری بود که به اون نگاه می کرد چون دیگه رسیده بود به میدون
۱۵۰ تومان و داد وسریع پیاده شد
-به آبجی ۱۵۰تومان که دیگه خرد
دیگه از این خرد تر هم مگه پیدا میشه، کاش همه مثل شما پول خرد نداشته باشن
زن سریع شروع به حرکت کرد وارد پیاده رو شد و هراسان به سمت کوچه رفت
دیگه کاملا در حال دویدن بود.
رسید به خونه کلید و انداخت تو در هول شده بود دیگه اونقدر قلبش تند می زد که اگر کسی از کنارش رد می شد می تونست صدای قلبش و بشنوه
نیمه های در چادرش و از سر انداخت
صدای ضعیف یه ناله می اومد
دوید و مادر و از روی تخت بلند کرد
همسایه راست گفته بود مادرش از روی تخت افتاده بود و برادرش خونه نبود. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:20 pm | |
| داسـتان کوتاه
بهای عشق
داکتر ش. پرتو
هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند» میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زندند در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند . هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـودکـه بـردل می نشـسـت. | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:20 pm | |
| ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من! در پارس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید: | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:20 pm | |
| ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
دورازه روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...
در باره نویسنده:
شـین پرتو شـاعر و نویسـنده ایسـت که طبعی ظریف و اسـتعداری فراوان در سـرودن اشـعار جذاب و داسـتانهای دل انگیز دارد. این نویسـنده به چند زبان خارجی آشـنا و از ادبیات قدیم فارسی نیز با اطلاع میباشـد . بنا برین وسـعت اطلاع و اسـتعـداد او دسـت به دسـت هم داده و در نگارش داسـتانهای دلپذیر او را موفق گردانیده اسـت.
در داسـتانهای این نویسـنده روشـن بینی ومبارزه با هـر نوع بدی و آلودگی به چشـم میخورد.
برخی از آنچه از نظم و نثر این نویسـنده بزیور طبع آراسـته شـده به شـرح زیر اسـت:
دختر دریا، سـمندر، ژینوس، غـژمه، پهلوان زند، سـایه شـیطان، نمایشـنامه کاوه آهنگر، شـیطان، کام شـیر، ویدا و زندگی فـرد اسـت. □ | |
|
| |
Sarvenaz ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1280 سن : 36 از ایشان سپاسگزاری شده : 218 امتیاز : 61514 Registration date : 2008-10-24
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:21 pm | |
| شبی راهزنان به قافلهای شبیخون زدند و اموال آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.
رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راهزنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟ رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس حق اعتراض ندارید… | |
|
| |
فرهاد رمضانی ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1259 از ایشان سپاسگزاری شده : 134 امتیاز : 63504 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 3:22 pm | |
| گهواره خالی
داکتر اکرم عثمان
برای انجنیر نادر عـمـر و خانواده
« گل آغا» کارمند شـصت و هـشـت سـاله، عصر که از کار برمیگردد پیش از تبدیل لباسـهایش چایجوش حلبی کوچکی را بر سـر اشـتوپ میگذارد و منتظر میماند تا آب جوش بیاید و برایش چای دم کند. آن وقـت در کنج بالایی اتاق رو به ارسی می نشـیند و پتویی را بر سـر زانو های پر دردش می کشـد و نامه ای پاسـخ طلب از فـرزندش را که از امریکا آمده بود ته و بالا می کند. آنها از پدر شـان خواسـته بودند که هـرچه زودتر کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.
بیرون از اتاق چمن رنگ پریده، در پنجهء پاییز زودرس جان میکند. باغچهء سـبز و خرم چند صباح پیش، دیگر عرصهء پرواز زنبور های سـبز رنگ کوچکی بود که به خاطر تخم گذاری سـنگین بار و تنبل به نظر می آمدند و بر آخرین گلهای خزانی می چسـپیدند و گلبرگها را می لیسـیدند.
از باغچه هیچ صدایی بر نمی خاسـت، حتی گنجشـکها هم بغض کرده، و غمین معلوم می شـدند و غچ غچ و سـر و صدا در گلوی شـان خشـکیده بود. یک جفـت موسـیچهء خوش خط و خال که از دیر گاه بر بلند ترین شـاخ نسـترن آشـیان کرده بودند از هوهو و قوقو افتاده بودند و کبوتر های رنگارنگ هـمسـایه که گاه و بیگاه برصحن سـرا ظاهـر می شـدند از چندی نا پیدا بودند و پیدا نبود که آنها را گربه خورده یا اینکه توسـط صاحب شـان گم و غیب شــده اند. به گفـت مرغ بازها، کوچگی ها همه چون مرغهای کری خورده! و بودنه های قو شـده! پُک شـانرا گم کرده بودند. از کودتای ثور فقط پنج سـال و چند ماه و از فوت هـمسـر گل آغا سـه ماه میگذشـت.
گل آغا مواظب جز جز چایجوش بود تا سـر نرود. برای او جز همین « چای بر » کوچک حلبی همصحبتی نمانده بود. پارسـال این کار را مادر اولاد ها انجام میداد. هـمسـر مهربانش بی بی جان، هر روز بلا تأخیر، پیش از اینکه شـوهـرش به اصطلاح کمرش را باز کند! یک چاینک شـلغمی قاشـقاری را پُـر از چای سـبز اعلای چینایی میکرد و در پتنوسی نکلی و خوش سـاخت میگذاشـت و آن نوشـداروی داغ، معطر و هیل دار چنان رگ و پی گل آغا را باز میکرد که بزودی خودرا خمار میافـت و جا به جا بر سـر تشـکش می لمید و به خواب خوشی فرو میرفـت.
هـنگام صرف نان شـب بازهمسـرش بر بالینش می آمد و با ملایمت و احتیاط زیاد آنقدر که پدر اولاد هایش اذیت نشـود صدا میزد: گل آغا، گل آغا جان! وخت نان اسـت گشـنه نشـدی؟
گل آغا از خواب برمیخاسـت و بسـم الله گویان بر صدر دسـترخوان سـفـید و درازی می نشـسـت که دورا دورش بامهمانها، دخـترها، پسـرها، و نواسـه هایش پر میبود وصحبتهای گرم آنها لذت غــذا را چند برابر میکرد. | |
|
| |
| داستانهای کوتاه | |
|