پایگاه اُرُدیست های سوئد

Swedish Orodists
 
الرئيسيةجستجوأحدث الصورثبت نامورود
< class="" height="25"> link

https://i.servimg.com/u/f30/20/32/02/33/orodis68.jpg

فلسفه اُرُدیسم چیست ؟ Orodism
زندگینامه فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ
بازتاب جهانی فلسفه اردیسم
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ازبکستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کلمبیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لهستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در تاجیکستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مراکش
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور برزیل
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نیجریه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نائورو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لیبی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بلژیک
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سریلانکا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فیلیپین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کنگو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ژاپن
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اتیوپی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کرواسی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در جمهوری چک
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در گینه استوایی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور صربستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور دانمارک
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مالزی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اکوادور
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور قزاقستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هائیتی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوراس
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تانزانیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نپال
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تایلند
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایتالیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گرجستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در آفریفای جنوبی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بلغارستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کنیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کامرون
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کره جنوبی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نروژ
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مکزیک
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اندونزی
بازتاب اُرُدیسم در جمهوری آذربایجان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور انگلیس
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور عراق
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در پورتوریکو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور غنا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اسپانیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ترکیه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور روسیه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بنگلادش
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور پاکستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوگاندا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بحرین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایسلند
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مقدونیه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایران
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوکراین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تونس
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لتونی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور چین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور جیبوتی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور الجزایر
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کانادا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور پرو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در نیکاراگوئه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آرژانتین
بازتاب اُرُدیسم در بوسنی و هرزگوین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در قرقیزستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در ارمنستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گویان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سنگاپور
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در لوکزامبورگ
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در مجارستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
المواضيع الأخيرة
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آفریفای جنوبی The philosophy of Orodism in South Africa
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:20 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کنگو The philosophy of Orodism in Congo
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:16 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تانزانیا The philosophy of Orodism in Tanzania
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:14 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لوکزامبورگ The philosophy of Orodism in Luxembourg
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:13 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سنگاپور The philosophy of Orodism in Singapore
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:11 am

كساني كه Online هستند
در مجموع 128 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 128 مهمان :: 1 روبوت الفهرسة في محركات البحث

هيچ كدام

بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 295 و در تاريخ الأربعاء أكتوبر 16, 2024 7:50 pm بوده است.
ورود
نام كاربر:
كلمه رمز:
ورود اتوماتيك در بازديدهاي بعدي: 
:: كلمه رمز خود را فراموش كرده ايد؟
أفضل 10 أعضاء في هذا المنتدى
فرشته بیژنی
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 
حمیده ناصری
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 
admin
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 
مهران عبدالهی
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 
ستاره عباسی
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 
Sarvenaz
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 
فرهاد رمضانی
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 
زیبا
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 
پروانه منفرد
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 
سارا رستمیان
داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 8 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 8 Vote_lcap 

 

 داستانهای کوتاه

اذهب الى الأسفل 
+11
ستاره عباسی
mehrnoosh
زیبا
beigi
حمیده ناصری
پروانه منفرد
ashk
ریحانه صبوری
فرهاد رمضانی
admin
Sarvenaz
15 مشترك
رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9  الصفحة التالية
نويسندهپيام
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالخميس مايو 13, 2010 1:47 am

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالخميس مايو 13, 2010 1:48 am

دخترک با نگراني جواب داد : داداشم خيلي مريضِه مي خوام براش معجزه بخرم قيمتش چقدره ؟

دارو ساز با تعجب پرسيد: چي بخري عزيزم!!؟ دخترک توضيح داد: برادر کوچکم چيزي در سرش رفته و بابام ميگه فقط معجزه ميتونه اون رو از مرگ نجات بده من هم مي خواهم معجزه بخرم... قيمتش چقدره ؟

داروسازگفت: متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجره نمي فروشيم.!

