| داستانهای کوتاه | |
|
+11ستاره عباسی mehrnoosh زیبا beigi حمیده ناصری پروانه منفرد ashk ریحانه صبوری فرهاد رمضانی admin Sarvenaz 15 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:29 pm | |
| تتسوژنِ(1) راهب، فقط یک رویا داشت: انتشار کتابی به زبان ژاپنی، حاوی تمامی آیات مقدس. تصمیم گرفت این رویا را تحقق بخشد، برای همین، به تمامی کشور سفر کرد تا پول لازم برای این کار را جمع آوری کند. اما همین که مبلغ لازم برای شروع کار را جمع کرد، رود اوجی طغیان کرد و فاجعه عظیمی به بار آورد. تتسوژن که آن ویرانی ها را دید، تصمیم گرفت پولش را برای تسکین رنج مردم آن جا خرج کند. مدتی بعد، تصمیم گرفت دوباره برای تصمیمش مبارزه کند: شروع کرد به جمع آوری صدقه، به تمام جزایر ژاپن سفر کرد و دوباره توانست پولی را که لازم داشت جمع کند. وقتی هیجان زده به شهرش برگشت، همه گیری وبا کشورش را فرا گرفت. راهب دوباره تصمیم گرفت پولش را خرج درمان بیماران و کمک به خانواده هایی کند که عزیزانشان را از دست داده بودند. بعد، مصممانه به سراغ برنامه اصلی اش برگشت. دوباره به راه افتاد و تقریبا بیست سال بعد، توانست هفت هزار نسخه از کتاب آیات مقدس را منتشر کند. می گویند که تتسوژن، در حقیقت سه بار این کتاب را منتشر کرده است. دوبار اولش نامرئی بود.
(1) تتسوژن = یکی از راهبان قدیمی کشور ژاپن. | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:29 pm | |
| نجات عشق
در جزيره اي زيبا تمام حواس، زندگي مي کردند: شادي، غم، غرور، عشق و ... روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود. وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي باشکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:« آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟» ثروت گفت:« نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.» پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست. غرور گفت:« نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد.» غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بيايم.» غم با صداي حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.» عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت:« بيا عشق، من تو را خواهم برد.» عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: « آن پيرمرد که بود؟» علم پاسخ داد: « زمان» عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟» علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: « زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.» | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:30 pm | |
| انتخاب
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد. به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.» آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.» عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.» زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.» زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.» زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟» عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟» پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! » | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:30 pm | |
| در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد. پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند. فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از او پرسيدند:« آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟» جواب آنها « نه» بود، چون هيچ کس احساس خوشبختي نمي کرد. نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمرد هيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد
و لبخند مي زد. مأموران جلو رفتند و گفتند:« پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختي هستي؟» پيرمرد با هيجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختي هستم.» فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاه ببريم.» پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمرد بيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد. فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند. پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختي پيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا برتن کنم.» مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکن آن قدر فقير است که پيراهني برتن ندارد!! » | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:30 pm | |
| صداقت
روزي پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يک گلدان بکارند و گياه رشد کرده را در روز معيني نزد او بياورند. پينک يکي از آن جوان ها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بکار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد. به اين فکر افتاد که دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمايش کرد ولي موفق نشد. پينک حتي با کشاورزان دهکده هاي اطراف شهر مشورت کرد ولي همه اين کارها بيفايده بود و نتوانست گياه را پرورش دهد. بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه کوچک خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتي نوبت به پينک رسيد، پادشاه از او پرسيد: « پس گياه تو کو؟» پينک ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد. در اين هنگام پادشاه دست پينک را بالا برد و او را جانشين خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند. پادشاه روي تخت نشست و گفت:« اين جوان درستکارترين جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يک از دانه ها نمي بايست رشد مي کردند.» پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهي نياز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهي که براي رسيدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافي دست بزند.» | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:31 pm | |
| مومنی نزد موشه دکوبرین روحانی رفت و گفت : - روزگارم را چگونه بگذرانم تا خداوند از اعمال من راضی باشد ؟ روحانی پاسخ داد : تنها یک راه وجود دارد : زندگی با عشق . چند دقیقه بعد شخص دیگری نزد او رفت و همین سوال را پرسید . - تنها یک راه وجود دارد : زندگی با شادی . شخص اول تعجب کرد : - اما به من توصیه دیگری کردید استاد ! روحانی گفت : نه دقیقا همین توصیه را کردم! | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:31 pm | |
| لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد. یک روز عصر ، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت :" واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی ، زندگی ات بد تر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم ، اما با وجود تمام تلاش هایت درمسیر روحانی ،هیچ چیز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بار ها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد ، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: "در این کارگاه، فولاد خام برایم میاورند و باید از آن شمشیری بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود .بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزانم ، تا اینکه تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم . بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم،و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد،فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد.باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست" آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد: "گاهی فولادی که به دستم میرسد،نمیتواند تاب این عمل را بیاورد. حرارت ، ضربات پتک و آب سرد،تمامش را ترک می اندازد. میدانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد" باز م در نخواهد آمد" باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام ،و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از ابدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است: خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی ، به خود بگیرم . با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است ،ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولاد های بی فایده پرتاب نکن! | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:31 pm | |
| در فولکور آلمان قصه ای هست که می گوید مردی صبح از بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را ریر نظر گرفت . متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند آن قدر از شکش مطمئن که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزذ قاضی برود و شکایت کند اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد زنش آن را جابه جا کرده بود مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زسر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند . | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:32 pm | |
| جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی اورا کنار پنجره و پرسید: - (( پشت پنجره چه می بینی؟)) - (( آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.)) بعد آیینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: -((حال چه می بینی؟)) -((فقط خودم را می بینم)) -((دیگر دیگران را نمی بینی! آیینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه . اما در آیینه، لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز خودت را نمی بینی . این دو شی را با هم مقایسه کن وقتی شیشه فقیر باشد دیگران را می بیند و به آنها محبت می کند اما وقتی از نقره پو شیده شدتنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلوی چشمهایت برداری ، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری)) | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:32 pm | |
| در صحرا ، میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فرا خواند و گفت : هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد . این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه ها بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ای حاصل خیز شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت. اما مردم هنوز هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که آن پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفا دار بودند. اما علاوه بر آن ، نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستاهای همسایه هم از آن میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند. خداوند پیامبر دیگری را فرا خواند و گفت : بگذارید هر چه میوه می خواهند بخورند . و میوه ها را با همسایه های خود قسمت کنند. پیامبر با پیام تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده . اما نمی شد رسوم کهن را زیر سوال برد ، و بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه میوه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهند. تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آن آیین قدیمی وفادار ماندند. اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کرد. | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:32 pm | |
| مربی حیوانات سیرک با نیرنگ ساده ای مانع فرار فیل ها می شود . ادعا می کنم همین بلا برسر انسانهای بسیاری آمده است! وقتی فیل هنوز کوچک است ، پایش را با طناب ضخیمی به تنه ی درختی می بندد . فیل هر چه تلاش می کند نمی توتند خودش را آزاد کند. تا یک سالگی فیل ، طناب هنوز محکم تر از آن استکه فیل بتواند خود را آزاد کند. بچه فیل تلاش میکند ولی موفق نمی شود. سرانجام حیوان می فهمد که طناب همیشه قوی تر است و از تلاش دست می کشد. وقتی فیل بزرگ می شود هنوز تصور میکند که نمی تواند طناب را پاره کند در حالی که قدرت فیل بمراتب بیشتر از تحمل طناب است!! در اینجا کافیست که مربی پای او را به نهال یا تکه چوب کوچکی ببندد زیرا فیل دیگر هیچ تلاشی برای آزادی نخواهد کرد!!!ا | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:33 pm | |
| آقا و خانم ميمون ،روي شاخه درختي نشسته بودند و غروب خورشيد را تماشا ميكردند .بعد خانم ميمون از آقا ميمون پرسيد : وقتي خورشيد به افق ميرسد ،چه چيز باعث ميشود كه رنگ آسمان عوض شود ؟ آقا ميمون گفت :اگر بخواهيم همه چيز را توضيح بدهيم ،از زندگي ميمانيم .ساكت باش .بيا دل مان را با اين غروب رمانتيك شاد كنيم . خانم ميمون خشمگين شد :تو عقب مانده اي و خرافاتي هستي .هيچ توجهي به منطق نداري و فقط ميخواهي از زندگي استفاده كني . همان لحظه هزار پايي از آن جا ميگذشت .آقا ميمون گفت :هزار پا ! موقع حركت ،چطور همه پاهايت را هماهنگ با هم حركت ميدهي ؟ هزار پا گفت :تا حالا فكرش را نكرده ام . پس فكر كن زن من توضيح ميخواهد ! هزار پا به پاهايش نگاه كرد و گفت :خوب .... عضله را منقبض ميكنم .......نه ،نه ،اين بهتر است ،بدنم رابه اين طرف متمايل ميكنم ......)) هزار پا نيم ساعت تمام سعي كرد توضيح بدهد كه جه طور پاهايش را تكان ميدهد ،و مدام گيج تر ميشد .بعد كه خواست به راهش ادامه بدهد ،ديگر نتوانست راه برود . خانم ميمون ،با نوميدي جيغ زد )) ميبيني چه كار كردي ؟گيجش كردي .خواست توضيح بدهد كه چطور راه ميرود و حالا اصلا نميتواند راه برود .))آقا ميمون گفت :حالا ميبيني چه بلايي سر کسی می آید که می خواهد توضیح همه چیز را بداند؟،و بعد ديگر حرف نزد و غروب را تماشا كرد!!!!!!!!!! | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:33 pm | |
| روزي مردي خواب عجيبي ديد.او ديد که پيشفرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان راديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند،باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار ميکنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است ودعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادياز فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها ييبه زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کميجلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرابيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجابشده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردمچگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند:خدايا شکر! | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:33 pm | |
| یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.شخصی نشست وچند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه کرد. سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده ونمی تواند ادامه دهد. ان شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف وبالهایش چروک بود. ان شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز،گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند. هیچ اتفاقی نیفتاد!!! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود وهرگز نتوانست پرواز کند!!!
چیزی که ان شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ ان،راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند. گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم. اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم!!!!! از : داستان هایی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:34 pm | |
| جوانگ زه ، نویسندهء مشهور چینی،داستانی در بارهء جوپینگ مان دارد که به سراغ استادی رفت تا بهترین راه کشتن اژدها را از او بیاموزد.
استاد ده سال تمام پینگ مان را آموزش داد و سرانجام پینگ مان توانست فن پیچیده ای را که استاد برای کشتن اژدها بلد بود،با دقت وکمال اجرا کند. از آن به بعد،پینگ مان تمام عمر به دنبال اژدهاها بود تا بتواند قابلیتش را به همه نشان بدهد.اما متاسفانه هرگز هیچ اژدهایی پیدا نکرد. نویسندهء این داستان می گوید: همهء ما خودمان را برای کشتن اژدها آماده می کنیم و در آخر مورچه های جزییات ما را می بلعند "جزییاتی که هرگز به آنها توجه نکرده ایم" . | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:34 pm | |
| عبارت دل نگرانی ، دو بخش است "دل و نگرانی" یعنی پیش از آن که حادثه ای رخ دهد، دل ما نگران واقعه باشد . یعنی سعی کنیم مشکلاتی را حل کنیم که هنوز فرصت ظهور نیافته . یعنی این تصور که اتفاقاتی که در آینده رخ می دهند، همیشه نامطلوبند . البته استثتاهای فراوانی وجود دارد. یکی از آن ها قهرمان این داستان کوتاه است: پادشاه پیری در هندوستان ، دستور داد مردی را به دار بیاوزند. همین که دادگاه تمام شد ، مرد محکوم گفت:"اعلی حضرتا ، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند. به گوروها ، خردمندان ، مارگیران ، و مرتاضان احترام می گذارید . بسیار خوب. وقتی بچه بودم ، پدر بزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز در آورم . در این کشور هیچ کسی نیست که این کار را بلد باشد ، باید مرا زنده نگه دارید." پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند. مرد محکوم گفت :"باید دو سال در کنار این جانور بمانم." پادشاه گفت :"دو سال به تو وقت می دهم اما اگر بعد از این دو سال ، اسب پرواز نکند ، تو را به دار می آویزم." مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است . وقتی به خانه رسید ، دید که خانواده اش سیاه پوشیده اند . همه جیغ زدند :"دیوانه شده ای ؟از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز در بیاورد؟" پاسخ داد :"نگران نباشید. اول این که هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند ، یک وقت دیدید که یاد گرفت . دوم این که پادشاه خیلی پیر است وشاید تا دو سال ديگر بمیرد. سوم این که شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم. حالا فرض کنید که انقلاب یا شورش بشود، حکومت سرنگون بشود، جنگ بشود. و آخر این که اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد ، دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم . فکر می کنید همین کم است؟" | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:35 pm | |
| امروز داستانامون زیاد تره! اینم یکی دیگه البته زیادم شبیه داستان نیست اما قشنگه ) ماهی کپور ژاپنی که «کويي» نام دارد بنا به طبيعتش می تواند نسبت به اندازه محيط اطرافش بزرگ شود. دريک تشت کوچک معمولا بزرگتر از پنج ، شش سانتی متر نيست. اما اگر در يک درياچه بيافتد می تواند سه برابر بزرگ شود . آدم ها نيز به همين سان می توانند متناسب با محيط اطرافشان بزرگ شوند. اما در مورد آنها مشخصات فيزيکی مطرح نيست . رشد احساسی ، روحانی و فکری مطرح است . همانگونه که ماهی «کويی» مجبور است به خاطر صلاح خودش حد و مرز دنيای خودش را بپذيرد ما هم می توانيم مرز روياهای خود را تشخيص دهيم . اگر ماهی هستيم و بدن ما از تشتی که آفريده ايم بزرگتر است و نمی توانيم خود را با آن تطبيق دهيم پس بايد به جست و جوی اقيانوس برخيزيم . هرچند اين تغيير نامطبوع و دردآور باشد | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:35 pm | |
| پدر
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت. پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد. پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد. بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود. بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند. پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست. پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد. نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد. پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود. مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟! مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم. بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد. پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟ مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد... | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:35 pm | |
| مادر
مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود. وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟ دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم. وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد. | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:36 pm | |
| روزي در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشي کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاي فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشي خواهند کرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد. او تصوير يک دست را کشيده بود، ولي اين دست چه کسي بود؟ بچه هاي کلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم تعجب کردند. يکي از بچه ها گفت: "من فکر مي کنم اين دست خداست که به ما غذا مي رساند. يکي ديگر گفت: شايد اين دست کشاورزي است که گندم مي کارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد.هر کس نظري مي داد تا اين که معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه کسي است، داگلاس؟داگلاس در حالي که خجالت مي کشيد، آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. معلم به ياد آورد از وقتي که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بکشد. شما چطور؟! آيا تا بحال بر سر کودکي يتيم دست نوازش کشيده ايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟ | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:36 pm | |
| زندگي
در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل کلاس درس آورد. وقتي که کلاس رسميت پيدا کرد، استاد يک ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت. آنگاه از دانشجويان که با تعجب به او نگاه مي کردند، پرسيد: آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند: بله، پر شده. استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت. بعد ليوان را کمي تکان داد تا ريگ ها به درون فضاهاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجويان پرسيد: آيا ليوان پر شده است؟ همگي پاسخ دادند: بله، پر شده! استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل ليوان ريخت. ذرات شن به راحتي فضاهاي کوچک بين قلوه سنگها و ريگ ها را پر کردند. استاد يک بار ديگر از دانشجويان پرسيد: آيا ليوان پر شده است ؟دانشجويان همصدا جواب دادند: بله، پر شده! استاد از داخل جعبه يک بطري آب را برداشت و آن را درون ليوان خالي کرد. آب تمام فضاهاي کوچک بين ذرات شن را هم پر کرد. اين بار قبل از اينکه استاد سوالي بکند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله، پر شده! بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چيزهايي که اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اين ها برايتان باقي ماندند، هنوز هم زندگي شما پر است. استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد:ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند که در زندگي مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چيزهاي کوچک و بي اهميت زندگي هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد، ديگر جايي براي سنگ ها و ريگ ها باقي نمي ماند. اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي کند. در زندگي حواستان را به چيزهايي معطوف کنيد که واقعاً اهميت دارند، همسرتان را براي شام به رستوران ببـريد، با فرزندانتـان بازي کنيد و به دوستان خود سر بزنيد. براي نظافت خانه يا تعميـر خرابي هاي کوچک هميشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهاي زندگيتان برسيد، بقيه چيزها حکم ذرات شن را دارند. | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:36 pm | |
| پدر روزنامه می خواند اما پسر کوچکش مدام مزاحم او می شد . حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روز نامه را -که نقشه ی جهان را نمایش می داد - جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش گفت: بیا!کاری برایت دارم . یک نقشه دنیا به تو می دهم . ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟! و دو باره به سراغ روز نامه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است . اما یک ربع بعد پسرک با نقشه ی کامل برگشت. پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافی یاد داده؟!!!! پسر جواب داد :جغرافی دیگر چیست؟پشت همین صفحه تصو یر ی از یک آدم بود . وقتی توانستم آن آدم را دو باره بسازم دنیا را هم دو باره ساختم! | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:37 pm | |
| روزي پدر يك خانوادهء خيلي ثروتمند پسرش را براي سفر به روستا برد تا به او نشان دهد كه مردم فقير چگونه زندگي ميكنند. آنها چند شبانهروز در مزرعهء خانوادهاي بسيار فقير به سر بردند. در بازگشت از سفر پدر از پسرش پرسيد:
"سفر چطور بود؟" "عالي بود، پدر."
"ديدي مردم فقير چطور زندگي ميكنند؟" "اوه، بله."
"پس به من بگو كه از اين سفر چه ياد گرفتي؟"
پسر پاسخ داد: "من ديدم كه ما يك سگ داريم و آنها چهارتا.
ما استخري داريم كه به وسط باغمان ميرسد و آنها نهري دارند كه انتهايي ندارد.
ما در باغمان فانوس گذاشتهايم و آنها شبها ستارگان را دارند.
ايوان ما به حياط جلو ميرسد و آنها همهء افق را دارند.
ما يك تكه زمين كوچك داريم كه روي آن زندگي ميكنيم و آنها مزارعي دارند كه دور از چشمرس ماست.
ما خدمتكاراني داريم كه به ما خدمت ميكنند، اما آنها به ديگران خدمت ميكنند.
ما غذايمان را ميخريم، آنها غذايشان را ميكارند.
ما براي حفظ خود در اطراف املاكمان ديوار ميكشيم، آنها براي حفظ خود دوستانشان را دارند."
پدر او مبهوت مانده بود. پسر اضافه كرد: "بابا، خيلي ممنون كه به من نشان دادي ما چقدر فقيريم." | |
|
| |
پروانه منفرد ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1046 از ایشان سپاسگزاری شده : 299 امتیاز : 61759 Registration date : 2008-11-27
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت نوفمبر 29, 2008 3:09 pm | |
| مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد. | |
|
| |
پروانه منفرد ORODIST ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
تعداد پستها : 1046 از ایشان سپاسگزاری شده : 299 امتیاز : 61759 Registration date : 2008-11-27
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت نوفمبر 29, 2008 3:15 pm | |
| خوب كه فكر مي كنم به خودم حق ميدهم با اين همه باورم نميشود كه به اين راحتي دستم به خونه بي گناهي آلوده شده باشد اما او هم بي تقصير نبود زندگي را برايم جهنم كرده بود و لحظه به لحظه زندگي را برايم تنگ تر ميكرد گوشش بدهكار فريادهايم نبود دست از سرم بر نميداشت لامصب به هيچ سراطي مستقيم نبود اين آخريها حسابي موي دماغم شده بود كه كارش را تمام كردم
از زندگي سير شده بودم حاضر نبودم حتي يك لحظه ديگر تحملش كنم يا بايد خودم را ميكشتم يا آن بد ذات را و خوشبختانه را دوم را انتخاب كردم چرايش را نميدانم شايد به خاطر اينكه ضعيف تر بود و راحت تر جا ميداد
به هر حال وقتي براي آخرين بار سراغم آمد گذاشتم زمزمه هاي چندش آورش تمام شود ياد لحظاتي كه عظابم داد و دم برنياوردم چون رودي از خون در مقابل چشمانم رژه ميرفت كه توسط جسم سنگيني كه از قبل قايم كرده بودم بر فرق سرش كوبيدم آنچنان كه سرش بي درنگ شكافت و خون سرخش روي دستم پاشيد اخرين نگاهش هيچگاه از صفحه ذهنم پاك نميشود هيچ اثري از پشيماني از آن به چشم نمي خورد هنوز هم موذي بود و عذاب آور بالاخره دست و پايش از حركت ايستاد اما نيشش هنوز باز بودگويي به عذاب وجدان بعد از اين من پوزخند ميزد باز هم نگاهي به جسد بي جانش كردم ديگر سرد سرد شده بود انگار هيچ وقت زنده نبود و نفس نميكشيد اما قيافه اش مظلوم شده بو د و ترحم انگيز حال كه گذشت اما خوب كه فكر ميكنم دلم به حالش ميسوزد پشه بيچاره!... | |
|
| |
| داستانهای کوتاه | |
|