| داستانهای کوتاه | |
|
+11ستاره عباسی mehrnoosh زیبا beigi حمیده ناصری پروانه منفرد ashk ریحانه صبوری فرهاد رمضانی admin Sarvenaz 15 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:13 pm | |
| دنيا که شروع شد زنجير نداشت، خدا دنياي بي زنجير آفريد. آدم بود که زنجير را ساخت، شيطان کمکش کرد. دل، زنجير شد، زن، زنجير شد. دنيا پر از زنجير شد و آدم ها همه ديوانه زنجيري! خدا دنيا را بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است. امتحان آدم همين جا بود. دستهاي شيطان از زنجير پر بود. خدا گفت: زنجيرهايتان را پاره کنيد. شايد نام زنجير شما عشق باشد. يک نفر زنجيرهايش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت. شيطان آدم را در زنجير مي خواست. ليلي، مجنون را بي زنجير مي خواست. ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد. ليلي کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند. ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد. ليلي ماند. زيرا ليلي نام ديگر آزادي است. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:13 pm | |
| شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود. شمعي که کوچک بود و کم، براي سوختن پروانه بس بود. مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق. و زمين پر از شمع و پروانه شد. پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند. خدا گفت: شمعي بايد دور، شمعي که نسوزد، شمعي که بماند. پروانه اي که به شمع نزديک مي سوزد، عاشق نيست. شب بود، خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود. شمع خدا پروانه مي خواست. ليلي، پروانه اش شد. بال پروانه هاي کوچک زود مي سوزد، زيرا شمع ها، زيادي نزديکند. بال ليلي هرگز نمي سوزد. ليلي پروانه شمع خداست. شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمي سوزد. ليلي تا ابد زير خنکاي شمع خدا مي رقصد. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:17 pm | |
| ليلي گفت: امانتي ات زيادي داغ است. زيادي تند است. خاکستر ليلي هم دارد مي سوزد، امانتي ات را پس مي گيري؟ خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس مي گيرم. ليلي گفت: کاش مادر مي شدم، مجنون بچه اش را بغل مي کرد. خدا گفت: مادري بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بي بهانه عاشقي، تو بي بهانه مي سوزي. ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده، بي تاب، بي تب. خدا گفت: اما من تب و تابم، بي من مي ميري... ليلي گفت: پايان قصه ام زيادي غم انگيز است، ... من، ... مجنون، پايان قصه ام را عوض مي کني؟
خدا گفت: پايان قصه ات اشک است. اشک درياست؛ دريا تشنگي است و من آبم، تشنگي و آب. پاياني از اين قشنگتر بلدي؟ ليلي گريه کرد. ليلي تشنه تر شد. خدا خنديد. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:17 pm | |
| خدا گفت: زمين سردش است. چه کسي مي تواند زمين را گرم کند؟ ليلي گفت: من. خدا شعله اي به او داد. ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت. سينه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. ليلي هم. خدا گفت: شعله را خرج کن. زمينم را به آتش بکش. ليلي خودش را به آتش کشيد. خدا سوختنش را تماشا مي کرد. ليلي گر مي گرفت. خدا حظ مي کرد. ليلي مي ترسيد. مي ترسيد آتش اش تمام شود. مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلي شد. آتش زبانه کشيد. آتش ماند. زمين خدا گرم شد. خدا گفت: اگر ليلي نبود، زمين من هميشه سردش بود. | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:18 pm | |
| برایت ارزوی کافی میکنم!!! در فرودگاه گفتگوي لحظات آخر بين مادر و دختري را شنيدم : هواپيما درحال حرکت بود و آنها همديگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوي کافي براي توميکنم." دختر جواب داد: " مامان زندگي ما باهم بيشتر از کافي هم بوده است. محبت تو همه آن چيزي بوده که من احتياج داشتم. من نيز آرزوي کافي براي توميکنم ." آنها همديگر را بوسيدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره اي که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ايستاد و مي توانستم ببينم که ميخواست و احتياج داشت که گريه کند. من نميخواستم که خلوت او را بهم بزنم ولي خودش با اين سؤال اينکار را کرد: " تا حالا با کسي خداحافظي کرديد که ميدانيد براي آخرين بار است که او را ميبينيد؟ " جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشيد که فضولي ميکنم چرا آخرين خداحافظي؟ " او جواب داد: " من پير و سالخورده هستم او در جاي خيلي دور زندگي ميکنه. من چالشهاي زيادي را پيش رو دارم و حقيقت اينست که سفر بعدي او براي مراسم دفن من خواهد بود . " " وقتي داشتيد خداحافظي ميکرديد شنيدم که گفتيد " آرزوي کافي را براي تو ميکنم. " ميتوانم بپرسم يعني چه؟ " او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " اين آرزويست که نسل بعد از نسل به ما رسيده. پدر و مادرم عادت داشتند که اينرا به همه بگن." او مکثي کرد و درحاليکه سعي ميکرد جزئيات آنرا بخاطر بياورد لبخند بيشتري زد و گفت: " وقتي که ما گفتيم " آرزوي کافي را براي تو ميکنم. " ما ميخواستيم که هرکدام زندگي اي پر از خوبي به اندازه کافي که البته ميماند داشته باشيم. " سپس روي خود را بطرف من کرد و اين عبارتها را که در پائين آمده عنوان کرد : " آرزوي خورشيد کافي براي تو ميکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اينکه روز چقدر تيره است. آرزوي باران کافي براي تو ميکنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد . آرزوي شادي کافي براي تو ميکنم که روحت را زنده و ابدي نگاه دارد . آرزوي رنج کافي براي تو ميکنم که کوچکترين خوشيها به بزرگترينها تبديل شوند . آرزوي بدست آوردن کافي براي تو ميکنم که با هرچه ميخواهي راضي باشي . آرزوي از دست دادن کافي براي تو ميکنم تا بخاطر هر آنچه داري شکرگزار باشي . آرزوي سلامهاي کافي براي تو ميکنم که بتواني خداحافظي آخرين راحتري داشته باشي ." بعد شروع به گريه کرد و از آنجا رفت ... مي گويند که تنها يک دقيقه طول ميکشد که دوستي را پيدا کنيد٬ يکساعت ميکشد تا از او قدرداني کنيد اما يک عمر طول ميکشد تا او را فراموش کنيد ... اگر دوست داريد اين را براي کسي که هرگز فراموش نميکنيد بفرستيد ... تقديم به شما دوستان عزيزم آرزوي کافي برايتان ميکنم | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:18 pm | |
| عشق بورزيد تا به شما عشق بورزند
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است» | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:19 pm | |
| ميخهايي بر روي ديوار
پسر بچه اي بود که اخلاق خوبي نداشت و همه اطرافيان از اين رفتار او خسته شده بود ند روزي پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم مي خواهد کاري براي من انجام بدهي پسر گفت باشه
پدر اورا به اطاقي برد و جعبه ميخي بدستش داد و گفت پسرم از تو مي خواهم که هر بار که عصباني شدي ميخي بر روي اين ديوار بکوبي روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار کوبيد . طي چند هفته بعد ؛ همان طور که ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را کنترل کند تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر ميشد . او فهميد که کنترل عصبانيتش آسانتر از کوبيدن ميخها بر ديوار است
به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر روز که مي تواند عصبانيتش را کنترل کند ؛ يکي از ميخها را از ديوار بيرون آورد. روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگويد که تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسرک را گرفت و به کنار ديوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبي انجام دادي اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن ديوار هر گز مثل گذشته نمي شود وقتي تودر هنگام عصبانيت حرفي را ميزني ؛ آن حرف ها هم چنيني آثاري را در دل کساني که دلشونو شکستيم به جاي مي گذارند که متاسفانه جاي بعضي از اونها هرگز با عذر خواهي پر نميشه .
ما چطور هيچ تا حالا فکر کرديم چقدر ازاين ميخها در ديوار دل ديگران فرو کرديم
بيايم از خدا بخواهيم که به ما انقدر مهرباني وگذشت بدهد تا هر گز درديوار دل ديگران ميخي فرو نکنيم . | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:19 pm | |
| آلن جونز کشیش می گوید برای ساختن روح به چهار نیروی نامرئی نیاز داریم : عشق ، ... ،قدرت ، زمان . عشق لازم است زیرا خدا ما را دوست دارد . آگاهی از ... لازم است تا زندگی را بهتر بفهمیم . مبارزه برای رشد لازم است ، اما نباید در دام قدرتی که در این مبارزه به دست می آید بیفتیم زیرا می دانیم که این قدرت هیچ ارزشی ندارد. سرانجام باید بپذیریم که روح ما هر چند ابدی است اما در این لحظه گرفتار دام زمان است ، با فرصتها و محدودیتهایش .بدین ترتیب باید طوری عمل کنیم که در زمان بگنجد، کاری کنیم تا به هر لحظه ارزش بگذاریم .نباید این چهار نیرو را مشکلاتی بدانیم که باید حل کنیم ، زیرا خارج از اختیار ماست . باید آنها را بپذیریم و بگذاریم آن چه را که باید به ما بیاموزند . | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:19 pm | |
| در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. " مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند. مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ " | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:20 pm | |
| راه بهشت مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميكشد تامردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند…! پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني باسنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذررو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است." - "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم." دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چقدر دلتان ميخواهد بنوشيد." - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است." مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند،به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود وصورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت: " روز بخير!" مرد با سرش جواب داد. - ما خيلي تشنهايم . من، اسبم و سگم. مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيدبنوشيد. مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد. مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟ - بهشت! - بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نيست، دوزخ است. مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! " - كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند!!! چون تمام آنهايي كه حاضرندبهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند... بخشي از كتاب "شيطان و دوشزه پريم " اثر پائولو كوئيلو | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:21 pm | |
| ماجراي مرد خبيثي كه روزي در كوچهاي راه ميرفت و فكر ميكرد كه من هر گناه و خباثتي كه وجود دارد, انجام دادهام. اين شيطان چه كار كرده كه من نكردهباشم؟ كه پيرمردي آرام آرام جلو آمد و با صدايي لرزان گفت: پسرم با من كاري داشتي؟ - شما؟ - من شيطانم, گويا نام مرا ميبردي. - بله, ميخواهم بدانم تو چه كردهاي كه اينقدر به بدي مشهوري. من هر فعل بدي كه به ذهن برسد انجام دادهام و مطمئنم كه صدبار از تو بدترم. كاري هست كه تو كردهباشي و من نكردهباشم؟ - نميدونم پسرم, ميخواهي يك مسابقه با هم بدهيم تا ببينيم كه من چه كار ميتوانم بكنم و تو چه كار؟ - موافقم. - پس وعده ما يك ماه ديگر, همين جا. مرد خبيث ميرود و در اين يك ماه از هيچ قتل و جنايت و ##### و خباثتي دريغ نميكند. دزدي ميكند و به حق ديگران ##### ميكند و با استفاده از سياستهاي پليد, ملتهاي مختلف را به جان هم مياندازد و جنگ درست ميكند. و خلاصه هر عمل ناشايست و هر فعل كثيفي از او سرميزند. بعد از يك ماه به كوچه محل قرار باز ميگردد. پيرمرد يا همان شيطان خودمان آرام آرام ميآيد. مرد ميپرسد: خب پيرمرد چه كردي؟ شيطان با صدايي لرزان ميگويد: پسرم اول تو بگو چكار كردي؟ و مرد شروع ميكند به تعريف آنچه از بدي و كثيفي در اين يك ماه كرده. - خب, ميبيني كه من از هيچ خباثتي كم نگذاشتهام. حالا تو بگو چكار كردي؟ | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:21 pm | |
| روسپی و راهب در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !
راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد ...
بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...
راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز ... این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...
راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !
زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟
خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی ... ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...
روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !
در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!
یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "
از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها " اثر : پائولو | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:21 pm | |
| - پسرم من وقتي با تو خداحافظي كردم و رفتم, تو همين كوچه ديدم پسر جواني داره رد ميشه و از طرف ديگه كوچه دختر جواني داره مياد. به دل پسر انداختم كه سرش رو بلند كنه و به دختر نگاه كنه. خلاصه 5 روز اول سعي كردم اين پسر به آن دختر فكر كنه و طي اين 5 روز پسر توي كوچه دنبال دختر راه ميافتاد, ولي دختر حاضر نميشد باهاش حرف بزنه. 5 روز دوم روي دختر كار كردم تا حاضر شد بالاخره لبخندي به پسر بزنه. با لبخند دختر, پسر اميدوار شد و من هم روي او كار كردم تا يك نامه فدايت شوم براي دختر بنويسد. اين هم از 5 روز سوم. 5 روز بعدي صرف اين شد كه دختر رضايت بدهد تا جواب نامه پسر را بدهد و با او حرف بزند. تا اينجا شد 20 روز. - خب, ادامه بده. - عجله نكن پسرم. 5 روز بعد پسر را آماده كردم كه به دختر پيشنهاد بدهد و در اين مدت پسر با دختر بيرون ميرفت و مدام اصرار ميكرد كه دختر به خانهشان برود ولي هر چه پسر اصرار ميكرد كه من دوستت دارم, بيا كسي خانه نيست و مسالهاي ندارد, دختر نميپذيرفت. 5 روز آخر من به كمك پسر رفتم و روي دختر كار كردم تا بالاخره به تقاضاي پسر جواب مثبت داد و به خانه او رفت. - همين! من اين همه جنايت و ##### كردم و تو فقط همين يه كار رو كردي؟! - تو متوجه نيستي پسرم. از همين اقدام من حرامزادهاي به وجود مياد كه تموم آنچه تو كردي را انجام خواهدداد! ميدانيد, من فكر ميكنم اون دختر اصلاً روابط اجتماعي قوي نداشت كه شيطان بينوا را 30 روز به زحمت انداخت! شايدم روابط اجتماعي پسر ضعيف بوده! اصلاً به من چه مربوط. من بايد روي روابط اجتماعي خودم كار كنم! تا بابا اينقدر سرزنشم نكند... | |
|
| |
admin مدیر ارشد انجمن
تعداد پستها : 1473 سن : 61 آدرس : Swedish Orodists از ایشان سپاسگزاری شده : 4 امتیاز : 59499 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:22 pm | |
| - پسرم من وقتي با تو خداحافظي كردم و رفتم, تو همين كوچه ديدم پسر جواني داره رد ميشه و از طرف ديگه كوچه دختر جواني داره مياد. به دل پسر انداختم كه سرش رو بلند كنه و به دختر نگاه كنه. خلاصه 5 روز اول سعي كردم اين پسر به آن دختر فكر كنه و طي اين 5 روز پسر توي كوچه دنبال دختر راه ميافتاد, ولي دختر حاضر نميشد باهاش حرف بزنه. 5 روز دوم روي دختر كار كردم تا حاضر شد بالاخره لبخندي به پسر بزنه. با لبخند دختر, پسر اميدوار شد و من هم روي او كار كردم تا يك نامه فدايت شوم براي دختر بنويسد. اين هم از 5 روز سوم. 5 روز بعدي صرف اين شد كه دختر رضايت بدهد تا جواب نامه پسر را بدهد و با او حرف بزند. تا اينجا شد 20 روز. - خب, ادامه بده. - عجله نكن پسرم. 5 روز بعد پسر را آماده كردم كه به دختر پيشنهاد بدهد و در اين مدت پسر با دختر بيرون ميرفت و مدام اصرار ميكرد كه دختر به خانهشان برود ولي هر چه پسر اصرار ميكرد كه من دوستت دارم, بيا كسي خانه نيست و مسالهاي ندارد, دختر نميپذيرفت. 5 روز آخر من به كمك پسر رفتم و روي دختر كار كردم تا بالاخره به تقاضاي پسر جواب مثبت داد و به خانه او رفت. - همين! من اين همه جنايت و ##### كردم و تو فقط همين يه كار رو كردي؟! - تو متوجه نيستي پسرم. از همين اقدام من حرامزادهاي به وجود مياد كه تموم آنچه تو كردي را انجام خواهدداد! ميدانيد, من فكر ميكنم اون دختر اصلاً روابط اجتماعي قوي نداشت كه شيطان بينوا را 30 روز به زحمت انداخت! شايدم روابط اجتماعي پسر ضعيف بوده! اصلاً به من چه مربوط. من بايد روي روابط اجتماعي خودم كار كنم! تا بابا اينقدر سرزنشم نكند... | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:24 pm | |
| ظاهربيني، از آن دست خصلتهاي زشت است كه باعث خيلي گناهان ديگرهم ميشود، مثل قضاوت بد درباره ديگران، غيبت، تهمت و... زياد هم نبايدبه چشم اعتماد كرد. چشم فقط ظاهر را ميبيند و بس. بايد درون را ديد. بايددل را ديد.
خدا بيامرزدش، مسعود از بچههاي خيابان پيروزي تهران بود. تابستان سال63 با هم در گردان ابوذر از لشكر 27 حضرت رسول (ص) بوديم. بچه خيليباصفايي بود. مأموريتمان تمام شد و رفتيم تهران. چند وقتي كه گذشت، رفتمدم خانه شان. در را كه باز كرد. جا خوردم. خيلي خوش تيپ شده بود. به قولخودم «تيپ سوسولس» زده بود. پيراهنش را كرده بود توي شلوار و موهايش راهم صاف زده بود عقب. اصلاً به ريخت و قيافه توي جبههاش نميخورد. وقتيبهش گفتم كه اين چه قيافهاي يه، گفت: «مگه چيه» يعني راستش هيچينداشتم كه بگويم.
از آن روز به بعد او را نديدم. نديدم كه يعني نرفتم دم خانه شان. حالم از دستشگرفته بود. از اول دل چركين شدم. فكر ميكردم مسعود ديگر از همه چيز بريدهو جذب دنيا شده، آنقدر كه قيافهاش را هم عوض كرده. ديگر نه من، نه او.
زمستان سال 65 بود و بعد از عمليات كربلاي پنج. اتفاقي از سر كوچه شان ردميشدم. پارچهاي كه سر در خانه شان نصب شده بود باعث شد تا سر موتور راكج كنم دم خانه. رنگم پريد. مات ماندم، يعني چه؟ مگر ممكن بود. مسعود واين حرفها؟ او كه سوسول شده بود. او كسي بود كه فكر ميكردم ديگر به جبههنميايد. چطور ممكن بود. سرم داغ شد. گيج شدم. باورم نميشد. چه زود به اوشك كردم. حالا ديگر به خودم شك كردم. به داغ بازيهاي بي موردم. اشككاسه چشمهايم را پر كرد. خوب كه چشمانم را دوختم به روي مجله، ديدم زيرعكس مسعود كه لباس زيباي بسيجي تنش بود، نوشتهاند:
«شهيد بي مزار مسعود... شهادت عمليات كربلاي پنج شلمچه » | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:24 pm | |
| دخترهايش دل خوش كرده اند به پسر عاشق روياهايشان كه هم پولدار است و هم خوش چشم و ابرو و هميشه لبخند زيبايي به لب دارد و هرآنچه او گفت پسرك با كمال ميل مي پذيرد و دخترك به آرزويش مي رسد و مي شود همان سيندرلاي معروف!! و پسر هايش دل بسته اند به دختر زيباي خيالات شان!! همان همسر وفاداري كه وصفش را شنيده بودند، همان كه با نگاهش خستگي ها و زشتي هاي عالم را از ذهن و تن به در مي كند!! چه ميدانم، شايد نتيجه اش باشد از همان فيلمفارسي هاي معروف عشق و عاشقي. و هر روز همين ها كه ذكر و خيرشان بود به دنبال هم مي گردند، مي بينند، مي پسندند و دل مي بندند! و مي فهمند كه نه! اين آن كه ما مي خواستيم نيست و روز از نو روزي از نو. | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:25 pm | |
| كاري به شهادت و وفات و عزاي عمومي ندارم! آدم دلش پاك باشه، يه نوار قشنگ بذار برو بچ بيان صفا...... -بابا امروز اربعينه ،دمه غروبه ، چيه چه خبرتونه؟نوار رو خاموش كنيد .... تو برو ذكرتو بگو .... نماز اول وقتت نپره حاجي... اي بابا يه ذره داريم حركات موزن مي كنيم بدنمون برا فوتبال گرم شه نمي ذاره! نكنه مي خواي اين پسراي بي عرضه ما رو
ببرن؟؟؟ _ حداقل الان كه اذونه خاموشش كنين! اوه مسخره ي بي مصرف.... گوشتو بگير ناراحتي، مگه تو اين جلسه اي كه مي ري يادت ندادن اين موقع ها چي كار كني؟؟؟ حاجي بخون بهت اقتدا كنيم نماز اول وقته ها! امل بي كلاس به يه ذره تفريح هم گير ميده اي بابا تو خونه گير ميدن؛تو كوچه گير مي دن ؛اينجا هم ايشون گير ميدن ول كن برو يه كم از فضاي سبز باغ استفاده كن! آره راست مي گه برو يه گوشه صداتم در نياد! اينا هم با اين دين داريشون....... اينم از سيزده به درشون.... | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:25 pm | |
| روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت . سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد . این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ." سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ )) مورچه گفت آری او می گوید : ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:25 pm | |
| خدا و كودك کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين کوچکي وبدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در ميان تعداد بسياري از فرشتگان،من يکي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد کرد اما کودک هنوزاطمينان نداشت که مي خواهد برود يا نه،گفت : اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اين ها براي شادي من کافي هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود کودک ادامه داد: من چگونه مي توانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟... خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زيباترين و شيرينترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني. کودک با ناراحتي گفت: وقتي مي خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟ اما خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت: فرشته ات دست هايت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد که چگونه دعا کني. کودک سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام که در زمين انسان هاي بدي هم زندگي مي کنند،چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتي اگر به قيمت جانش تمام شود . کودک با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات هميشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من هميشه در کنار تو خواهم بود در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. کودک فهميد که به زودي بايد سفرش را آغاز کند. او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد: خدايا !اگر من بايد همين حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگوييد.. خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهميتي ندارد، مي تواني او را ... *** مـادر*** صدا کني | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:26 pm | |
| خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .
روزی اسحاق در گذشت . در مراسم خاکسپاری ، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگین است. یکی گفت : چرا اینقدر ناراحتید ؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد ! خاخام پاسخ داد : من برای دوستی که اکنون در بهشت است ناراحت نیستم . برای خودم ناراحتم .وقتی همه به من احترام می گذاشتند ، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم .حالا رفته ، شاید از رشد باز بمانم . | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:26 pm | |
| راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟ زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز ... این گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند! و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن زن را زیر نظر بگیرد. هر مردی وارد خانه اومیشد، راهب هم ریگی بر ریگ های دیگر میگذاشت ! مدتی گذشت راهب دوباره زن را صدا کرد و گفت: این کوه سنگ را میبینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای.آن هم بعد از هشدار من! دوباره میگویم مراقب اعمالت باش! زن به لرزه افتاد ، فهمید گناهانش چقدر انباشته شده. به خانه برگشت اشک پشیمانی ریخت و و دعا کرد: خدایا کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار رها میکند؟ خداوند دعایش را پذیرفت و همان روز فرشته ... ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا جان راهب را هم گرفت. و با خود برد. روح روسپی بی درنگ به بهشت رفت اما شیاطین روح راهب را به دوزخ بردند. در راه راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شکوه کرد: خدایا این عدالت توست؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذراندم به دوزخ میروم و آن روسپی که فقط گناه کرد به بهشت میرود؟! یکی از فرشته ها پاسخ داد: تصمیمات خداوند همیشه عادلانه است! تو فکر میکردی که عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار فضولی میکردی این زن شب و روز دعا میکرد. روح او پس از گریستن چنان سبک میشد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگها چنان روح تو را اسنگین کرده بودند که نتوانستیم آن را بالا ببریم.... فکر میکنید با قضاوت های نابجامون تا به حال چقدر روحمون رو سنگین کردیم؟ | |
|
| |
ashk ORODIST
تعداد پستها : 116 سن : 43 آدرس : مراغه از ایشان سپاسگزاری شده : 14 امتیاز : 58852 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:27 pm | |
| مچ یکی از شاگردان استاد ذن ، بانکی ، را موقع درس درحال دزدی گرفتند. همه شاگردها از استاد خواستند که او را اخراج کند . اما بانکی تصمیم گرفت کاری نکند. چند روز بعد، آن شاگرد دوباره دست به دزدی زد و استاد آرام ماند .شاگردان دیگر اصرار داشتند که دزد مجازات شود تا درس عبرتی برای دیگران باشد . استاد بانکی گفت : چقدر خردمند شده اید ! یاد گرفته اید که درست را از غلط تشخیص دهید و می توانید جای دیگری درس بخوانید .اما این برادر بیچاره هنوز نمی داند که درس چیست و غلط چیست و من باید این را به او یاد بدهم . شاگردان دیگر هرگز به دانش و محبت استادشان شک نکردند و آن دزد نیز دیگر دزدی نکرد. | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:27 pm | |
| پسر بعد از كمي مكث كنار در, وارد راهرو قطار شد و نگاهي به جاي خالي كرد و نشست. من هم كه برحسب موارد ذكرشده كنجكاو شدهبودم, با همون لبخند مليح به بيرون نگاه ميكردم و هر از گاهي هم به خانم روبرويي و صدالبته گاهي هم به زوج جوان طرف ديگر(همان جاي خواهر و برادر) نظر ميانداختم. هنوز 5 دقيقه از حركت قطار نگذشتهبود كه شروع به صحبت كردند! چرا دروغ, تمام سعيام را كردم كه از گشادشدن چشمهايم جلوگيري كنم. در عرض 5 دقيقه, من هنوز در صندليام جانيافتاده بودم و تازه فرصت كردهبودم اولين لبخندم را تحويل خانم روبرويي بدهم! ديگر هردقيقه متوجه آنها ميشدم, اينقدر كه فراموش كردم ميخواستم با خانم روبرويي حرف بزنم و زود دوست بشوم و به پدر عزيز مطالبي را ثابت كنم. 5 دقيقه دوم ميزان صحبتها از لبزدن و جملات كوتاه درآمد و جملات كمي طولانيتر شد. من كه سعي ميكردم تابلو نباشم و بدجور نگاه نكنم هر از گاهي به در و ديوار نگاهي ميكردم و دوباره روي سوژههاي عزيز يا به قول روانشناسان روي كيسهاي مورد نظر برميگشتم. 5 دقيقه سوم بالاخر متوجه لبخند مليح دختر خانم شدم كه ناگهان قطار ايستاد و هم من و هم سوژههاي عزيز خودمان را جمع كرديم. ايستگاه وردآورد بود, بله هنوز براي ادامه مذاكرات 15 دقيقه وقت تا تهران باقي بود. | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:28 pm | |
| قطار به راه افتاد و من سعي كردم با آنچه تا آن روز خواندهام رفتار سوژههايم را تحليل كنم تا كار مفيدي از اين تحقيق! نصيبم شود و از عذاب وجدان كه نكند كارم فضولي باشد خلاص شوم. در همين افكار متوجه شدم كه 5 دقيقه چهارم هم گذشته و لبخندي حاكي از رضايت بر لبان آقا پسر نشستهاست. سرم را كه چرخاندم تا نگاهي به دروديوار گفتهشده بياندازم متوجه خانم روبرويي شدم كه داشت نگاهم ميكرد. لبخندي زدم, لبخندي زد و گفت: مردم چه زود صميمي ميشوند. گفتم: بله همينطوره. قبل از اين كه حرف ديگري بزنم ديدم كه پسر بلند شد و به كنار در رفت و بعد از كمي, دخترك هم به او پيوست و در كنار در قطار 5 دقيقه باقيمانده را به ادامه مذاكرات! پرداختند. در فكر بودم كه ماشاءالله به اين نسل جوان, چه تواناييهايي دارند! اين پسر حداقل دو سه سال از من كوچكتر است ولي ببين چه روابط اجتماعي قوياي دارد! دختر كه ديگر هيچ خيلي جوان بود, گفتم كه نوجوان بود. به نظرم آمد كه اين حرفها را قبلاً شنيدم. بله, همان حرفهاي پدر عزيز بود: يادبگير نصف توئه, ببين چه روابط اجتماعياي داره! خب حق با باباي محترم بود ديگه, من كجا, نسل جديد كجا! ايستگاه تهران بود و من روي صندلي تا جاييكه چشمم ميديد دختر و پسر رو دنبال كردم. به برادرم فكر كردم. بيچاره بخاطر روابط اجتماعي ضعيفش! هميشه مادرم برايش به خواستگاري ميرفت و كلي طول كشيد تا ازدواج كرد. اين 5 دقيقههاي اين دختر و پسر من رو به ياد ماجرايي انداخت كه دكتر انوشه در يكي از همايشهاي آسيبشناسي روابط دختر و پسر تعريف ميكرد. | |
|
| |
ریحانه صبوری ORODIST ❤️
تعداد پستها : 249 سن : 31 آدرس : شیراز از ایشان سپاسگزاری شده : 10 امتیاز : 58916 Registration date : 2008-10-23
| عنوان: رد: داستانهای کوتاه السبت أكتوبر 25, 2008 4:28 pm | |
| مردی شنید که کیمیاگری حاصل سالها تلاشش را در بیابان گم کرده است: حجر کریمه را، که هر فلزی را به طلا تبدیل می کرد. به فکر افتاد که هر طور شده حجر کریمه را پیدا کند و ثروتنمد شود. نمی دانست حجر کریمه چه شکلی است و از این رو هر سنگریزه ای را که می یافت، به گیره کمربندش می مالید تا ببیند چه پیش می آید. یک سال گذشت، سالی دیگر هم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. اما مرد، با اشتیاق به جست و جو برای یافتن سنگ جادویی ادامه می داد. دره ها و کوههای پشت صحرا را گشت و سنگی را پس از سنگ دیگر به گیره کمربندش مالید. بی آنکه دیگر توجهی بکند که چه کاری انجام می دهد. یک شب پیش از خواب متوجه شد که کمربندش طلا شده است!!! اما کدام سنگ باعث این اتفاق شده بود؟ این معجزه روز رخ داده بود یا شب؟ مدت ها بود که به حاصل تلاشش توجه نکرده بود. چیزی که قبلا جست و جویی با هدفی مشخص بود، به مشقتی مألوف تبدیل شده بود که هیچ تمرکز یا لذتی در آن نبود. چیزی که فبلا یک ماجرا بود، به اعمال یکنواخت بی حاصلی تبدیل شده بود. دیگر نمیدانست سنگ درست کدام بوده، گیره کمربندش طلا شده بود و دیگر قرار نبود استحاله ای رخ دهد راه درست را انتخاب کرده بود، اما به معجزه ای منتظرش بود، توجه نکرده بود. | |
|
| |
| داستانهای کوتاه | |
|