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خيلي مريضه ِو بابام پول نداره و همه ي پول من همينه.... من... ازکـــــجــا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترک پرسيد:

دخترم چقدر پول داري؟

دخترک پولهارا کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد وگفت:

آه چه جالب!!! فکر ميکنم اين پول براي خريد معجزه کافي باشه. بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من ميخوام برادر و والدينت را ببينم فکر ميکنم معجزه ي برادرت پيش من باشه. مي دونيد اون مرد كي بود؟!

اون مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.

فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.

پس از جراحي پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم يک معجزه واقعي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه ي عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟

دکتر لبخندي زد و گفت: فقط پنج دلار.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالخميس مايو 13, 2010 1:55 am

استادی درشروع کلاس درس ، ليوانی پراز آب به دست گرفت.
آن را بالا گرفت که همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا' وزنش چقدراست .
اما سوال من این است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد. حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد دیگری جسارتا' گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا' کارتان به بیمارستان خواهد کشید ....... و همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟ شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا' مشکلات زندگی هم مثل همین است . اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد .. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند . هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید! پس همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید زندگی کن.... زندگی همینه
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالخميس مايو 13, 2010 1:56 am

يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود
خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد . ديروز يک نفر کيف مرا که
صد دلار در آن بود دزديد . اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم . يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام . اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد . نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند . در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند.
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند . عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت ، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود : نامه اي به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم ، چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم . من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
ستاره عباسی
مدیر ارشد ( فرهنگ و هنر )
مدیر ارشد ( فرهنگ و هنر )
ستاره عباسی


تعداد پستها : 1304
سن : 39
آدرس : Aalborg University . Denmark
از ایشان سپاسگزاری شده : 325
امتیاز : 64011
Registration date : 2008-10-23

داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالخميس مايو 13, 2010 6:46 am

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن


داستان کوتاه
http://da3tanekotah.persianblog.ir/post/114/%D9%85%D9%88%D8%B1%DA%86%D9%87
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
ستاره عباسی
مدیر ارشد ( فرهنگ و هنر )
مدیر ارشد ( فرهنگ و هنر )
ستاره عباسی


تعداد پستها : 1304
سن : 39
آدرس : Aalborg University . Denmark
از ایشان سپاسگزاری شده : 325
امتیاز : 64011
Registration date : 2008-10-23

داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالخميس مايو 13, 2010 6:47 am

خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد .


یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود . خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.
ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : “شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”
شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد.
یاسمین آتشی


داستان کوتاه
http://da3tanekotah.persianblog.ir
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
ستاره عباسی
مدیر ارشد ( فرهنگ و هنر )
مدیر ارشد ( فرهنگ و هنر )
ستاره عباسی


تعداد پستها : 1304
سن : 39
آدرس : Aalborg University . Denmark
از ایشان سپاسگزاری شده : 325
امتیاز : 64011
Registration date : 2008-10-23

داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالخميس مايو 13, 2010 6:48 am

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت...

داستان کوتاه
http://da3tanekotah.persianblog.ir
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 3:18 am

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 3:19 am

ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت: ببخشید آقا، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستید و احتمالاً می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدت ها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید: اقیانوس کجاست؟!
ماهی بزرگ تر پاسخ داد: اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید. ماهی کوچک پاسخ داد: نه! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس. من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.

نتیجه اخلاقی : همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم و مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم؛ زیرا هر چقدر این ماهی کوچک شنا کند باز هم در اقیانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد. خداوند نعمت های زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهم کرده، در اختیار ما قرار داده است. اما شاید باید تصمیم بگیرید که هر روز از زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید. نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است. فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را به آن متصل کنید
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 3:20 am

روزي روزگاري خري در روستايي زندگي مي كرد كه خيلي نادان و تنبل بود.او دوست نداشت براي آدم ها كار كند. به همين خاطر هميشه از آدم ها كتك مي خورد. هر كسي كه آن خر را مي خريد از خريدنش پشيمان مي شد. او خودش را به تنبلي مي زد تا ازش كار نكشند ولي بدتر مي شد چون كتك مي خورد يك روز نشست و با خودش فكر كرد: من بايد كاري كنم تا آدم ها از من كار نكشند بايد قيافه ام را عوض كنم .
اين طور شد كه رفت پيش نقاش روستا و گفت: سلام آقاي نقاش،مي خواهم بدن مرا راه راه رنگ بزني يعني سياه و سفيد.
نقاش گفت:چرا؟ مگه عقل از سرت پريده.
خر گفت: شما كه غريبه نيستيد.دوست ندارم آدم ها از من كار بكشند. مي خواهم قيافه ام را عوض كنم تا آدم ها مرا به چشم يگ گور خر ببينند و كاري به كارم نداشته باشند.
نقاش گفت:باشد ولي يك شرط دارد!
چه شرطي آقاي نقاش؟
شرط من اين است چون تو پول نداري به من بدهي بايد هر روز بيايي و مرا به خانه ام برساني بعد هم هر هفته بياي و قوطي هاي رنگ را از بازار به مغازه ام بياوري.
خر بدون آنكه فكر كند،گفت:عيبي ندارد من در خدمتم
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 3:25 am

صبح زود حدود ساعت 7 بود. مادري مهربان براي بيدار کردن پسرش به اتاق او رفت. مادر: پسرعزيزم بلند شو . وقت رفتن به مدرسه است . پسر: اما مامان ، من نمي خوام برم مدرسه. من مدرسه را دوست ندارم . مي خوام بازم بخوابم . مادر: دو دليل به من بگو که نمي خواي بري مدرسه ؟ پسر: يکي اينكه همه بچه ها از من بدشون مي ياد و دوم همه معلم ها از من بدشون مي ياد . مادر: اُه خداي من ! اين که دليل نمي شه. زود باش تو ‏بايد بري به مدرسه. پسر: پس مامان دو دليل برام بيار که من بايد برم مدرسه ‏مادر : اول اينکه ، تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم : اينکه تو مدير اون مدرسه هستي
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 3:26 am

فاصله دخترک تا پيرمرد يک نفر بود، روي نيمکتي چوبي، روبروي يک آبنماي سنگي. پيرمرد از دختر پرسيد: - غمگيني؟ - نه. - مطمئني؟ - نه. - چرا گريه مي کني؟ - دوستام منو دوست ندارن. -چرا؟ - چون قشنگ نيستم - قبلا اينو به تو گفتن؟ - نه. - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم. - راست مي گي؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پيرمرد رو بوسيد و به طرف دوستاش دويد، شاد شاد. چند دقيقه بعد پيرمرد اشک هاشو پاک کرد، کيفش رو باز کرد، عصاي سفيدش رو بيرون آورد و رفت...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 3:26 am

پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند.
دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود.
هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:
باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.
بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد
هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.
یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می کرد.
پدر رو به او کرد و گفت:
پسرم، داری چی درست می کنی؟
پسر با شیرین زبانی گفت:
دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید!
و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 3:28 am

جیرجیرک به خرس گفت که دوستت دارم و بیا با هم دوست بشیم.
خرس گفت که الان وقت خواب زمستونیه بذار وقتی از خواب پا شدم با هم راجع به این موضوع حرف می زنیم و دوست می شیم.
خرس خوابید و وقتی پا شد هر چی گشت جیرجیرک رو پیدا نکرد و با خودش گفت: چه دوست بی وفایی

خرس هیچ وقت نفهمید که عمر جیرجیرک سه روزه…!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 9:04 am

در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟ ماكس جواب مي دهد: چرا از كشيش نمي پرسي؟ جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.» كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است. جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند. ماكس مي گويد: تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم. ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم ؟ كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 9:05 am

چیست
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟ استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟ شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.
استاد گفت : عشق یعنی همین!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة مايو 14, 2010 9:09 am

‌معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.
پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!
پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید، زیر لب می‌گفت: آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم و بنویسم « علم بهتر است..! »
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
امید روشنایی

امید روشنایی


تعداد پستها : 7
آدرس : قصر عقاب های جنگاور
از ایشان سپاسگزاری شده : 1
امتیاز : 50641
Registration date : 2011-01-23

داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالإثنين يناير 24, 2011 11:36 am

داستانهای کوتاه - صفحة 8 5pj6ubnn4fuayaj7l7g3

یک عقاب کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم ، بر بلندای آن قرار داشت . یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد . بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود .

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید . یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست . او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی . تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند . عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم .

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد . اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد .
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی ، از دنیا رفت .
تو همانی که می اندیشی ، هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس های اطرافت فکر نکن
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
maryan
دوست جدید انجمن
دوست جدید انجمن
maryan


تعداد پستها : 19
سن : 37
آدرس : amin abad - tehran - iran
از ایشان سپاسگزاری شده : 2
امتیاز : 50872
Registration date : 2011-01-23

داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالإثنين يناير 24, 2011 1:13 pm

besyar ziba bood
moteshakeram dooste azizm
داستانهای کوتاه - صفحة 8 8678
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
زیبا
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
زیبا


تعداد پستها : 1110
از ایشان سپاسگزاری شده : 479
امتیاز : 64710
Registration date : 2010-01-22

داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالثلاثاء فبراير 08, 2011 1:57 pm

داستان خواندنی عجب خوش شانسی!

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟

امان از حرف مردم!!!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: دو پیرمرد   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالثلاثاء سبتمبر 06, 2011 10:22 am




دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسيار قديمى همديگر بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او میرفت.
يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد يا نه.»
بهمن گفت: «خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم»
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
يک شب، نيمههاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمکزن را ديد که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ...
خسرو گفت: کيه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم..
تو الان کجايی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمیهايمان که مردهاند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست. و از همه بهتر اين که میتوانيم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نمیشويم. در حين بازى هم هيچکس آسيب نمیبيند.
خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمیديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟
بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
زیبا
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
زیبا


تعداد پستها : 1110
از ایشان سپاسگزاری شده : 479
امتیاز : 64710
Registration date : 2010-01-22

داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالثلاثاء سبتمبر 06, 2011 10:43 am

خنده
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: چهار جمله   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالثلاثاء نوفمبر 01, 2011 11:13 am


زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت‌ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که...
افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: فاصله ی قلب ها   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالأحد نوفمبر 06, 2011 6:01 pm

ماجرايي تامل برانگيز : ميزان فاصله ي قلب آدم ها و تٌن صدا

استادى از شاگردانش پرسيد:


چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم

استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟
آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنين توضيح داد:
هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد.
آن‌ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن‌ها بايد صدايشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسيد:
هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است.
فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش
اين همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمي زند اما هميشه صدايش را در همه وجودت مي تواني حس کني اينجا بين انسان و خدا هيچ فاصله اي نيست مي تواني در اوج همه شلوغي ها بدون اينکه لب به سخن باز کني با او حرف بزني.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
حمیده ناصری
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
حمیده ناصری


تعداد پستها : 1569
سن : 32
آدرس : Sida, Valhallavägen, Stockholm Sweden
از ایشان سپاسگزاری شده : 154
امتیاز : 64433
Registration date : 2008-11-13

داستانهای کوتاه - صفحة 8 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 8 Emptyالجمعة نوفمبر 25, 2011 8:38 pm


خواندنی بود ممنون سانی جون vb
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
داستانهای کوتاه
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 8 از 9رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9  الصفحة التالية
 مواضيع مماثلة
-
» داستانهای کوتاه طنز
» داستانهای کوتاه یاسمین آتشی
» داستانهای کودکانه
» داستانهای کمی تا قسمتی جدی
» داستان هايي از زیبا تبریزی

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
پایگاه اُرُدیست های سوئد :: هنر و ادبیات :: ادبیات-
پرش به: