پایگاه اُرُدیست های سوئد

Swedish Orodists
 
الرئيسيةجستجوأحدث الصورثبت نامورود
< class="" height="25"> link

https://i.servimg.com/u/f30/20/32/02/33/orodis68.jpg

فلسفه اُرُدیسم چیست ؟ Orodism
زندگینامه فیلسوف حکیم اُرُد بزرگ
بازتاب جهانی فلسفه اردیسم
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آمریکا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ازبکستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کلمبیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لهستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در تاجیکستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور افغانستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مراکش
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور برزیل
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نیجریه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نائورو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لیبی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بلژیک
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سریلانکا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فیلیپین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کنگو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ژاپن
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اتیوپی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کرواسی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در جمهوری چک
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در گینه استوایی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور صربستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور دانمارک
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مالزی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اکوادور
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور قزاقستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هائیتی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور هندوراس
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تانزانیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئیس
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نپال
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تایلند
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایتالیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گرجستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در آفریفای جنوبی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بلغارستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کنیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کامرون
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کره جنوبی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور نروژ
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مکزیک
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اندونزی
بازتاب اُرُدیسم در جمهوری آذربایجان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور انگلیس
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور عراق
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آلمان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در پورتوریکو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور غنا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اسپانیا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور فرانسه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ترکیه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور روسیه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بنگلادش
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور پاکستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوگاندا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بحرین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایسلند
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مقدونیه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ایران
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اوکراین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تونس
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لتونی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور چین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور جیبوتی
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور الجزایر
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کانادا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور پرو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در نیکاراگوئه
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آرژانتین
بازتاب اُرُدیسم در بوسنی و هرزگوین
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در قرقیزستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در ارمنستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گویان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سنگاپور
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در لوکزامبورگ
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در مجارستان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بوتان
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوبا
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کوزوو
بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سوئد
المواضيع الأخيرة
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور آفریفای جنوبی The philosophy of Orodism in South Africa
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:20 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کنگو The philosophy of Orodism in Congo
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:16 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور تانزانیا The philosophy of Orodism in Tanzania
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:14 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور لوکزامبورگ The philosophy of Orodism in Luxembourg
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:13 am

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور سنگاپور The philosophy of Orodism in Singapore
من طرف الأحد فبراير 27, 2022 9:11 am

كساني كه Online هستند
در مجموع 180 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 180 مهمان :: 1 روبوت الفهرسة في محركات البحث

هيچ كدام

بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 295 و در تاريخ الأربعاء أكتوبر 16, 2024 7:50 pm بوده است.
ورود
نام كاربر:
كلمه رمز:
ورود اتوماتيك در بازديدهاي بعدي: 
:: كلمه رمز خود را فراموش كرده ايد؟
أفضل 10 أعضاء في هذا المنتدى
فرشته بیژنی
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 
حمیده ناصری
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 
admin
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 
مهران عبدالهی
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 
ستاره عباسی
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 
Sarvenaz
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 
فرهاد رمضانی
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 
زیبا
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 
پروانه منفرد
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 
سارا رستمیان
داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_rcapداستانهای کوتاه - صفحة 7 Voting_bar1داستانهای کوتاه - صفحة 7 Vote_lcap 

 

 داستانهای کوتاه

اذهب الى الأسفل 
+11
ستاره عباسی
mehrnoosh
زیبا
beigi
حمیده ناصری
پروانه منفرد
ashk
ریحانه صبوری
فرهاد رمضانی
admin
Sarvenaz
15 مشترك
رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9  الصفحة التالية
نويسندهپيام
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:15 pm

مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند

پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:16 pm

مادري براي ديدن پسرش مسعود ، مدتي را به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست مادر بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "حدود يک هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد ؟ "مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد. او در ايميل خود نوشت :مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشته ايد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده. چند روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو کنار Vikki مي خوابي! ، و در ضـــمن نمي گم که تو کنارش نمي خوابي . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:21 pm

عروس جوانی قبل از اینکه پا به خانه شوهر بگذارد، آبله سختی گرفت و مدت ها بیمار شد. مرد به عیادت نامزد جوان رفت و در میان صحبت هایش گفت که چشم هایم بسیار درد می کند.
بیماری زن شدت می گرفت و آبله تمام صورت او را پوشانده بود. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزد خود می رفت و از درد چشم می نالید. عروسی نزدیک بود و زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود. شوهر هم کور شده بود و مردم همه می گفتند : "چه خوب، عروس نازیبا همان بهتر که همسری نابینا داشته باشد!"
۲۰ سال بعد زن از دنیا رفت. مرد عصایش را کنار گذاشت و چشم هایش را گشود.
همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم!..."
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:21 pm

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.


پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:22 pm

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه‌تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه وخودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه‌برداری کرد. وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلاً دیده‌ام. داوینچی با تعجب پرسید: کی؟ سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که دریک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی ازمن دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:23 pm

یک مهندس خبره قبل از باز نشستگی اش به تکنسین زیر دستش هشدار داد که همیشه، کم حرف زدن و بیشتر کوشش کردن درست است. این را هرگز فراموش نکن. هر کس که با مهارتش زندگی می کند، باید جایگاهی جانشین ناپذیر در کارش پیدا کند. آن تکنسین حرف های معلمش را به خاطر سپرد و آن را آویزه گوشش کرد.
پس از ده سال او با تلاش های مداوم خود یک مهندس خبره و تمام عیار شد. روزی پیش استادش رفت و به او گفت: استاد، من تا الان هیچ وقت حرف های شما را فراموش نکرده ام و دقیقا به آن عمل کرده ام. در مقابل هیچ مشکلی، اعتراضی نمی کنم و تمام تلاشم را برای حل مشکل می کنم. خدمات زیادی به کارخانه کرده ام اما چیزی که مرا خیلی آزرده خاطر می کند، این است که کسانی که از من مهارت و تجربه کمتری دارند بیشتر از من حقوق می گیرند و در پست های بهتر و بالاتری مشغول به کار هستند.
استاد از او پرسید: آیا مطمئنید که الان خودت و کارهایت جایگزین ناپذیرند؟ مهندس جوان فکری کرد و جواب داد: بله. استاد خندید و گفت: پس وقت آن است که یک روز مرخصی بگیری.
مرخصی بگیرم؟ مهندس جوان با تعجب پرسید.
استاد او گفت "بله" و ادامه داد: " به هر بهانه ای که شده یک روز مرخصی بگیر. هیچ کس متوجه چراغی که همیشه روشن باشد، نمی شود و فقط اگر یک بار خاموش شود، توجه دیگران را به حضورش جلب خواهد کرد.
تکنسین منظور استادش را فهمید و یک روز مرخصی گرفت. روز بعد وقتی سر کارش حاضر شد، رییس کارخانه او را صدا کرد و گفت که او را به عنوان مهندس کارشناس کل کارخانه انتخاب کرده و حقوقش را دو برابر اضافه کرده است. در حقیقت، همان روزی که مرخصی گرفته بود، کارخانه با مشکلات بزرگ و زیادی رو به رو شده بود و بدون حضور او هیچ کسی نتوانسته بود آنها را حل کند.
مهندس جوان خیلی خوشحال شد و احترامش نسبت به استادش بیشتر از گذشته شد. زندگی او با حقوق دو برابر بهتر شد و بعدها هم وقتی احساس می کرد حقوقش کافی نیست، از کارش مرخصی می گرفت و تا برگشت می دید که حقوقش باز بیشتر شده است.
سر انجام دیگر مهندس جوان خودش هم فراموش کرد که چند بار مرخصی گرفته است. فقط آخرین باری که پس از مرخصی به کارخانه برگشت، نگهبان کارخانه او را در آستانه در متوقف کرد و گفت: دیگر لازم نیست سر کار بیایید. شما از کارتان برکنار شده اید.
مهندس جوان در حالی که به شدت ناراحت شده بود، دوباره پیش استاد پیرش رفت و پرسید: استاد، من همه کارهایم را مو به مو مطابق توصیه های شما انجام دادم. اما چرا حالا این نتیجه را گرفته ام؟ استاد جواب داد: آن روز بدون این که صبر کنی تا حرف هایم تمام شود، با عجله رفتی. درست است که گفتم هیچ کس متوجه چراغی که همیشه روشن باشد، نمی شود و اگر فقط یک بار خاموش شود، توجه دیگران را به حضورش جلب خواهد کرد اما، اگر همیشه خاموش باشد، به چشم دیگران فقط یک دردسر به نظر می رسد و چه کسی به یک چراغ خراب و بی فایده نیاز دارد؟
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:24 pm

مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.
چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:الو..بفرمایید؟...چرا حرف نمی زنی؟
مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:بهنام،عزیزم،تو یی؟..من که بابت دیشب عذر خواهی کردم.
خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان...
مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم منم ،نادر.
زن گفت:صدات نمی آد.بلندتر حرف بزن.نمی شنوم چی می گی.
مرد به دهنی ی گوشی نگاه کرد.نیش خندی زد و آن را سر جایش گذاشت.
از باجه که بیرون آمد ،دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟
مرد گفت:به همسر سابقم.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:27 pm

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:29 pm

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بودروی تابلو خوانده میشد:من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به اوانداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیردتابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:32 pm

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجايب هفت گانه جهان را فهرست وار بنويسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آن ها را جمع آوري کرد. با آنکه همه جواب ها يکی نبودند اما بيشتر دانش آموزان به موارد زير اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، کليسای سن پيتر، ديوار بزرگ چين و ...
در ميان نوشته ها کاغذ سفيدی نيز به چشم می خورد.
معلم پرسيد: "اين کاغذ سفيد مال چه کسی است؟" يکی از دانش اموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسيد: "دخترم چرا چيزی ننوشتی؟"
دخترک جواب داد: "عجايب موجود در جهان خيلي زياد هستند و من نمي توانم تصميم بگيرم که کدام را بنويسم."
معلم گفت:"بسيار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شايد بتوانم کمکت کنم."
در اين هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: "به نظر من عجايب هفت گانه جهان عبارتند از: "لمس کردن، چشيدن، ديدين، شنيدن،احساس کردن، خنديدن و عشق ورزيدن."

پس از شنيدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.

براستی عجايب واقعی همين نعمت هايی هستند که ساده و معمولی می انگاريمشان.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:40 pm

دختري ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولي هرگز نمي توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث مي کردند.
عاقبت يک روز دختر نزد داروسازي که دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکي به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجوني به دختر داد و گفت که هر روز مقداري از آن را در غذاي مادر شوهر بريزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسي به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداري از آن را در غـذاي مادر شوهـر مي ريخت و با مهرباني به او مي داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاي دکتر عزيز، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمي خواهد که بميرد، خواهش مي کنم داروي ديگري به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندي زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجوني که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:43 pm

چهار شمع به آرامی می سوختند محیط پیرامون آنها آن قدر آرام بود که صدای آنها شنیده میشد .شمع اول گفت من صلح هستم !هیچکس نمیتواند همیشه مرا روشن نگه دارد.یقین دارم که به زودی خاموش خواهم شد.شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس کاملا خاموش شد.




دومی گفت من ایمان هستم !احساس میکنم دیگر کسی وجود مرا ضروری نمیداند. پس لزومی ندارد بیش از این شعله ور بمانم وقتی سخنش به پایان رسید نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .




نوبت به شمع سوم رسید که با ناراحتی گفت من عشق هستم! من دیگر قدرت روشن ماندن را ندارم .مردم مرا کنار گذاشته و اهمیت مرا درک نمیکنند انها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش کرده اند و طولی نکشید که او هم خاموش شد.




ناگهان ... کودکی وارد اتاق شد و دید که از چهار شمع سه تای آنها خاموش هستند .کودک با خود گفت چرا شما روشن نیستید ؟شما قرار بود تا وقتی تمام میشوید روشن بمانید سپس شروع به گریه کرد . در این هنگام شمع چهارم گفت نگران نباش تا زمانی که من روشن هستم توسط من میتوانی سه شمع دیگر را هم دوباره روشن کنی




من امید هستم




کودک با خوشحالی شمع امید را برداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد شعله ی امید نباید هیچگاه ز زندگی شما برود ...و بدینگونه می توانیم هر چهار شعله ی ایمان صلح و عشق را با هم داشته باشیم
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت نوفمبر 29, 2008 3:48 pm

یک داستان کوتاه اما جالب يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده.
يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل.. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش.
شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما' يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا' منظور منم همين بود!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
پروانه منفرد
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
پروانه منفرد


تعداد پستها : 1046
از ایشان سپاسگزاری شده : 299
امتیاز : 61759
Registration date : 2008-11-27

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالأحد نوفمبر 30, 2008 7:54 am

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:


-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
-پرخوري قربان!
-پرخوري؟مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.
-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟
-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!
-چه گفتي؟همه آنها مردند؟
- بله قربان . همه آنها ازكار زيادي مردند.
براي چه اين قدر كار كردند؟
-براي اينكه آب بياورند قربان!
-گفتي آب آب براي چه؟
-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!
-كدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزي چه بود؟
-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!
-گفتي شمع؟ كدام شمع؟
-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان .زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!
-كدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.
-كدام خبر را؟
-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد .من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!ا
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
حمیده ناصری
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
حمیده ناصری


تعداد پستها : 1569
سن : 32
آدرس : Sida, Valhallavägen, Stockholm Sweden
از ایشان سپاسگزاری شده : 154
امتیاز : 64433
Registration date : 2008-11-13

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالخميس يناير 21, 2010 5:22 pm

داستان کوتاه خانم نظافتچي













در
امتحان پايان ترم دانشکده پرستاري، استاد ما سوال عجيبي مطرح کرده بود. من
دانشجوي زرنگي بودم و داشتم به سوالات به راحتي جواب مي دادم تا به آخرين
سوال رسيدم،
نام کوچک خانم نظافتچي دانشکده چيست؟
سوال به نظرم خنده دار مي آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندين بار اين خانم را ديده بودم. ولي نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحويل دادم، در حالي که آخرين سوال امتحان بي جواب مانده بود.
پيش از پايان آخرين جلسه، يکي از دانشجويان از استاد پرسيد: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجيب چه بود؟
استاد
جواب داد: در اين حرفه شما افراد زيادي را خواهيد ديد. همه آنها شايسته
توجه و مراقبت شما هستند، بـايد آنها را بشناسيد و به آنهـا محبت کنيد
حتـي اگر اين محبت فقط يک لبخنـد يا يک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!

http://bazkhord.sepehrblog.ir/more-7815.html/
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
beigi
کاربر انجمن
کاربر انجمن



تعداد پستها : 45
از ایشان سپاسگزاری شده : 20
امتیاز : 54115
Registration date : 2010-02-05

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالأربعاء فبراير 24, 2010 3:52 am

كوله‌پشتي‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا
كوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.
مسافر با خنده‌اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و
درخت زير لب گفت: ولي تلخ‌تر آن است كه بروي و بي ‌رهاورد برگردي. كاش
مي‌دانستي آن‌ چه در جست‌وجوي آني، همين جاست.
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي‌داند، پاهايش در گل است. او هيچ‌گاه
لذت جست‌وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام و سفرم را كسي
نخواهد ديد. جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كوله‌اش سنگين بود.
هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر
بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به
ابتداي جاده رسيد. جاده‌اي كه روزي از آن آغاز كرده بود.
درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايه‌اش نشست تا لختي
بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي‌شناخت. درخت
گفت: سلام مسافر، در كوله‌ات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا
بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه
مي‌رفتي، در كوله‌ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو
گرفت. حالا در كوله‌ات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر
ريخت. دست‌هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار
سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نور ديدن خود، دشوارتر از
نور ديدن جاده‌هاست .سایت عیاران دات کام


اين مطلب آخرين بار توسط beigi در الأربعاء فبراير 24, 2010 3:58 am ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
beigi
کاربر انجمن
کاربر انجمن



تعداد پستها : 45
از ایشان سپاسگزاری شده : 20
امتیاز : 54115
Registration date : 2010-02-05

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالأربعاء فبراير 24, 2010 3:55 am

نامه دختري براي پدر

نازنين كوچولو دفترش را باز كرد و از وسط دفتر كاغذي جدا كرد و مدادش را
درون دستش گرفت و شروع كرد به نوشتن نامه يه نامه براي پدرش نازنين تازه
رفته بود مدرسه و تازه ميتونست بنويسد و ميخواست براي پدرش نامه بنويسد او
شوع كرد به نوشتن
سلام با بايي منم نازنين اره بابا منم ياد گرفتم بنويسم بابا راستي چرا
رفتي من خيلي دلم برات تنگ شده ماماني ميگه رفتي پيش خدا بابا خدا نميزاره
بياي پيش ما اخه من دلم برات خيلي تنگ شده بابا دلم براي بغل كردنات تنگ
شده بيا ديگه بابا به خدا بگو كه بزاره بياي مگه خدا بچه ها را دوست نداره
خوب برو بهش بگو ميخواهم برم پيش نازنينم بابا مامان هم دلش برات تنگ ميشه
من ميفهمم اون فكر ميكنه من هنوز بچه هستم و نميدونم گريه يعني چي بابا من
ديگه ميدونم گريه چيه ادم وقتي دلش براي كسي تنگ ميشه اب از چشماش مياد
بابا درست گفتم مگه نه مامان هم يواشكي گريه ميكنه و دل اونم براي تو تنگ
شده بابايي من ديگه بزرگ شدم و شيطوني نميكنم قول ميدم اذيتت نكنم و وقتي
گفتي نازنين بابا خسته ام بزار استراحت كنم ميزارم راحت استراحت كني بيا
ديگه بابايي
راستي بابايي تخليه يعني چي بابا تخليه كن بده اخه اون اقاهه صاحبخونه
ديروز به مامان ميگفت زينت خانوم ديگه بايد تخليه كنيد مامان هم كلي ناراحت
شد وقتي بهش گفتم مامان چي شده هيچي نگفت بابا بگو ديگه تخليه كن بده
بابايي عروسكم هم دلش برات تنگ شده بيا ديگه بابا تو مدرسه مسخرم ميكنند
همه باباشون مياد دمه مدرسه و ميبرشون خونه ولي من بايد تنها بايد بيام
خونه بابا انقدر بده ادم تنها بياد خونه باباشم باهاش نباشه تو مگه نمي
گفتي نميخواهم دخترم ناراحت باشه پس بيا تا من به دوستام تو رو نشون بدم و
بگم اين بابايي مهربون خودمه اخه به اونا گفتم بابام يه روز مياد مگه نه
بابايي تو يه روز بر ميگردي من ميدونم خدا ميزاه تو بياي خونه
نازنين نامه را تمام كرد و با دستاي كوچولوش اونو گذاشت تو پاكت و دو يد تو
اشپزخانه داد زد مامان نامم تموم شد مادر نگهي كرد به نازنين و گفت افرين
دخترم حالا برا كي نامه نوشتي مادر تعجب كرد گفت بده ببينم دخترم و نازنين
نامه را دست مادرش داد روي ان با دستخط كودكانه ايي نوشته بود ادرس اسمان
,خونه خدا,نامه براي بابايي
مادر نازنين چشمانش پر از اشك شد و نازنين را بغل كرد و شروع كرد به گريه
نازنين هم مدام يگفت گريه نكن ماماني بابا مياد اين نامه كه بهش برسه بر
ميگرده و مادر نازنين گريه كنان ميگفت اره دخترم بابايي بر
ميگرده........................:سایت عیاران.دات کام
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
beigi
کاربر انجمن
کاربر انجمن



تعداد پستها : 45
از ایشان سپاسگزاری شده : 20
امتیاز : 54115
Registration date : 2010-02-05

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالأربعاء فبراير 24, 2010 4:09 am

فرودگاه عشق

باز مانند هميشه
سفارش يك فنجان قهوه داد .

دقيقا سي پنج سال بود كه هر روز به
فرودگاه مي آمد و تا لختي از شب در ترياي فرودگاه مي نشست . سفارش يك قهوه
بدون شير و شكر مي داد و منتظر مي نشست . ديگر تمامي كاركنان فرودگاه اعم
از قديمي و جديد او را مي شناختند . همه چيز برمي گشت به سي و پنج سال پيش .
در سفري كه به هندوستان رفته بود ، يك مرتاض كه در كلكته زندگي مي كرد به
او گفته بود كه نيمه گمشده اش را در فرودگاهي پيدا مي كند و او اين سالها
را تماما در ترياي فرودگاه گذرانده بود . روزهايي مي شد كه بيش از هفتاد
فنجان قهوه خورده بود ولي تا به امروز كه خبري از گمشده اش نبود . موهاي
كنار شقيقه اش همگي يكدست سفيد شده بودند و تمامي دندانهايش يك به يك از
داخل بعلت مصرف بالاي قهوه پوك شده بود . از فيزيكش فقط يك تركه باقي مانده
بود ولي باز ادامه مي داد . مي دانست كه مرتاض هندي اشتباه نكرده است .

او در اين مدت ، تمامي ساعات پروازي
را به خاطر سپرده بود و مطمينا اگر اطلاعات پرواز در يك روز مريض مي شد و
نمي آمد ، حتما او مي توانست جاي او را بگيرد . بر پايه تجربه مي دانست كه
پرواز تورنتو ، تا يكربع ديگر به زمين مي نشيند . قهوه اش را هورتي كشيد و
جمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص
مي شدند و او تك تك آنان را نظاره مي كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به
تريا برگشت و يك قهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش
هيچ حس خاصي نداشت ، يعني اين همه سال برايش حسي باقي نگذاشته بود . اكنون
مردي پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده
بودند ، برايش دستي تكان دادند و از در خروجي فرودگاه خارج شدند . اخبار
روزنامه اي را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعدي كه از استكلهم ،
يكساعت و نيم ديگر بر زمين مي نشست شد . يك ربعي كه گذشت ، چند مهماندار
نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكي از اين
مهمانداران ازدواج كند ولي دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ مي زد و او مي
خواست كه طبق سرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتي كه پرواز استكهلم هم بر
زمين نشست ، گمشده اش را نيافت . او مي دانست كه امشب پروازي ديگر در اين
فرودگاه نمي شيند ، پس به خانه اش رفت تا براي فردا صبح ساعت چهار و بيست و
هفت دقيقه براي پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتي جنازه اش
را از فرودگاه به بيرون مي بردند ، تمامي مهمانداران برايش گريه كردند و
او هيچگاه نفهميد كه :

حداقل نيمي از
مسافراني كه از اين فرودگاه خارج شده بودند ،

فقط منتظر
اشاره اي از طرف او بودند ،

تا عمري عاشقانه
با او زندگي كنند
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
زیبا
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
زیبا


تعداد پستها : 1110
از ایشان سپاسگزاری شده : 479
امتیاز : 64710
Registration date : 2010-01-22

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: داستانک... هدیه به مادر   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالسبت أبريل 03, 2010 1:33 pm









داستانهای کوتاه - صفحة 7 Abl_23

چهاربرادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند
و آدمهای موفقی شدند.


چند سال بعد، بعد از شامی که با هم داشتند در
مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می
کرد فرستادن صحبت کردن.




اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم ...

دومی گفت: من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری
در خانه ساختم.


سومی گفت: من ماشین مرسدسی با راننده تهیه
کردم که مادرم به سفر بره...


چهارمی گفت: همه تون می دونید که مادر چه قدر
خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و می دونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه،
چون چشماش خوب نمی بینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می
تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول
دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال،
هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها
رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه.


رادرای دیگه تحت تاثیر
قرار گرفتن.




پس از تعطیلات، مادر
یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت:




میلتون عزیز، خونه ای که
برام ساختی خیلی بزرگه... من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام
خونه رو تمیز کنم. به هر حال ممنونم.


مایک عزیز، تو برای من یک
سینمای گرونقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو داره. ولی من همه
دوستامو از دست داده ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام.
هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم، ولی از این کارت ممنونم.


ماروین عزیز، من خیلی پیرم
که به سفر برم. من تو خونه می مونم، مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از
مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب
بود ممنونم.


ملوین عزیز ترینم، تو تنها
پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی .

داستانهای کوتاه - صفحة 7 FunShad.Com-20090722-04025959b191f8f9de3f924f0940515fداستانهای کوتاه - صفحة 7 FunShad.Com-20090722-4f4adcbf8c6f66dcfc8a3282ac2bf10a

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
mehrnoosh
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
mehrnoosh


تعداد پستها : 802
سن : 34
از ایشان سپاسگزاری شده : 118
امتیاز : 59196
Registration date : 2008-10-24

داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالأحد أبريل 04, 2010 1:43 pm

داستان زیبای بود زیبا خانم
راستی مدتهاست وبلاگتان را بروز نکرده اید
منتظر داستانهای قشنگتون هستیم داستانهای کوتاه - صفحة 7 777479
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالخميس مايو 13, 2010 1:28 am

میخ سر راه
فردی از روی کنجکاوی با هدف شناخت واکنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی که محل تردد بود کار گذاشت. نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت. نفر دوم که از چهارچوب درب می‌گذشت میخ را دید ولی بی توجه به آن گذشت.
نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت وقتی کارم تمام شد بر می گردم و میخ را از چهارچوب درب بر میدارم تا برای کسی خطر ایجاد نکند. نفر چهارم به محض رویت میخ و شناخت خطر میخ در محل تردد، بلافاصله میخ کشی آورد و میخ را درآرود و سپس به کار خود رسیدگی کرد.
شرح حکایت
هر فردی نسبت به مسایل واکنشی دارد. نفر اول مانند افراد با درجه شناخت پایین و بی توجه به محیط پیرامون خود. نفر دوم شناخت پیدا کرد ولی مسوولیت پذیری نسبت به خطرات آن مساله برای دیگران را نداشت. نفر سوم، دارای شناخت و مسوولیت پذیری بود ولی وقت شناسی نداشت و پی به اهمیت و ضرورت مساله نبرده بود. نفر چهارم فردی با درجه شناخت بالا، مسوولیت پذیر، وقت شناس، درک بالا نسبت اهمیت مسائل و خطرات محیطی و اینکه اهل عمل.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالخميس مايو 13, 2010 1:30 am

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل :اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور تر بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت!... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم و تازه فهميدم که خيلي اوقات آدم از آن دسته چيزهاي بد ديگران ابراز انزجار مي کند که در خودش وجود دارد.
(دکتر علی شریعتی)
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالخميس مايو 13, 2010 1:32 am

مردي در کنار ساحل دور افتاده اي قدم ميزد .مردي را از فاصله دوري ديدکه مدام دولا ميشود وچيزي را از روي زمين بر ميدارد وتوي اقيانوس پرت ميکند .
نزديک تر که شد و ديد مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي افتد در آب مي اندازد .
مردپرسيد :صبح به خير رفيق ميتوانم بپرسم که چه ميکني؟
بومي جواب داد:دارم اين صدفها را داخل اقيانوس مي اندازم .الآن وقت مد درياست و آب اين صدفها را به ساحل آورده واگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد
مرد گفت :دوست من حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران هزار صدف اين شکلي وجود دارد تو که نميتواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند وتازه همين يک ساحل که نيست نميبيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نميکند ؟
مرد بومي لبخندي زد وباز دولا شد ودوباره صدفي را برداشت وآن را داخل دريا انداخت وگفت :ديدي براي اين يکي اوضاع فرق کرد.

مادر تروزا معتقد است که ما شايد نتوانيم کارهاي بزرگي را روي اين کره خاکي انجام دهيم اما ميتوانيم کارهاي کوچک را با عشقي بزرگ انجام دهيم وکار کوچکي که با عشق انجام شود ديگر يک کار کوچک نيست کاري بزرگ است وکارهاي بزرگ نتايج بزرگي در پي دارند.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالخميس مايو 13, 2010 1:33 am

در زمان های قدیم, پادشاهی تخته سنگی رادر وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.

بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه اي است و.... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت.
نزدیک غروب, یک روستایی که پشتش بارمیوه و سبزیجات بود, نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بودتخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یاداشت پیدا کرد.
پادشاه درآن یادداشت نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
مهمان
مهمان
Anonymous



داستانهای کوتاه - صفحة 7 Empty
پستعنوان: رد: داستانهای کوتاه   داستانهای کوتاه - صفحة 7 Emptyالخميس مايو 13, 2010 1:33 am

روزي مردي رو به دربار خان زند مي آورد و با ناله و فرياد مي خواهد كه كريمخان را فورا ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند.. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان خان بزرگوار زند دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان مي رسد. خان از وي مي پرسد كه چه شده مرد كه چنين ناله و فرياد مي كني؟ مرد با درشتي مي گويد همه امولم را دزد برده و الان هيچ در بساط ندارم. خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟ مرد مي گويد من خوابيده بودم. خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟


مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد كه فقط مردي آزاده عادل و دمكرات چون كريمخان تحمل و توان شنيدنش را دارد. مرد مي گويد من خوابيده بودم چون فكر مي كردم تو بيداري!!


خان بزرگوار زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
داستانهای کوتاه
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 7 از 9رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9  الصفحة التالية
 مواضيع مماثلة
-
» داستانهای کوتاه طنز
» داستانهای کوتاه یاسمین آتشی
» داستانهای کودکانه
» داستانهای کمی تا قسمتی جدی
» داستان هايي از زیبا تبریزی

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
پایگاه اُرُدیست های سوئد :: هنر و ادبیات :: ادبیات-
پرش به: